موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
تأملی در مفهوم تقابل شهر و روستا در ادبیات انقلاب/حسن صنوبری

خوشا به حالت ای روستایی؟

07 دی 1391 21:18 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.27 با 11 رای
خوشا به حالت ای روستایی؟

در تاریخچة شعر و ادب پارسی دو مضمون «شهر» و «روستا» همیشه در تقابل بوده‌اند. شاعر در این تقابل گاه جانب شهر را گرفته است و گاه جانب روستا را، اما این جانب‌گیری‌ها بدون دلیل نبوده و در هر  زمان یک رأی بر اندیشة شاعران غلبه داشته است. در آثار متقدمان، به‌ویژه در سبک خراسانی و عراقی، شاعران با بهره‌گیری از نگاه دین و حکمت، جانب شهر را می‌گرفتند. در احادیث دینی سکونت در شهر‌های پرجمعیت به مؤمنان توصیه شده؛ زیرا در روستا، بی‌بندوباری و خدا و خردگریزی رایج‌تر است؛ حکیمان نیز شهر را معدن علم، فرهنگ و دین می‌دانستند و روستا را محل جهل، توحش و خرافه. بااین‌حال با ورود شعر به سبک هندی آرام آرام این نگاه تغییر کرد؛ عده‌ای از شاعران به دلایلی  ــ که خواهد آمد ــ نسبت به شهر بدبین شدند و آرزوی روستا کردند. این نگاه به مرور زمان تقویت شد تا جایی که در شعر معاصر، به‌ویژه شعر دوران نیمایی و به شکل خاص‌تر، شعر ِدوران ِ انقلاب اسلامی به اوج خود رسید. علت این تغییر را نباید خیلی در شاعران جستجو کرد، هرچند که خود شاعران نیز تأثیر کمی در این مسئله داشته‌اند، (مثلاً اگر بخواهیم به تحلیل روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانۀ دست بزنیم، می‌توانیم احتمال بدهیم نگاه بد ِناصرخسرو به روستا به دلیل شرایط زندگی او بوده؛ کسی که مدام در سفر است و مدام در تعقیب، با راهزنان ِروستایی بیشتر آشناست تا با آسایش و امنیت شهر، و همین تحلیل را دلیل محکمی به شمار بیاوریم بر شخصی بودن مشکل او با روستا. در مورد بسیاری دیگر از شاعران نیز می‌شود چنین دلیل‌هایی آورد، اما این استقراهای ناقص هرگز نمی‌تواند سیطرة یک نگاه را در یک دورة زمانی توجیه کنند؛ یعنی نمی‌شود که بگوییم همة متقدمان به دلیل مواجهه با مشکلات روستا، عاشق شهر شدند و همة متأخران به خاطر مواجهه با مشکلات شهر عاشق روستا. به همین خاطر است که) معتقدم ریشة این تغییر نه در شاعران، بلکه در موضوع بحث است؛ یعنی مضمون شهر و روستا بوده که تغییر نسبتاً ماهوی کرده و باعث شده است مواجهۀ شاعران با این لفظ و معنا دگرگون شود. تغییر در مضمون شهر و روستا هم ریشه در تغییر خود شهر یا روستا دارد. اگر کمی به تاریخ نگاه بیندازیم، می‌بینیم در سرزمین ایران «شهر» یک سیر تاریخی دارد که هرچه به جلو می‌آید با گذشتة خود بیشتر بیگانه می‌شود؛ یعنی این شهر ِجدید دیگر آن شهر قدیم نیست، شهر مذمت‌شده در شعر قیصر امین‌پور شهر ممدوح مولوی نیست. تهران و کیش، بخارا و مرو نیستند، حتی اصفهان امروز سپاهان دیروز نیست. دیگر شهر فقط محل رونق، کمال و جمعیت نیست؛ امروزه وقتی کسی از این واژه استفاده می‌کند، مفاهیم دیگری نیز در ذهن او جاری می‌شوند؛ مفاهیمی مثل: دود، ماشین، تصادف، ارتباطات گسترده، فساد، بیماری‌های روحی ـ روانی، مشکل معیشت و... .

 نخستین مواجهة ما با مدرنیتة غربی در جنگ‌های برون‌مرزی ِدوران صفویه بود؛ یعنی در دوران رونق سبک هندی. شاید بتوان گفت شهر ایرانی قبل از اینکه در سرش سودای مدرن شدن بیفتد، به سمت کمال حرکت می‌کرد و تقریباً هر چیزی بنا بر فرهنگ و نیازهای جامعة ایرانی سر جای خودش بود. آثار برجامانده از گذشته ــ پیش از مواجهه با مدرنیته ــ نشان‌دهندة نهایت دقت و ظرافت حکیمان و هنرمندان آن دوره در بنای شهرهاست، اما با ورود سودای مدرن شدن در ایران همه چیز بر عکس می‌شود، دیگر حکمت مسیر علم را تعیین نمی‌کند، بلکه علم است که دارد مسیر حکمت را تعیین می‌کند. شیخ بهایی‌ها و میردامادها، که نزدیک‌ترین مشاوران ِ حاکمان زمان خود بودند، پس از این مواجهه، به عبادت و علم‌اندوزیِ بدون ارتباط با جامعه تبعید می‌شوند (یعنی همانجایی که کلیسا پس از رنسانس تبعید شد) و جایگاه آنها در مشاورت را مستشاران غربی، نظامی‌ها و عالمان علم جدید می‌گیرند. اینجاست که شاعر سبک هندی، که نسبتی ذاتی با حکمت دارد، کم کم نسبت به شهر و هر چیزی که نسبتی با دنیای مدرن و دنیای غرب دارد بدبین می‌شود و بار منفی ِاصطلاح «فرنگ» در ذهن او به مرور پررنگ‌تر می‌شود. فرنگ دیگر فقط سرزمین غریبه‌های غربی، که کافر هستند و برای شاعر ناآشنا، نیست؛ شاعر کم کم با فرنگ آشنا می‌شود و البته نسبت به او و هر که و هرچه با او نسبت دارد بدبین‌تر:

صائب گفته است:

آشنایی ز نگاهش چه توقع دارید؟
نور اسلام نباشد ز فرنگ آمده را

و یا در جای دیگر:

ساده‌لوحان زود برگردند از آیین خویش
آن فرنگی، کافرستان می‌کند آیینه را

وقتی جلو‌تر می‌آییم، می‌بینیم بیدل با آشنایی بیشتری گفته است:

ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ و گریزد

البته قاطعانه نمی‌توان حضور این تفکر را در شعر شاعران سبک هندی اثبات کرد؛ زیرا شعر آن زمان حوالتی دیگر داشت و شاعر آن زمان وظیفة خود را پرداختن به مسائل دیگری می‌دانست، اما همین قدر می‌توان گفت که مضمون شهر تا از دست ناصرخسرو، خاقانی و مولوی برسد به دست شاعران معاصر، بسیار تغییر کرده و این تغییر بدون دلیل و ناگهانی نبوده است. ادعای من این است که شروع و طلیعة این تغییر ماهوی در سبک هندی بوده و هرچه روابط ما با دنیای مدرن بیشتر شده این تغییر با سرعت بیشتری روی داده است.

شاعر معاصر در تقابل شهر و روستا فقط تقابل شهر و روستا را نمی‌بیند، بلکه در آن تقابل سنت و مدرنیته، تقابل طبیعت پاک و صنعت وحشی،  تقابل معنویت و نیست‌انگاری، تقابل قناعت و حرص و به معنای کامل‌تر تقابل خوبی‌ها و بدی‌ها را نیز می‌بیند. تهرانی را که پایتخت ِسردرگمی، آلودگی‌ها، فساد، و مشکلات زیست‌محیطی است اگر مولوی هم دیده بود مذمت می‌کرد و بلخ و بخارایی را که آرمان‌شهر ِاخلاق، آرامش، نوع‌دوستی و علم و فرهنگ است اگر قیصر هم دیده بود می‌ستود. غرض آن است که شاعر معاصر حق دارد به شهر بدبین باشد، همان گونه که شاعر کهن حق داشت به روستا بدبین باشد.
در دورة معاصر خط سیر این رویکرد ــ ِبدبینانه به شهر و خوش‌بینانه به روستا ــ یک‌سان نبود. با ظهور انقلاب اسلامی به دلیل غلبة اندیشة سنت‌گرا، این رویکرد به‌ویژه در بین شاعران انقلابی تشدید شد. قیصر امین‌پور، سلمان هراتی، علی معلم و شاعران بسیار دیگری که روستازاده بودند، در مقابل اشرافیت‌ها، بی‌اخلاقی‌ها و ویژگی‌های دیگر آن روز ِ زندگی شهری به مبارزه برخاستند. این مبارزه در آغاز مقدس، صادقانه و پیروز بود، اما نسل‌های بعدی رفته‌رفته آیین درست مبارزه را فراموش کردند و در مقابل، دیگر آن فتح‌الفتوح‌های شگفت‌انگیز را به دست نیاوردند. نسل اول مبارزه اگر از خوبی‌های روستا می‌گفتند، از دردها و رنج‌های روستا نیز صحبت می‌کردند. روستایی که آنها روایت می‌کردند یک آرمانشهر خیالی نبود، روستای آنها مطابق واقعیت بود، آنها روستا را با همة واقعیت‌های تلخ و شیرینش پذیرفته بودند و به شهر ترجیح می‌دادند. وقتی در جنگل ِشعرهای سلمان هراتی قدم می‌زنیم، این جنگل به جز «کرزل»، «کرچل»، «ملج» و «توسکا»، گرگ درنده، ارباب و خان ظالم، سرمای کشنده و مارهای بی‌رحم هم دارد؛ برای مثال در شعر «من هم می‌میرم» ــ که اوج تقابل بین شهر و روستا را می‌بینیم ــ هرچند شاعر از آغاز تا پایان، از واقعیت‌های سخت و ترسناک زندگی روستایی سخن گفته، سرانجام این زندگی را شرافت‌مندانه، و زندگی شهری را پست و حقیر معرفی کرده است. البته در بیشتر شعرهای این گروه از شاعران سختی‌ها و کمبودهای روستایی با مهربانی بیشتری معرفی می‌شدند؛ برای مثال سید محمد عباسیة کهن در شعر «یاد سبز» گفته است:

درد، کم بود و عشق، مرهم بود
مرد، دلگرم بود و دلبر، سبز

سفرة روستایی از نان، پر
کلبه از شعلة سماور، سبز

پای پرتاول پدر، گل بود
مثل یک شاخه، دست مادر سبز

یا قیصر در «فصل وصل»:

گاه دستی روی شبنم می‌گذاشت
روی زخم پینه مرهم می‌گذاشت

دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینة هر دست بوی پونه داشت

تو همان مردی همان مرد قدیم
با تو میراثی‌ست از درد قدیم
...

و یا خود سلمان در یک شعر نوجوانش: 

پدرم کارگر است
به مزرعه می آید
با آخرین ستاره
                  از آسمان صبح
و باز می‌گردد
با اولین ستاره
                 در آسمان شب
پدرم خورشید است

به مرور این بیان صادقانه در تکرار طوطی‌وار این مضمون توسط شاعران نسل بعدی، صداقت خودش را از دست داد،  تا اندازه‌ای که شاعران نسل بعد، به‌ویژه در شعر کودک و نوجوان، فقط روستا را به شکلی مبالغه‌آمیز مدح می‌کردند و از سختی‌های آن سخنی به میان نمی‌آورند. نکتة دیگری که این انحراف را برای ما روشن‌تر می‌کند این است که در نسل اول انقلاب، شاعران ِمداح روستا خود روستایی بودند و با زندگی روستایی و زیبایی‌ها و سختی‌هایش آشنا، و کمتر شاعر تهرانی به مدح روستا دست می‌زد؛ برای مثال در شعر سید حسن حسینی، که خود در حلقة سلمان و قیصر بود، هم هیچ‌گاه رد روشنی از ستایش روستا نمی‌بینیم، اما در نسل بعد که این مضمون به یکی از مضامین رایج شعر و به قولی «سنت» تبدیل شد، دیگر هر کسی، به‌ویژه اگر می‌خواست در زمرة  شاعران انقلابی و متعهد قرار بگیرد، بر خود واجب می‌دانست چند بیتی به مدح روستا و طبیعت ِدست‌نخورده‌اش اختصاص دهد؛ البته الآن دیگر به اندازة یک هایکو هم طبیعت دست‌نخورده باقی نمانده است!

حسن صنوبری

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • خوشا به حالت ای روستایی؟
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: