موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
اثر «حسین لعل بذری»، به مناسبت میلاد امام رضا علیه‌السلام

پدرکلان | داستانی کوتاه از مجموعه‌داستان «افتاده بودیم در گردنه‌ی حیران»

12 تیر 1399 18:59 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.5 با 2 رای
پدرکلان | داستانی کوتاه از مجموعه‌داستان «افتاده بودیم در گردنه‌ی حیران»

شهرستان ادب: به مناسبت ایام ولادت حضرت امام رضا علیه‌السلام، شما را به خواندن داستانی کوتاه از مجموعه‌داستان «افتاده بودیم در گردنه‌ی حیران» اثر «حسین لعل بذری» دعوت می‌کنیم. گفتنی‌ست این مجموعه‌داستان در دوازدهمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد شایستۀ تقدیر شد.

پدرکلان

حالا سه روز می‌رود که مثالِ جنگ‌زده‌ها، اسباب و اثاثمان همان‌طور پرت‌وپلا، یَله شده است به میان حویلی1. دیگر هیچ‌کدام ما دل و دماغ گپ زدن حتی ندارد، اثاث دیگر جای خود. مادر هی می‌رود به پسخانه سرک می‌کشد و هی می‌نشیند به زاری. بابا یک کنجی نشسته و فقط سگرت در می‌دهد و دیگر لب به هیچ قوت نمی‌زند، گپ هم دیگر هیچ.

آن روز آخری با من بود. برده بودمش حرم برای زیارت. باهم وضو کردیم و رفتیم داخل و به نماز شدیم. من یک مقدار دلم آشوب بود. نماز را که سلام دادیم، زیارت‌نامه برداشتم به خواندن. پدر کلان2 برخاست. گفت:

- باش تا من از خاطری آسوده یک زیارتی بکنم.

خواستم که همراهش بروم، دست به سر شانه‌ام گذاشت که: «نی!»

من مادر مرده اگر می‌دانستم ای‌طور می‌شود گوش به گپش نمی‌دادم و به ردش می‌رفتم اما نمی‌دانستم. چه می‌دانستم؟ با همان نادانستگی هم وقتی در آن شلوغی از چشمم افتاد، میان دلم یک‌بارگی خالی شد اما به خودم هراس راه ندادم. زیارت‌نامه را که تمام کردم از ایمام رضا خواستم که یک راهی به پیش پای ما بگذارد؛ یک راه خیری که از ای پریشانی به در بیاییم؛ از ای دربه‌دری و خانه به دوشی. اصلاً به دلم نبود که با بابا راهی شوم، مادر هم دلش نبود، به اجبار تسلیم زورِ بابا شده بود. پدركلان ولی هیچ بروز نمی‌داد که خاطرش به کدام سو است؛ به مزار شریف یا به اینجا.

یک ساعتی که طی شد به دلم جوش افتاد و ورخاستم یک خبر بگیرم. یک به یک صحن‌ها را خوب چشم دواندم تا داخل ضریح. به آن شلوغی که هرکس تقلا می‌کرد دستش را به ضریح برساند من به دنبال پیرمردی بودم که قديفه‌ی3 رنگی به شانه داشته باشد. هی چندین بار با فشار جمعیت رفتم تا به آخر و برگشتم ولی هیچ خبر نبود. برگشتم، همه‌ی گوشه کنار شبستان‌ها را به این خیال که شاید به خلوت نشسته باشد یک وقتی، سَیل4 کردم. از همه‌ی خادم‌ها پرسان کردم5 که: «یک پیرمردی به این نشان ندیدید؟» هیچ‌کدام ندیده بودند. داشت اشکم می‌آمد. آمدم بر سر جای اوّل نشستم که نکند برگردد و مرا که نبیند، هراسان شود.

مانده بودم که چطور به خانه شوم بی‌پدرکلان؟ اصلاً چه جواب بدهم به بابا و مادر؟ کاکایم6! می‌دانستم کاکایم اگر بفهمد، بند جگرش می‌ترکد از بس که دلبسته‌ی پدرکلان است.

به خانه که رسیدم پدر چیزی نمانده بود مرا بکشد. سر به دنبالم گذاشت به میان حویلی و همی‌طور از یَخن‌ام7 گرفته بود و کشال می‌داد8 از پی‌اش، خون به چشمش افتاده بود و ناسزا می‌داد:

- بچّه!... من تو را با همین ریسپان9 به دار می‌زنم!

خدای خواست که کاکایم را از راه رساند، مرا از زیر دستان بابا در کشید. گفت: «هو مرد! دیوانه شده‌ای! چه می‌خواهی بکنی؟»

بعد بابا را تیلا داد10 به یک سو. آمد سراغم و خاک و خل پیرهنم را تکاند. سر در کنار گوشم آورد و گلایه‌وار نالید: «پدرنامرد! با ما چه کردی تو؟!»

دیدم که اشک، نرم نرمک از گوشه‌ی چشمش سر خورد به میان محاسنش. روی برگرداند که گریه‌اش را نبینم. بعد رفت کنار بابا و دست در شانه‌اش انداخت و بلندبلند گریست، بابا هم صدا به صدای کاکا داد و بعد هم مادر و نجیبه، گلَّگی11 به گریه درآمدند.

اگر به این وضع و اوضاع نبودیم باز می‌شد یک خاکی به سرمان بریزم، حالی که همه‌ی اسباب و اثاث را جمع کرده‌ایم تا راهی شویم به مرز هیچ نمی‌تانم. هیچ‌کداممان هیچ‌کار نمی‌تانیم! دارم دیوانه می‌شوم یا ایمام هشتم! کاش آن روز پایم قلم م‌یشد و نمی‌بردمش حرم. کاش زبانم می‌سوخت و اول بار نه می‌آوردم توی حرف مادرم.

صبحش که می‌خواستم به خیاط‌خانه شوم، مادر جلوی راهم ایستاد که: «یک کاری می‌کنی؟»

گفتم: «هرچه باشه.»

گفت: «پدرکلانت حسرت یک زیارتِ آخر دارد. می‌خواهد از آقا حلال بگیرد.»

گفتم: «به روی چشم! بگذار که تا پیش صاحاب‌کار بروم و باز بیایم، حتماً!»

رفتم به رد کارهام و ظهری که برگشتم، بابا مرا که دید، یک‌باره به خشم ایستاده شد: «به کدام گوری می‌گردی تو؟»

گفتم: «رفته بودم که پیسه‌ی12 خود از صاحاب‌کار وابستانم.»

رخت‌خواب‌ها را از سر شانه‌اش ایلا داد13 به ته وانت. گفت: «پیش‌تر نمی‌دانستی بری که حالی به این اوضاع...»

بعد حرفش را نیمه‌کاره رها کرد و باز چیز دیگری به خاطرش آمد.

- «زودشو14! که اگر طول بدهیم از گرما پخته می‌شویم ها!»

هیچ گپ نزدم دیگر. خود را از دروازه‌ی حویلی رساندم به پای اسباب‌ها که همان‌طور بی‌نظم و نظام، یله افتاده بودند به هر سو. تقدیر به جور دیگری آواره می‌کرد ما را. تو گویی که دربه‌دری، پیشانی نوشت همیشگی‌مان باشد به قول کاکا «دایم باید زن و فرزند خود به دندان بگیریم و هی از این ولایت به آن ولایت کوچ کنیم.»

من مزار شریف را به خاطر نمی‌آورم که چطور بوده. مادر می‌گوید شیرخواره بوده‌ام که راهی شده‌ایم ایران، پس نی از طالب شناخت دارم نی از مجاهد. اگر طالب را دشمن می‌دانم از سرِ گپ و گفت‌های بابا و کاکایم است که هروقت حرفشان می‌شود به غیظ می‌آیند که: «هِی پیر لهنت15! هرچی بلا بر سر ما می‌آید از خاطری16 همین طالب است...» آنها هنوز نیمی از دلشان به پیشِ "روضه‌ی سخی17" مانده است که تا اسمش می‌آید، اشک از گوشه‌ی چشمشان روان می‌شود. ولی هرچه دارم به همین شهر است؛ به همین کوچه خیابان‌های دور حرم، به بازار رضا، به خیاط‌خانه‌ی نمدار زیرزمین، همه‌ی رفیق و نارفیق‌هام همه همین‌جاست؛ همین‌جا که صبح تا غروب مزدوری می‌کنم و دست آخر صاحب کار حقّم را مثل آب خوردن بالا می‌کشد و گپ که می‌زنم، می‌شوم «بد افغانی!». رفیق‌هام هم هستند؛ عباس رفیقم است که از سرِ من به صاحب‌کار درمی‌آید که: «حاجی! اینها گناه دارن، غریبن، حقشان را نخور».

خاطر من هم به مثال همین اسباب و اثاث، پریشان و درهم است. هیچ نمی‌توانم که یک سر و سامان درست بدهم به آن. از وقتی بابا خبر داد که باید برگردیم، انگار یکی زده باشد پس كلّه‌ی من، همین‌طور گیج و گول برای خودم چرخ می‌خورم و هیچ‌کار از پیش نمی‌تانم ببرم. نه دستم به سوزن و چرخ می‌رود در خیاط‌خانه، نه به گوشه و کنایه‌های شوخِ عباس دلم غنج می‌رود که:

- عظیم فکر نکن، با خودش می‌آد یا نامه‌اش...!

چه‌طور می‌شود بی‌خیال بود؟ دل کندن رخت و لباس نیست که اگر به برِ آدم جور درنیامد پَرتو کنی18 و یکی دیگر بر کنی. اگر بود که چطور خود بابا بعد هیژده سال نتانسته کنار بیاید با دلش و حالی عزمِ رفتن کرده؟ این همه پای می‌فشارد برای خاطر این است که همه‌ی گذشته و بود و نبودش به پای صخره‌های مزار جامانده. همان شب پیش از آن روزی که ای بلا به سرمان بیاید، سر شام جر19 می‌کرد با مادر، معلوم بود که از سرِحرف خود کوتاه نمی‌آید. مادر داشت اشکنه تیار می‌کرد20 و هی لُند می‌زد21 که:

- فکر کردی به همین آسانی است؟ اسباب و اثاث بریزی به عقب موتَر22 و راهی شوی؟ آنجا هم طالب ایستاده به پیشبازِ تو که: به خیر آمدی!

بابا سِگرتش23 را به غيظ خاموش کرد:

«چندی زبان تو دراز شده که مرا به سُخره می‌گیری و تکلیف می‌کنی که از عقیده‌ی خود برگردم؟ هیچ به تو نیامده این گپ!»

نجیبه _خواهر بزرگم_ می‌دانست که الان است که خشم بابا در بگیرد و به دامن او هم برسد، همی‌طور که بچه‌اش را شیر میداد، تقّلا می‌کرد مادر را آرام کند: «شما را به سرِ قرآن جَر نکنید، بگذار حالا برویم تا ببینیم چه پیش می‌آید، شاید خیر ما به همان مملکت ویران باشد.»

مادر که زورش به بابا نمی‌رسید خوب بهانه یافته بود که قهر خود را به نجيبه خالی کند: «بیچاره‌ی سیاه‌سر! هیچ فکر کردی با ای بچّه‌ی صغیر به او محشر می‌خواهی چکا کنی؟»

بابا طاقت نیاورد، زد به زیر کاسه‌ی اشکنه: «همچین می‌گویی که انگار به اسیری می برم شما را!»

بعد هم برخاست رفت به میان حویلی و یک سگرت دیگر گیراند و از همان‌جا داد زد:

- همی فردا راهی می‌شویم؛ بی‌هیچ گپ و گفت!

مثل اعلان جنگ بود ولی به این سوی میدان کسی جرات نمی‌کرد در مقابلش بایستد. بابا یک قومندانِ24 بی‌رحم و منطق شده بود که همه از او هراس می‌داشتند. به قول کاکا: بسیار وقت‌ها در دل هرکدامِ ما یک طالبی سر می‌آورد که فقط تفنگ بر شانه ندارد.

فردای از پیش صاحب‌کار که برگشتم هنوز بابا همان قومندان بی‌تفنگ بود. ایستاده بودم میان حویلی و در فکر بودم که این همه اثاث را چطور به یک وانتی جا بدهیم که صداش بلند شد:

- هووی عظیم! روز دارد می‌رود، حیرانِ چی مانده‌ای تو؟ ورخیز پدرکلان را روبه‌راه کن!»

رفتم به سمت پسخانه. نجيبه به میان در ایستاده بود. مرا دید، گفت: «خدا خیرت دهد! ای پیرمرد خدا از كلّه‌ی سحر همی‌طور چشم به راه مانده که یکی ببردش حرم.»

با شوق سِیل کردمش؛ جامه‌اش را آلیش کرده25 و به دوش انداخته بود. چند اسالی جوان‌تر می‌نمود. پیش رفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم. سرم را بغل گرفت و به سینه‌اش فشرد. یک باره نمی‌دانم چرا آرام گرفتم. دلم میخواست یک چند همی‌طور رهایم نکند.

*

سه ماه رفته است از روزی که پدرکلان بی‌رد و پی شده است. اثاث‌ها به زیر تلّی از خاک نشسته‌اند به گوشه و کنار. هر روز سحر که نماز می‌خوانیم دیگر خواب به چشممان نمی‌رود. می‌مانیم هوا که روشن شد، راهی می‌شویم سمت حرم. یک ساعتی همان دور و اطراف را چرخ می‌زنیم و باز پس می‌آییم. کاکایم می گوید «بی‌فایده است دیگر...»

بابایم می‌گوید: «می‌دانم، ولی حرم که می‌آیم خاطرم آرام می‌گیرد، انگار می‌کنم که حالی رفته است دستی به ضریح برساند و پس بیاید.»

راست می‌گوید. خوب که نگاه می‌کنم، می‌بینم که همه جای حرم پر است از پدركلان. نمی‌دانم بروم دست روی شانه‌ی کدامشان بگذارم. تو می‌گویی پدرکلان مثل یک تکه نبات که بیندازی توی چایی همه جای حرم هست و هیچ جایش نیست.

حتى بابا دیگر برایم آن هیبت هراسناک پیشین را ندارد. در نگاهش یک آرامی می‌باشد که ترس را از دلم دور می‌کند. گویی که پدرکلان آمده به میان چشمانش نشسته.


1- حیاط

2- پدربزرگ

3- شالی که روی دوش می‌اندازند

4- نگاه کردم

5- پرسیدم

6- عمویم

7- یقه

8- می‌کشید

9- طناب، ریسمان

10- هل داد

11- همگی

12- پول، دستمزد

13- رها کرد

14- عجله کن

15- پدر لعنتی

16- . به‌خاطر، به‌واسطه

17- زیارتگاهی در مزار شریف منسوب به حضرت علی علیه‌السلام

18- رها کنی

19- بحث و دعوا

20- آماده می کرد

21- غر می‌زد

22- ماشین

23- سیگار

24- فرمانده‌ی جنگی

25- لباسش را عوض کرده بود


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • پدرکلان | داستانی کوتاه از مجموعه‌داستان «افتاده بودیم در گردنه‌ی حیران»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.