شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یادداشتی از سرکار خانم «فاطمه عسکری» بر رمان «ناطور دشت» اثر «جروم دیوید سلینجر» بهروز میکنیم:
امروز سالروز تولد جروم دیوید سلینجر یکی از مرموزترین نویسندههای معروف و یا شاید معروفترین نویسندههای مرموز تاریخ ادبیات است. دو نکته مهم و منحصر به فرد در مورد سلینجر و البته مهمترین اثر او یعنی ناطور دشت وجود دارد. اول اینکه پس از نوشتن ناطور دشت، موج عظیمی از تحسین به سمت سلینجر روانه شده چرا که او نه تنها یک رمان ماندگار و فوقالعاده را نوشته بود بلکه شخصیتی را خلق کرده بود که چنان هویت مستقل و ویژه و باورپذیری داشت که حتی توانست از خود رمان و نویسنده هم جدا بشود و سوال بزرگ اینجا بود که سلینجر چطور توانست انقدر زیبا و واقعی شخصیت و دنیای یک نوجوان را خلق کند؟
نکته عجیب دیگر هم این بود که سلینجر در عصر خودش که نویسندهها از محبوبترین اقشار جامعه بودند و او بسیار مورد توجه مردم و رسانهها بوده، تصمیم گرفته در کلبهای به دور از کانون توجهات زندگی بکند. مسئلهای بعضیها از آن به عنوان عقده سلینجر یاد میکنند.
در این یادداشت قصد دارم این دو موضوع را از دریچه دنیای مدرن و از نگاه روانشناسانه کمی بررسی کنم.
سلینجر در طول عمر خودش تنها یک رمان نوشت، رمانی ساده و در عین حال ماندگار. در طول تاریخ رمانهای زیادی نگاشته و ماندگار شدند اما شخصیتهای آنها به دست فراموشی سپرده شدند و داستانهای آنهاست که در خاطرات ماندند اما هولدن کالفیلد در ناطور دشت به این عاقبت دچار نشد.
کاری که سلینجر کرد، آرزوی بزرگ خیلی از نویسندهها است، خلق یک شخصیت به معنای واقعی! شخصیتی که میشود باور کرد آن بیرون وجود دارد، قدم میزند، سیگارش را میکشد و به سمت آینده مبهمش قدم برمیدارد. حالا بیایید کمی راجع به هولدن صحبت کنیم.
در حالی که نویسندههای زیادی از نوجوانها و برای نوجوانها نوشتند، به نظر میرسد بعد از هاکلبریِ مارک تواین، هولدن یکی از بهترین شخصیتهایی باشد که فضای واقعی نوجوانی را به ما نشان میدهد و نکته اینجاست که وقتی نثر انگلیسی و قلم خود سلینجر را میخوانیم، این موضوع خیلی بیشتر احساس میشود تا وقتی که ترجمه را میخوانیم. گرچه در مرور زمان، ادبیات نوجوانها تغییر کرده است اما حس و حال و دنیای آنها همچنان با دنیای آدم بزرگها فرق دارد. نوجوانی مرحله عجیبی است، چرا که آدمها در میانه زندگی قرار گرفتند.
روانشناسان زندگی انسانها را به دورههای کودکی و نوجوانی و... تقسیم میکنند، گرچه این تقسیم از تفاوتها میآید اما گاهی خود این طبقهبندیها شکاف بیشتری ایجاد میکنند و فراموش میشود که نوجوانی بخشی از زندگی تمام آن بزرگسالانی است که خودشان را از آنها جدا میکنند.
گرچه توصیف این فضا ابتدا از مهارت عالی سلینجر در نویسندگی نشات میگیرد اما وقتی ورق میزنیم یک به یک ویژگیهای درشت و کوچک دنیای نوجوانان را در هولدن میبینیم. او احساس میکند درک نمیشود، از اینکه بزرگسالان مدام فکر میکنند که همه چیز را راجعبه دنیا و زندگی میدانند و او چیزی از زندگی واقعی نمیداند. نگاه او به بزرگسالان به خصوص به کسانی که دوست دارند تظاهر کنند مثل نوجوانها هستند و آنها را خوب میفهمند.
شاکی بودن او از همه چیز، بیخیالیاش و اینکه علیرغم ظاهر بزرگ و میل برای کارهای خلاف، وجدان کودکانهاش همچنان بیدار و زنده است آن هم زیر انبوهی از آشفتگیها. همچنین چیزی که سلینجر خوب نشان میدهد نادیده گرفته شدن هولدن و ترس او از دنیاست. در یک کلمه شاید بتوان گفت آن چیزی که نوجوانها دارند و هولدن هم بیش از خیلی از آنها دارد، حس بیگانگی است. حقیقت این است که تا وقتی کودک هستیم، دنیای متمایزتری داریم، اگر والدین خوبی داشته باشیم دنیای خودمان را دوست داریم و نیت اینکه وارد دنیای بزرگترها بشویم را نداریم و نمیتوانیم، اما هرقدر بزرگتر میشویم با اینکه میخواهیم وارد دنیای آدم بزرگها شویم، در عین حال از دنیای آنها متنفر نیز هستیم.
هولدن هم یک نوجوان آمریکایی از طبقه اعیان است که با جهان و انسانهای اطرافش بیگانه است، البته ما شخصیتهای بیگانه در ادبیات کم نداریم، از راسکلینکف در جنایات و مکافات که تنها، در پی کشف فلسفهای برای زیستن خودش میگشت و مورسو در بیگانه که دچار بیتفاوتی سنگینی نسبت به دنیای اطرافش بود. اما هولدن به طرز متفاوت و یا حتی منحصر به فردی بیگانه است. هولدن شاید شبیه خالقش بیش از هر چیز با جامعه مدرن آمریکا بیگانه است. با جامعهای که به نظر میرسد فقدان بزرگ آن داشتن دغدغه است.
هولدن مثل سلینجر از بیشتر آدمهای اطراف خودش متنفر است اما شاید این موضوع خیلی منحصر به این دو نفر و یا نوابغ جهان نباشد، گرچه برای نوابغ همیشه تحمل آدمها سختتر بوده ولی تفاوت در اینجاست که آنها این جرات و صداقت را داشتند که این تنفر را ابراز کنند. آنها مثل باقی آدمها خودشان را ناچار و مجبور نمیدیدند از اینکه با انسانها ارتباط برقرار کنند.
میگویند که ما موجوداتی اجتماعی هستیم و محبت و توجه از نیازهای اساسی ما است اما این موضوع در تضاد با این حقیقت است که ما تنها آفریده میشویم و تنها میمیریم و همانطور که اروین یالوم میگوید خوش شانسی در این است که کسی را پیدا کنیم که با او در این تنهایی شریک بشویم. حقیقت این است که این تضاد یا پارادوکس این بیگانگی را خلق میکند.
من همیشه وقتی صحبت از روابط اجتماعی میشود، یاد دیالوگ معروف باشگاه مشت زنی میافتم که میگوید «ما چیزایی رو میخریم که بهشون احتیاجی نداریم، تازه اونم با پولی که نداریم برای اینکه افرادی رو تحت تاثیر قرار بدیم که ازشون خوشمون نمیاد!»
تنفر ما از سایر همنوعانمان نشانه تنفر ما از خودمان هست که سلینجر این نفرت و دوری را خوب نشان میدهد، ما میبینیم که هولدن نه با پاکت پاکت سیگار، مشروب و یا حتی روابط سطحیاش، نمیتواند از این بیگانگی نجات پیدا کند و تنها دستاویزش رابطهاش با خواهر و برادرش هست به ویژه برادر مردهاش!
شاید این نکته جالب باشه که هولدن با کسانی آشناتر است که در زندگی قبلیاش با آنها بوده است. همه آنها در یک رحم بودند. ظاهراً هر چیز مشترکی مثل رحم، ژن، نژاد، رنگ و... دستاویز ما برای جدا شدن از این بیگانگی است.
از همینرو گمان میکنم علت ارائه تصویر با کیفیت از نوجوانی در ناطور دشت، بیگانگی خود سلینجر با دنیای آدمها و به ویژه بزرگسالان باشد. او کسی بود که علیرغم معروفیت و محبوبیتاش دوست نداشت در رسانهها و یا جمعهای ادبی حضور داشته باشد. او ظاهراً دنیای آدم بزرگها، شاید همان دنیایی که اگزوپری برای شازده کوچولو وصف کرد، را دوست نداشت. سلینجر انگار هر قدر بیشتر پا در دنیای بزرگسالی میگذاشت حتی از آن دورتر میشد، از همینرو بود که سلینجر حتی به شخصیتهای سایر داستانهایش هم اجازه بزرگ شدن نمیداد.
این بیگانگی که سلینجر داشت آن هم در زمانهای که نویسندهها بسیار محبوب بودند و او میتوانست از این راه ثروت و یا قدرتی برای خودش داشته باشد، برای مردم عجیب بوده اما سوالی که ذهن مرا مشغول میکند این است که اگر سلینجر در زمانه امروز زندگی میکرد، واکنش افراد چطور بود؟
در دنیای امروز که آدمها حاضرند هر کاری بکنند برای بیشتر دیده شدن حتی در شرایطی که استعداد هنر یا دستاورد خاصی ندارند، عقده سلینجر بیشتر به چشم میآید. او به جای مرکز توجه بودن، تصمیم گرفت در کلبه دورافتادهای در نیوهمشیر زندگی کند. اگر او امروز کسانی را میدید که از روابط عاشقانه، فرزندان، بدنشان، سفر و یا حتی وعدههای غذاییشان مایه میگذارند تا از جهان اطرافشان دور نشوند چه واکنشی داشت؟
آیا این جهان او را بیگانهتر میکرد یا او را مجبور میکرد که هر روز دستنوشته جدیدش و یا عکسهای سلفی با آدمهای معروف آمریکایی را در صفحات مجازیاش بگذارد؟ آیا برای خودش پیج طرفداری داشت و از اینکه نقل قولها یا جملات قصارش دست به دست شوند، لذت نمیبرد؟
آیا با تمام اینها، خواندن آثار سلینجر در این زمانه به ما کمک میکند تا از این تله توجه طلبی مفرط نجات پیدا کنیم؟
و البته اینجا میرسیم به سوال بزرگتر؟ چرا این تله؟ چرا انسانها احساس میکنند که اگر روزی از زندگی عادی و روزمره خودشان را که شبیه به بقیه انسانهاست پست و استوری نگذارند فراموش میشوند؟ و چرا این فراموشی انقدر دردناک است؟
آیا به این خاطر است که ما توجه با کیفتی را از آدمهای مهم زندگیمان دریافت نمیکنیم؟ یعنی اگر من از شریک زندگیم، دوست صمیمیام یا خانوادهام توجه عمیق و مثبت و به قول کارل راجرز غیرشرطی دریافت کنم، خودم را محتاج لایک و کامنت دیگران نمیبینم؟ آن وقت نظرات دوستان دور و همکلاسیهای جدید و قدیم و همکارانم برام مهم جلوه نمیکند؟ یا باز هم هست؟
امروزه دوستی، روابط عاشقانه، کار و یا هرچیز دیگری تبدیل شده است به یک آیتم لوکس که هر چقدر برای تو ظاهر شکیلتری داشته باشد، ارزش و پرستیژ اجتماعی تو بالاتر میرود و حالت بهتر میشود! همه اینها از این میل نشات میگیرد که ما دوست داریم در هر شرایطی برتری و متفاوت بودنمان را تا جایی که میشود، نشان دهیم. مثلاً وقتی بخاطر کرونا باید ماسک بزنیم و همه شبیه هم بشویم، بعضی ها ترجیح میدهند پول بیشتری هزینه کنند تا ماسکهای طرح دار و ست بزنند و آیا این میل به متفاوت بودن از بیگانگی نمیآید؟
اینها چیزهایی هستند که هویت آدمهای جدید را میسازند، دنبال کنندههای بیشتر، تولدهای بزرگتر، لباسهای برند. اینجا همان دنیای شازده کوچولو است، که عدد حساب بانکیات، عدد شمارههای ذخیره شده در تلفنت، متراژ جایی که زندگی میکنی، تو را میسازند و تو تلاش میکنی که بیگانگیات با خودت را لابهلای آنها بپوشانی اما چون نمیتوانی اینکار را بکنی تو هم در این دنیای بیگانه حل میشوی و هر کسی را که از بیرون نگاه میکند و تعجب میکند، بیگانه خطاب میکنی! کسانی مثل هولدن کالفیلد در ناطور دشت را که شجاعانه این بیگانگی را فریاد میزنند و یا سلینجر را که صادقانه در اتاقش مخفی شده است، شاید اینها شرافتمندانهتر باشد، شاید این چیزی است که سلینجر فکر میکرد آمریکای مدرن نیاز دارد، شجاعت و شرافت رو به رو شدن با بیگانگی!