شهرستان ادب: به مناسبت زادروز ایزاک آسیموف، نویسندۀ مطرح ادبیات علمی و تخیّلی، یادداشتی میخوانیم از دکتر محمّدامین پورحسینقلی، عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی:
کمی مانده به نیمهشبِ یکی از روزهای پریشان کرونایی، در میانۀ طغیان موجی از امواج مرگبار کووید-19 در حال گوش دادن به پیام دانشجویم بودم که آخرین اطّلاعات یکی از بیماران را برایم ارسال میکرد تا من با اصلاح آن و تحلیل مجدّد دادهها بررسی کنم که آیا داروی اینترفرون میتواند برای کاهش خطر مرگ در مبتلایان به نوع شدید کووید مؤثّر باشد. حالا یکی از بیماران در گروه کنترل، پس از اتّصال به دستگاه تنفس، چندان دوامی نیاورده بود و دیگر میان ما نبود. در عین حال، در گروه درمان با اینترفرون ظاهراً تعداد مرگها کمتر به نظر میرسید. لحظات دردناکی بود که باید مرگ و زندگی انسانها به اعداد و درصدها تبدیل میشد و برای مقابله با طغیان ناشناختۀ بیماری و مرگ، چارهای جز این نبود. با سرعت، اطّلاعات جدید را تصحیح میکردم تا جواب جدید را از نرمافزار بگیرم. بچّه تازه خوابیده بود و فقط من و همسرم بیدار بودیم. در شرایط آغازین پاندمی بودیم. هنوز ناشناختهها و ترسهای زیادی وجود داشت. بسیاری دورکار شده بودند و بسیاری خانهنشین. امّا من و همسرم به دلیل شرح وظایف کاری در شرایط جدید طغیان کووید، نه تنها دورکاری نداشتیم، که بعضاً فشار کاری بیشتری را تجربه میکردیم، گرچه شاید بخشی از آن فشارها به انتخاب خودم بود و قطعاً بیدار ماندن در خانه تا نیمهشب برای تحلیل سریع نتایج داروهای کووید-19 یکی از همان انتخابها بود.
صادقانه این سؤال برایم مطرح شد که چه لزومی دارد در آن شرایط پرخطر، خودم را درگیر چنین پروژههایی کنم و چرا نباید مثل برخی از همکاران بدون دردسر در خانه بنشینم و کلاسهای مجازی را هدایت کنم؟ در حالی که پشت میز نشسته بودم و با وجود سیلاب اضطرابها، به خروجیهای جدید مینگریستم، نگاهم به روبرو و قفسۀ کتابخانهام افتاد. طبقۀ دوم اختصاص به رمانها و داستانهای علمیتخیّلی داشت و انباشته بود از چند نویسندۀ اصلی این ژانر؛ ایزاک آسیموف و بعد از او آرتور سی. کلارک و چندتایی هم از برادبری. جواب پرسشم روبهرویم بود: ایزاک آسیموف.
بله، اگر من آن شب بیدار بودم تا نتایج یک کارآزمایی بالینی دربارۀ داروی اینترفرون را تحلیل کنم و اگر من در جایگاه یک تحلیلگر داده یا در جایگاه یک پژوهشگر علاقهمند به دانش تجربی و خطا و آزمون، و یا در جایگاه یک استاد دانشگاه، اکنون و پاسی گذشته از شب، مشغول یک طرح تحقیقاتیام، این را مدیون آسیموف هستم. اینکه پژوهش و تحقیق و میل به تبدیل شدن به یک دانشمند در من شعله کشید، مدیون آسیموف و مدیون بسیاری دیگر از نویسندگانی هستم که کتابهایشان، مونس ایّام نوجوانی و جوانی من بود، چه زمانی که در دوران دبیرستان برای تعطیلات تابستانی به مشهد میرفتیم و من ساعتهای طولانی (گاهی از صبح تا عصرگاه) در کتابخانۀ آستان مقدّس امام هشتم و میان رمانها و کتابهای غنی آنجا اوقات میگذراندم (خیلی از داستانهای کوتاه و مجموعههای آسیموف برای نوجوانان را آنجا خواندم) و چه در دوران دانشگاه که حتّی زمان پایانترم و شروع امتحانها، دست از رمانهای آسیموف نمیکشیدم (مجموعههای بنیاد و من روبوت و امپراتوری کهکشانها و... را همان وقتها خواندم) هرگز به این نمیاندیشیدم که آسیموف با دنیای داستانهای علمیاش در حال شکل دادن چیزی به نام شیفتگی به دانش و پژوهش در وجود من است. روزی را به خاطر دارم که در دانشگاه با هیجان دربارۀ یکی از رمانهای علمیتخیّلی که به تازگی خوانده بودم با یکی از همکلاسیها صحبت میکردم. واکنش او چیزی جز یک نگاه سرد و عبوس و بیعلاقه نبود. تقریباً در میان اکثر همدانشگاهیها کسی را نمیشناختم که جز کتابهای درسی چیز دیگری بخواند. خواندن داستان به طور کلّی تلف کردن وقت و عملی بیهوده محسوب میشد (احتمالاً هنوز هم همینطور است). زمانی که به مدرسه میرفتم نیز چنین رفتاری را شاهد بودم؛ نه فقط از بچّهها، که حتّی از برخی معلّمها. سیستم آموزشی چه در مدارس و چه در دانشگاه بر یک محور میچرخید (و هنوز هم میچرخد): کتابهای درسی را از بر کنید، امتحان بدهید، تست بزنید، کنکور بدهید. این سیستم شما را و حالا فرزندانتان را از تخیّل، از همکاری جمعی، از ابتکار بازمیدارد و شکوفایی را در شما میکشد. همّ و غم اکثر دوستانم در دبیرستان صرفاً قبولی کنکور بود و در دانشگاه فقط به یک چیز فکر میکردند؛ مدرک کارشناسی را بگیرند و در جایی استخدام شوند. امّا به لطف آسیموف و کلارک و برادبری و سابرهاگن و بسیاری دیگر از علمیتخیّلینویسهایی که من با آنها مأنوس شده بودم (و البتّه به لطف خانوادهای که مطالعه و خواندن را در بچّههایشان به یک ارزش و نه ضدّارزش بدل کردند)، چیزی فرای یک مدرک دانشگاهی میتوانست عطش برای دانستن چیستی این جهان و چگونگی کارکردش و تعامل بشر با آفرینش را در من فرو بنشاند.
آسیموف به من آموخت که تخیّل کنم و در خیالم یک دانشمند باشم. در خیالم روپوش سفید بپوشم و در آزمایشگاه کشف بزرگی انجام دهم یا با لباس فضانوردی در یک کشتی فضایی و با سرعت نور به طرف سیّارهای ناشناخته بتازم. یک ابرکامپیوتر طرّاحی کنم که جواب همۀ سؤالها را میداند یا ماشین زمانی بسازم و رازهای باستانی را بازیابی کنم. خیالپردازیهای کودکی و نوجوانی، زمینهساز زندگی ما در بزرگسالی هستند و برای من امروز همین امروز است. درست در میان پاندمی کووید-19 من همان حسّ و حالی را دارم که در نوجوانی و زمان غرق شدن در رمانهای آسیموف داشتم. همان حسّ و حالی را که لاکی استار در تکاور فضا داشت تا راز مرگهای اتّفاقافتاده در مریخ را کشف کند و دلیل طغیان را بیابد. همان حس در آزمایش مرگ، همان حس هری سلدون در برابر بنیاد، حس الیجا بالی در غارهای پولادین که همچون قرنطینههای کرونایی، انسانها را در خود محصور کرده بودند و حس دانیلز در انتهای امپراتوری رباتها. اصلاً همین امواج کووید-19 آیا چیزی جز خیالی وهمانگیز نیست که پیشتر آن را فقط در آثار آخرالزّمانی تخیّلینویسان میخواندیم و اکنون در دنیای محسوسات با گوشت و پوست و روانمان لمسش میکنیم؟ مرزی بین خیال و واقعیت هست؟ بله. امّا چنان مخدوش و محو که گاه نمیتوان بین آن دو تمییز قائل شد.
وقتی تحلیل نهایی اطّلاعات بیماران کرونایی را به پایان رساندم، نتایج امیدبخش بود. اینترفرون نشان میداد میتواند خطر مرگ را در بیماران کاهش دهد. نتایج این تحقیق در مجلۀ معتبر «گزارش علمی» منتشر شد و در حال حاضر این دارو یکی از درمانهای کووید-19 در بیمارستانهاست. یک گام -گرچه کوچک- به سوی کاهش خطرات کووید-19 برداشته شد و چه بسا منجر به نجات جان انسانهایی گشت که ممکن بود دیگر بین ما نباشند و من آن را مدیون آسیموف، مدیون خانوادهای که خواندن رمان را چیزی مضر نمیدانستند و مدیون استادانی هستم که در دوران تحصیل تشویقم کردند راه پژوهش و دانش را پی بگیرم و روش علمی را به من آموختند. تکتک گامهایی که در هر پژوهشی برمیدارم، مدیون آن داستانهای کوتاه و رمانهای حجیم علمی است که دوران کودکی و نوجوانیام را پر میکردند.
چندی پیش که تصمیم گرفتم کتابخانه را سروسامانی دهم، مجموعۀ دانشنامۀ جهان را میان کتابهای دورۀ نوجوانی پیدا کردم که از آثار آسیموف برای کودکان و نوجوانان بود. دختر پنج سالهام با علاقهمندی شروع به تماشای تصاویر کتابها کرد. گفتم: «اینها برای توست و همینطور همۀ این کتابها در کتابخانه برای وقتی که بزرگتر شدی و توانستی بخوانی. همهاش برای توست. برای خود خودت.» چشمان دخترک شادمانه برقی زد و این سؤال در ذهنم شکل گرفت که کدام نویسنده و کدام کتابها آیندۀ دخترک را میسازد؟ من از آسیموف، از کلارک و از برادبری تشکر میکنم امّا دخترک قدردان که خواهد شد؟