موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشت جواد شیخ‌الاسلامی دربارۀ «صبح بنارس» علیرضا قزوه

عکس یادگاری با یک کتاب شعر

01 بهمن 1391 13:41 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
عکس یادگاری با یک کتاب شعر

کلّاً کتاب خيلي خوب است. مثلاً من خودم آنقدر با بعضي کتاب‌ها حال مي‌کنم که تصميم گرفته‌ام با همۀ آنها عکس يادگاري بگيرم. می‌دانيد ديگر؟ از قديم گفته‌اند کتاب يار مهربان است. حالا بگذريم از اينکه کمي هم گران است، اما ما که از آن‌ها نيستيم که به خاطر منافع دنيايي رفقا را تنها بگذاريم!

کتاب مثل آينه است. خودت را به خودت نشان می‌دهد. مي‌تواني با او خودت را آراسته کني. مثلاً موهات را درست کني، پيرهنت را مرتب کني، لکۀ لباس‌هايت را ببيني و حتي راه رفتنت را با او هماهنگ کني؛ و حتي‌تر کارهاي مهم ديگر. خود من چند وقتي هست که دارم به اين فکر مي‌کنم که چرا وقتي صبح‌ها از خواب بلند مي‌شويم خودمان را در آينه نگاه نمي‌کنيم؟ يا مثلاً وقتي از ورزش و نرمش بازگشته‌ايم و کمي ژوليده و پريشان هستیم چرا خودمان را در آينه نگاه نمي‌بینیم؟ اصلاً چرا ما آدم‌ها هميشه يک آينه در دستمان نيست که مدام خودمان را در آن نگاه کنيم؟! نمی‌دانم. به نظر من آدمي که هميشه يک کتاب داخل جيبش نباشد خيلي آدم خوبی نيست! آخر آدم خوب که بدشکل و خاک‌آلود نمي‌شود.
چند وقتي هست که يک آينه از شهرستان ادب خريده‌ام که مدام خودم را در آن نگاه مي‌کنم. مي‌گويند ظاهراً صبح بوده که از بنارس آورده‌اندش. يا صبح بوده که بنارس بوده. شايد هم بنارس بوده و صبح هم بوده و شايد هم خيلي چيزهاي ديگر! مهم اين است که از هند آمده، امّا هندي نيست. جنس اصلِ داخل است، ايرانيِ ايراني.
خيلي از کتاب‌ها هستند که آدم نه فقط خودش، که خيلي چيزهاي ديگر را هم در آن مي‌بيند. مثلاً‌ همين آينۀ صبح بنارس که زندگي را در او مي‌بيني:
در همان صبحي که انسان‌ها به دنيا آمدند
شانه‌اي لرزيد، باران‌ها به دنيا آمدند
مرگ را در او می‌بيني. آنچنانکه انگار دارند راستي‌راستي داخل گورت مي‌کنند و شهادتين مي‌گويند و در گوشت زمزمه می‌کنند «افهم!»:
دنيا حکايت تلخي‌ست، از درد و غصه و ماتم
دنيا حکايت تلخي‌ست، افهم عليرضا! افهم...
گاهي خدا را نشانت مي‌دهد و گاهي شيطان را. گاهي نور را نشانت مي‌دهد و گاه ظلمت را. گاه به شعر مي‌خواندت و گاه به شور. بعضي وقت‌ها هم خوب در آينه چرخت می‌دهد... چرخت می‌دهد.. چرخت مي‌دهد و مدهوشت می‌کند و يک گوشه مي‌اندازدت؛ آنچنانکه حيران و سرگردان فقط آينه را تماشا مي‌کني؛ بي‌آنکه چيزي در او ببيني، فقط مَنگي.  و گاه صاف دستت را مي‌گيرد و می‌بردت درِ خانۀ مصباح‌الهدي:
هنگام محرّم شد و هنگام عزا، هاي!
برخيز و بخوان مرثيت کرب‌و‌بلا، هاي!
بلند می‌شوي، به سينه مي‌زني و باز آينه را برمي‌داري و خودت را مي‌بيني:
سد کرده‌اي از کينه چرا راه مرا؟ حر!
از جانِ من امروز چه مي‌خواهي؟ يا حر!
در دست تو شمشير نمي‌بينم، انگار
بي‌اسب و سلاح آمده‌اي جانب ما، حر...!
مگر من می‌توانم هر چه که در اين چند شب ديدم را براي تو بگويم؟! جان کلام اينجاست که هر چه که نشان مي‌دهد صافِ صاف نشانت مي‌دهد. يعني در آينه بودنش کم نمي‌گذارد. آينه است ديگر؛ تا به حال آينۀ خوب ديده‌اي؟ اگر واقعاً خوب باشد، وقتي خودت را در آن مي‌بيني خوشت مي‌آيد. آينۀ خوب انصاف دارد و به آدم دروغ نشان نمي‌دهد، دروغ نمی‌گويد:
اي خوشا آنانکه نقّاشان درد مردم‌اند
عيد را عيد و محرّم را محرّم می‌کشند...
من چندين شب است که قبل از خواب خودم را در اين آينه تماشا مي‌کنم. به خودم فکر مي‌کنم و زندگي.
همين روزها هم مي‌رويم و با هم يک عکس يادگاري می‌گيريم تا همه‌ حسرتش را بخورند. من از آينه‌هاي خوب در اين حد خوشم مي‌آيد!

در اين آينه چيزهاي ديگري هم هست که نمي‌گويم. اصلاً من مگر مي‌توانم آينه باشم و نشانت بدهم!؟ بايد آينه در دستت باشد. خودتان برويد و آينه‌اي بخريد!

جواد شیخ‌الاسلامی


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • عکس یادگاری با یک کتاب شعر
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.