شما چند تا کتاب داريد؟
فکر کنم حدود هشت تا... بگذريم!
ماشاءلله، پس واقعاً پرکار هستید! اولين کتاب را چه شد که چاپ کرديد؟ در چه شرايطي و چرا؟ لطفاً دربارۀ کتابهاي بعدی هم مختصراً صحبت کنید؟
شعرهای نخستین کتابم، سرودههاي پیش از سال 1381 است. من از 1379 با حلقۀ دوستان شاعرم در اصفهان آشنا شدم. پیش از آن در شهرستان «چادگان» بودم و با اصفهان خيلي رابطه نداشتم. اما بعد با بچههاي اصفهان آشنا شدم. آنها در آن دوران در غزل، فرم و ... مدعي بودند؛ يعني شاعران اصفهان در کنار شاعران کرمانشاه، کرج، مشهد و تهران قرار داشتند و از مدعیان شعر آن روز کشور بودند.
چهرههای شاخص آنها چه کساني بودند؟
ابراهيم اسماعيلي، حميدرضا وطنخواه، مهدي جهاندار و ... از جملۀ این دوستان بودند. شکل شعرهاي مهدي جهاندار در آن زمان فرق ميکرد. کسان ديگری هم بودند که هيچ وقت صداي آنها در بیرون از اصفهان شنیده نشد. از میان آنها میتوان به احسان عشقي و بچههای خمينيشهر اشاره کرد. برای مثال در آن زمان زبان و تفکر آقاي بيابانکي بر شعر بچههاي خمينيشهر سيطره داشت؛ يعني شعرهای بچههاي خمينيشهر بوي شعر سعيد بيابانکی را ميداد.
من با اين بچهها آشنا شدم و دو، سه تا از دوستان من دست به دست هم دادند و کتابم را چاپ کردند. محمدرضا يزدانپرست که الآن مجري صبح به خير ايران است، همکلاسي من در دبيرستان بود. او با کارکنان انتشارات منوچهري رابطۀ قوم و خويشي داشت. ابراهيم اسماعيلي که آن زمان کار ميکرد و دستش توي جيب خودش بود، پول گذاشت، يکي ديگر از دوستان ما کار را حروفچینی کرد و خانمي به نام وليان هم طرح جلد زد. اينها شعرهای من را به نام «تجربههاي تا حالا» چاپ کردند.
این کتاب چند تا شعر را در برميگرفت؟
فکر ميکنم حداقل هفتاد شعر. به نظر من، یکی از ويژگيهايش این بود که در فضاي آن سالها بين بچههايي که کار جدّي ميکردند، خوب ديده شد. به علاوه، خوب هم پخش شد. آن زمان اوايل گل کردن وبلاگها بود و ارتباطات غير رسمي خيلي شايع بود و خبر چاپ هر کتابي در هر گوشهاي به همه جاها ميرسيد و کتابها دست به دست ميشد. کتاب من هم در آن شبکه خوب پخش شد. ويژگي ديگر کتاب اين بود که شعرهاي کلاسيک و نو از هم جدا نشده بودند؛ يعني کارهاي سپيد، غزل، چهارپاره و مثنوي آن در هم بودند. اگر اشتباه نکنم به ترتيب تاريخ سرايش يا موضوعات تنظیم شده بودند. من هنوز هم آن اعتقاد را دارم که شعر شعر است؛ خيلي فرق نميکند که نو باشد يا کلاسيک. اما بعدها ديدم که درهم بودن اشعار کار خوبي نبوده است و از به کار بردن این شیوه پشيمان شدم.
يادم هست که دهۀ 1370 دهۀ تسلط شعر سپيد بود و دهۀ 1380 دهۀ غزل. آن دورهاي که شما از آن اسم برديد مربوط به زماني بود که به غزل بيشتر توجه میشد. جالب اينجاست که شما در اين کتاب، هم شعر سپيد داشتید و هم کلاسيک. وقتي کتاب چاپ شد به هر دو توجه کردند؟
پایههای صداي آن کارهايي که در دهۀ 1380 به گوش همه رسيد، در نيمۀ دوم دهۀ 1370 گذاشته شد؛ کارهاي کسانی مثل سعيد ميرزايي، هادي خوانساري، هومن عزيزي، بيژن ارژن و کسان ديگری که کارهاي نو مينوشتند. اینها کارهایي نبود که در دهۀ 1380 شروع شده باشد. دست کم صدای این نوع کارها در سالهای 1377 و 1378 شنيده شد. البته حق با شماست. آن موقع جريان شعر سپيد فعالتر بود؛ مثل شعر حرکت و جريانهاي آوانگارد و ... اينها در اصفهان هم مطرح بودند و پاتوق محکمي داشتند. مثلاً انصاريفرد، بچههاي سپيدسُراي آوانگارد را دور خودش جمع کرده بود. بیشتر آنها از شاگردان براهني بودند؛ رزا جمالي شاگرد براهني بود و ميآمد در جلسات شعر ميخواند. در کل شاهينشهر پاتوق بچههاي نوگرا بود. در اصفهان هم بيشتر فضايي غالب بود که ميشود آن را با کرج آن زمان مقايسه کرد؛ مثل حسن صادقيپناه و بچههایی از این دست.
از چه زماني وارد فضاي شعري اصفهان شديد و کجا بیشتر رفت و آمد داشتيد؟
من از سال اول راهنمايي، که در مسابقات شعر دانشآموزي شرکت کردم، با بچههاي شاعر کم و بيش آشنا شدم؛ يعني خيلي از بچههايي را که بعدها شناخته شدند در مسابقات دانشآموزي ميديدم. البته آنها سنشان از من بيشتر بود؛ مثلاً عباس کيقبادي يا محمدحسين صفاريان. اينها کساني بودند که من آنها را قبلاً در مسابقات دانشآموزي ديده بودم. من در سال 1376 بود که در دبيرستان نمونهفرهنگی قبول شدم و به اصفهان آمدم، مادرم هنوز در چادگان زندگي ميکرد و هنوز انتقالي نگرفته بود که بيايد اصفهان. 1376 آمدم اصفهان؛ بعد از آن هم دانشگاه اصفهان قبول شدم و در همان شهر ماندم. ماجراي چاپ کتاب اولم اينطوري بود.
یعنی چاپ اولین کتابتان به سال 1381 بازمیگردد. پس شعرهايي هم که در اين کتاب است حتماً مربوط به سه، چهار سال قبل بوده؟
من در سالهاي راهنمايي و دو سال اول دبيرستان غزل ميگفتم، که به شدت کهنه بود. کتاب باليني من هم کتاب «سياه مشق» از سايه بود. اين کتاب را بيشتر ميخواندم. دو سال آخر مصادف شد با فضاي دوم خرداد؛ زمانی که من تازه از چادگان به اصفهان آمده بودم. آن زمان من روزي پنج تا روزنامه ميخريدم و ميخواندم. دو سه نفر بودند که به لحاظ انديشه روي من تأثير گذاشتند. مثلاً حميد مصدق و فريدون مشیري در آن سالها هنوز زنده بودند. اينها ميآمدند به جلسات شعر. من شروع کردم به نوشتن چهارپاره و نيمايي. در آن کتاب شايد يکي دو نمونه نيمايي هست، اما آن کارها پيوست به کارهاي قبلتر و هيچ وقت چاپ نشد.
با فضاي دوم خرداد محتوا و شکل شعرها تغيير کرد؟
بله. آقاي محمد مستقيمي جايي در نقد مکتوب شعرهاي من گفته بود: تو در مثنويها يک طور مينويسي و در چهارپاره یک طور و در غزل نوع ديگر...
يعني فرم روي محتوای کارهایتان تأثير میگذارد؟
حالا لااقل او در کارهاي من اين ویژگی را ديده بود. کارهاي چهارپاره و نيماييام همينطور بودند؛ اغلب اجتماعي بودند و فضاي غالب آن چهارپارهها جامعۀ خمودهاي بود که باید بلند میشد. فضاي سياهي داشت، اما پايان شعرها خالي از اميد نبود.
کتابهاي بعدی چطور چاپ شد؟ اين را هم توضيح بدهيد که دليل پرکار بودنتان از نظر خودتان چيست؟ يعني با توجه به عقبۀ مطالعاتي بوده است يا عوامل ديگر؟
من بعد از سال 1381 ديگر کتابي چاپ نکردم. کارهاي چاپنشدۀ من سه برابر کارهاي چاپشدهام است! البته کارهاي خوبي هم نبودند؛ چون اگر کارهاي خوبي بودند، آنها را چاپ ميکردم. منتها ميخواهم بگويم که زياد مينويسم؛ البته بهتر است که بگويم «مينوشتم»؛ چون الآن يک مقدار کم شده است. دلايلش هم مفصل است.
چرا؟ به شرایط اجتماع مربوط است؟
فکر ميکنم که فضاي جامعه هم بيتأثير نيست. بالأخره من قبلاً فضاي انجمنهاي ادبي را ديده بودم. به خودم که نميتوانم دروغ بگويم. الآن هم دارم ميبينم. به هر شهري که ميروي ميبيني که این انجمنها خيلي رونقي ندارند؛ در آنها تکاپو و نوآوري نيست؛ شعري دست به دست نميچرخد و آدم را تکان نميدهد. منظورم از اين جنبه بود. اما بخشي از دلایل آن هم شخصي است؛ چون خيلي وسواسيتر شدهام؛ يعني دوست ندارم که هر چيزي را بنويسم و اول ميپرسم که ارزش نوشتن دارد یا خیر؟ بخشي از آن به همین دلیل است.
سال 1387 ماجراي کتابهاي تکا پيش آمد. آقاي قزوه آنجا بود و من هم در تهران دانشجو بودم و در مقام ويراستار با نشر تکا همکاري ميکردم. يکبار آقاي قزوه گفت شما شعرهايت را جمع کن و بده براي چاپ. ما هم شعرها را جمع کرديم و داديم و يک بخشي از آنها ريخت. من تعداد زيادي شعر به ایشان دادم، اما آقاي قزوه از میان آنها بخشی را گلچين کرد و این بخش چاپ شد. البته باز هم حجمش زياد شد. آن کتاب دو تا برکت براي من داشت؛ يکي اين بود که بعد از هفت، هشت سال من کتاب چاپ کردم؛ ديگری هم این بود که از شرّ بعضی از شعرها راحت شدم. در ضمن من درکل با کتاب چاپ کردن مشکلي ندارم؛ چون فکر ميکنم روزگار ما از خيلي جهات با روزگار گذشته فرق کرده است. قديمها شاعر يک عمر زحمت ميکشيد و يک ديوان ابدي عرضه میکرد. الآن هيچ چيزي ابدي نيست؛ یا دست کم خيلي چيزها ابدي نيستند. يک موقع فيلم ميساختند براي اينکه در تاريخ سينما ماندگار شوند؛ الآن فيلم ميسازند که مردم را سرگرم کنند. من نميخواهم بگويم خوب است يا بد؛ ميخواهم بگويم که شرایط اين طوري است. به همين دليل فکر ميکنم که روزگار کنونی روزگاري نيست که شاعر دنبال اين باشد که چيزي به عنوان ديوان از خودش به يادگار بگذارد و به آن توجه بکند يا نکند. به نظر من اين روزگار، روزگار آزمون و خطا و تجربه است و مطمئناً از اين به بعد هم همين طور خواهد بود. حتي شاعران بزرگ هم چنیناند؛ مثلاً آیا همۀ شعرهای شاملو خوب است؟ آيا تمام شعرهاي نيما خوب است؟ آيا همۀ شعرهاي اخوان خوب است؟ خب نه؛ يعني از يک دورهاي به بعد اين طوري شده است. این در حالی است که بخش اعظم شعرهای سعدي، صائب و حافظ خوب است؛ يعني ميخواهم بگويم که آن دوره گذشته است. يک دلیلش اين است که من با چاپ کتاب مشکلي ندارم. يک دلیل ديگر هم اين است که من فکر ميکنم کار شاعر بايد ديده شود؛ اگر دير بشود، خوب نيست. شاعر که نميتواند براي ديده شدن مدام در جشنوارهها شرکت کند. پس کارهایش بايد چاپ بشود. اگر چاپ هم نشود با اين فضاي انجمنهاي ادبي کجا ميخواهد ديده بشود؟ شاعر که خودش را در وبلاگ نميتواند ثابت کند؛ چون کسي وبلاگ را جدي نميگيرد. به علاوه وبلاگ محل نقد نيست. من فکر ميکنم براي نقد شدن بايد کتاب شاعر چاپ شده باشد.
اما کساني هم هستند که اين اعتقاد را دارند که کتاب اول شاعر بايد خيلي خوب باشد.
من فکر ميکنم سه نوع سليقه وجود دارد؛ يکي اين است که شاعر تند و تند کتابهايش را چاپ کند. مثلاً آقاي قزوه مگر کم کتاب دارد؟ اما آخرش ميتواني از داخل آن کتابها يک مجموعه شعر خوب بيرون بکشي که مو لاي درز آن نرود. يک دسته از شاعرها اين طوري هستند. دستۀ ديگر مثل فاضل نظري هستند که کتاب اولشان شسته و رفته و خوب است. دستۀ سوم هم هيچ وقت کتاب چاپ نميکنند! مثل مهدي جهاندار. به نظر من نميشود گفت کدام خوب است. این کار تا حدی سليقهاي است.
نکتهاي که دربارۀ شعرهاي شما به ذهنم رسيد روان، ساده و صميمي حرف زدن آن است. ممکن است اين حرف بنده را هم قبلاً کساني به شما گفته باشند. اين را از تعداد زياد شعرها و کتابها و مقفا بودنِ شعرهاتان هم ميفهميم. اين روانيِ شعر را از کجا آوردهايد؟
نکتۀ اول اين است که شاعر تصميم نميگيرد شعرش چطوري باشد. ولي بعدش ميتواند فکر کند که چرا اين طوري است؟ اگر بخواهم حدس بزنم، دو، سه دليل به ذهنم ميرسد؛ يکي اينکه براي شخص من آموزههاي نيما خيلي مهم است؛ يعني توانستهام کمي اهميتش را درک کنم. يکي از حرفهاي مهم نيما سادهنويسي است. البته بهتر است بگويم صميمينويسي و بهروزنويسي. طبيعي هم هست؛ يکي از وجوهي که باعث ميشود شعر نو شود اين است که با زبان امروز حرف بزني؛ يعني با مخاطب امروز با زبان خودش سخن بگویی. وقتي تو بخواهي شعرت شعر نويي بشود، باید به این موضوع توجه کنی. فکر ميکنم ناخودآگاه، آن دلبستگيها به منويات نيما بيتأثير نبوده است؛ يکي ديگر هم اين است که خيلي از شعرهايي که به دل نشسته و از آنها تعريف شده شعرهای حديث نفس بوده است. من فکر ميکنم بخش بزرگی از شعرهايم را حديث نفس دربرگرفته است. وقتي که شاعر خودش را شرح ميدهد، در آن لحظۀ سرايش صميميت پيش ميآيد. چون دارد از خودش ميگويد. فرق حديث نفس با توصيف اين است که در توصیف، دربارۀ موضوع ديگري غير از خود حرف ميزنی. دربارۀ این موضوع ممکن است دچار غرضورزي شوي، ولي دربارۀ خودت به این مشکل دچار نمیشوی.
خيلي از شاعران هستند که در همين حديث نفس هم صداقت ندارند. به نظرم فرمايش شما عموميت ندارد و حتمي نيست. يعني اين نمیتواند تنها دلیل صداقت و صميميت، شما باشد. بسیاری از شاعرها بودهاند که خواستهاند حديث نفس کنند، ولي صداقت نداشتهاند.
شايد حرف شما هم درست باشد. من تنها چيزي که ميتوانم بگويم همان است که آموزههاي نيما بر من تأثير گذاشته است؛ همچنين شعر فروغ. من ديوانۀ شعر فروغم و ميدانيد که مهمترين ویژگی شعر فروغ صميميت است و همه هم به این موضوع اشاره کردهاند. شايد این صمیمیت در نتیجۀ اثرپذیری من از آنها بوده است. من هميشه به همه ميگويم شعر بخوانيد و شعر بخوانيد و شعر بخوانيد. اين خواندنها هم روي ذهن و تفکر آدم تأثير ميگذارند. حالا چون من زياد فروغ خواندهام، از او تأثير گرفتهام.
با توجه به اينکه شعرهاي شما بدون رديف هستند و به دلیل محروم بودن از موسيقي کناري، ما انتظار داريم که موسيقي دروني شعر بيشتر باشد؛ نکتۀ جالب برای من اين است که اين اتفاق مثل شعرهاي بدون رديف آقاي قزوه در شعر شما نميافتد؛ يعني باز هم همان رواني و ساده حرف زدن را ميبينيم.
من شايد اين ویژگی را در همان فضای شاگردي نيما تحليل کنم؛ چون بخشي از سنتهاي ادبي ما زينتهاي لفظ است و فرد براي اينکه بخواهد ذات زلال شعر را ببيند، بايد اينها را کنار بزند و خود شعر را نشان دهد. من فکر ميکنم آنچه در شعر بيشتر در کانون توجه من بوده است و دلم را خنک ميکند، این است که با تصوير و حس نوعی شهود شاعرانه اتفاق افتاده باشد، نه با زبان؛ يعني با شهود حرف بزني؛ يعني تو يک چيزي را حس کني، يک چيزي را ببيني که شاعرانه باشد نه اينکه چيزي را با الفاظ قلمبه و سلمبه زيبا کني. نميخواهم بگويم شعرهايي که آن ویژگی را دارند بد هستند. اين به شعرهاي ديگر برنميگردد. من فکر ميکنم در شعر من هم، اگر بگرديد، بيشتر حس، شهود و تماشا دیده میشود.
اين نکته را هم دربارۀ مردف و مقفا بودن بگويم که آن زماني که من تازه به انجمنهاي اصفهان رفت و آمد میکردم فضاي انجمنها در جهت شعرهاي مقفا بود؛ يعني شعرهاي رديفدار کم شده بود. من حدس ميزنم دليل اين اتفاق اين بود که شاعران انجمن تلاش ميکردند از هر چيزي که دست و پاي غزل را ميبندد فرار بکنند. رديف هم به خاطر همين که تا پایان غزل يک گرهي است و تا آخر شعر همراه شعر است، اضافه تلقي ميشد. اينکه شعرهاي من همين طوري است شايد به دلیل تقليد و تأثيرپذیری از آن فضاي شعري باشد.
برایمان از سفرتان به ترکیه بگویید.
حوزۀ هنری یک جشنوارۀ شعر با موضوع بیداری اسلامی، فلسطین و شهدای کشتی مرمره برگزار کرد که جایزهاش یک سفر به ترکیه بود. البته من سفرنامۀ آن سفر را هم نوشتهام که در سایت فارسیزبانان منتشر شده است. سفر خوبی بود. دیدار ما در آن سفر بیشتر با تشکُلهای اسلامگرای ترکیه بود. آنچه برایم جالب بود همین دغدغۀ مشترکی بود که بین ما و آنها وجود داشت. مسئله این است که چون در اینجا همهچیز عادی و عمومی است، اهمیت ماجرا را آنچنان که باید احساس نمیکنیم. آدم دیگر فکر نمیکند که این دغدغهها واقعی و غیر فرمایشی است. آنجا آدمی را میدیدید که از وقتش، پولش، کارش، خانوادهاش، از همهچیزش زده است تا به این دغدغهها بپردازد. مثلاً همۀ وقتش را میگذارد برای دفاع از کارآمدی نظام حقوقی اسلام در برابر نظام حقوقی کشورهای غربی!
گاهی آدم در مقایسه با فضایی خودمان، فکر میکند فرصتهایی که ما داریم، آنقدر ارزان به دستمان رسیده است که دیگر خود تبدیل به یک مشکل شده است. گویا آنچنان اسیر روزمرگی شدهایم که فراموش کردهایم در چه موقعیت خطیری قرار گرفتهایم.
چون همهچیز در روال خودش قرار گرفته، خیلیها دیگر نمیتوانند خودجوش در پی این چیزها بروند. خیلی از ماها فرصت نکردهایم دربارۀ چیزهایی که داریم، فکر کنیم. اما در این کشورها افراد فرصت فکر کردن و انتخاب کردن دارند. در این سفر با چندتا آدم دلچسب آشنا شدم. یکی از آنها در ایران دکترای زبان و ادبیات فارسی گرفته است و در ترکیه نیز مشغول به تدریس زبان و ادبیات فارسی است. این آدم، خودش نشسته است و کتابهای دکتر شریعتی را ترجمه کرده است. در این سفر هم مترجم ما شده بود و برای این کارش هم حاضر نشد تا از ما پولی بگیرد. یک هفته خانواده و همۀ کارهایش را رها کرده بود و آمده بود همراه ما شده بود. نگاه اسلامگراهای ترکیه به ایران بسیار نگاه خاصی است. نگاه عزیز. نگاه احترامآمیز. و این اصلاً یک تعارف نیست. واقعاً قصد شعار دادن ندارم؛ چون اهلش نیستم. به عنوان مثال وقتی در یکی از بازارها با وحید طلعت برای خرید سوغات رفته بودیم، فروشندهای را دیدیم که بسیار برخورد جالبی داشت. وقتی متوجه شد که ما از ایران آمدهایم، با شیفتگی و جدیت به ما فهماند که پیگیر اخبار پرتاب ماهواره و انرژی هستهای و شبیهسازی و غیره در ایران هست و اخبار پیشرفتهای علمی ما را دنبال میکرد و حقیقتاً آدم تعجب میکند که یک آدم معمولی که یک فروشندۀ ساده است چطور دلش برای اتفاقاتی که در این گوشه از دنیا میافتد میتپد؟ عموم اسلامگراها از وضعیت ترکیه ناراحت هستند و به انقلاب ایران غبطه میخورند. تازه این در حالی است که دولت فعلی، آزادیهای خوبی به آنها داده است و هماکنون تجمعات و برنامههای خود را دارند. هر روز تظاهرات میکنند. مثلاً امسال طبق آمارهای رسمی در شهر دیاربکر در شب میلاد پیامبر دو میلیون مسلمان به خیابانها آمدند. یا مثلاً هنگام ورود ما به شهر استانبول و اقامتمان در هتلی که در مجاورت مسجد جامع فاتح قرار داشت، با چنان جمعیتی از نمازگزاران روبرو شدیم که برای خود من عجیب بود.
گفتگو از جواد شیخالاسلامی