عاشقانهای از محمدجواد آسمان
04 شهریور 1396
15:18 |
0 نظر
|
امتیاز:
4.11 با 9 رای
خدای من! چه میبینم؟ چه میبینم خدای من؟
نه، این من نیستم... این شهر، دیگر نیست جای من
چه دستِ بیرَگی پاشید در من تخم نیلوفر؟
که مُردابی شوم بایِر، که تَف باشد هوای من
چه وحی ناسزایی در صدای جاریام پیچید؟
که راه اشک من سد شد... که بغضی شد سزای من
اگر بارانی از آن دستهای نرم میبارید...
اگر یک بار حَل میشد صدایت در صدای من...
اگر یک چشم، تنها تندر یک چشم، سر میزد...
اگر سیلی فرومیریخت دریا را به پای من...
درختی میشدم اینبار، تا بانگ کلاغان هم
نگیرد «قُربتِ» دست مرا از آشنای من
درختی میشدم اینبار، تا هر ناخن دستم
کمی از آبی چشم تو بردارد برای من
درختی «میشوم» اینبار... امّا نیستی... امّا
زمستان، باز بالا میرود از شاخههای من...
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.