شايد هيچکس بهتر از مليحه کشاورز مرحوم محسن پزشکيان را نشناسد؛ کسي که سالهاست تنهايياش را در ميان انبوهي از شعرها و نقاشيها و نوارهاي پزشکيان، با خاطرههاي همسرش سهيم شدهاست و نگاهبان ميراث فرهنگي اوست. با اين همه بيشک مرور اين خاطرات فراموش ناشدني براي کسي چون او کار سادهاي نيست؛ و اين يعني بايد براي اين گفتوگو قدردان او باشيم.
بگذاريد گفتوگو را از ماجراي دستگيري و زنداني شدن آقاي پزشکيان شروع کنيم. چه شد که ساواک ايشان را دستگير کرد؟
پس از ازدواج ما در سال 53 مرحوم پزشکيان براي ادامه تحصيلش به تهران آمد. آن زمان سال سوم دانشگاه بود و بعد از تعطيلات فروردين، برگشت به تهران. پس از آن من در خود احساس تغييراتي کردم. به دکتر مراجعه کردم و متوجه شدم که باردارم. آنموقع مثل حالا وسايل ارتباطي نبود؛ تنها امکان موجود نامه بود. اين نامه هم تا ميرفت و برميگشت 15ـ20 روز و حتي بيشتر طول ميکشيد. نامهام بيجواب ماند. نامه دوم را نوشتم. ميدانستم که او فرد بيتوجهي نيست. منزل برادرشان يک تلفن داشتند که من حتي دو بار به آنها زنگ زدم. برادرش گفت که محسن بهاندازهاي درگير کار و درس است که حتي فرصت ندارد زنگ بزند، ما به او اطلاع ميدهيم. برايم اصلا قابل قبول نبود. چند ماه گذشت و نگرانيام بيشتر شد. همه به اين فکر افتادند که دليل چي است؟ ناراحتيام بهحدي رسيد که يکي از برادرانم گفت نگران نباش، من ميروم و اين مسأله را روشن ميکنم. وقتي برگشت متوجه شديم بهخاطر يک تئاتر، گروهشان را دستگير کردهاند.
آن زمان معلم بودم. با توجه به شرايط سختي که داشتم، از نظر کاري اُفت کردم. نگراني در خانواده بهحدي رسيد که قابل توصيف نيست. بعد از حدود 4 ماه يکي از برادرهايش تماس گرفت و گفت که سرانجام فهميدهاند کجا زنداني شده و به من اجازه ملاقات دادند.
برادرش به او اعتراض کرده بود که تو فکر نميکني که زن داري؟ ميداني که الآن يک بچه در راه داري؟ در جواب برادرش گفته بود ميدانم که يک بچه در راه دارم، بچهام هم دختر است و نام دخترم را هم نازنين ميگذارم. اين حرف او واقعا چيز بسيار عجيبي براي خانواده ما بود. حتي به برادرش گفته بود که من اينجا يک شعر لالايي براي دخترم گفتهام. اين شعر الآن ملکه ذهن من شده، زماني که ميخواهم نوههايم را بخوابانم، همين شعر لالايي را زمزمه ميکنم.
همين که ازش خبري داشتم و ميدانستم کجاست، خوب بود 20ـ25 روز مانده بود به زمان تولد بچه که باز هم برادرش به من پيغام داد که محسن را دارند آزاد ميکنند. خيلي خوشحال شديم. ايشان آزاد شد و به کازرون آمد. روحيه خوبي نداشت، اما خانواده خوشحال بودند. حال و هوايمان آن روزها معجوني از اين احساسها بود.
بچه متولد شد. همانطور که حدس زده بود دختر بود. اسمش را هم نازنين گذاشتيم. بعد از آن برگشت تهران و درسش را هم تمام کرد. در آن مدت خانواده او و خودم براي تحمل آن شرايط بسيار به من کمک کردند.
بعد از آن ديگر به کازرون برنگشتند؟
نازنين يک سال و نيمش بود که ايشان درسش تمام شد و به کازرون برگشت. بلافاصله بهعنوان سرباز در اداره اوقاف کازرون مشغول بهکار شد. سربازياش که تمام شد، بلافاصله استخدام آموزش و پرورش شد. از زندگيام رضايت داشتم. دبير سه مدرسه کازرون شده بود؛ در دو هنرستان و يک دبيرستان تدريس ميکرد. در سالهاي 56 حدسهايي ميزد که انقلابي در کشور ما به وقوع خواهد پيوست. ما هم مثل همه همشهريان خود و همه ملت ايران، آماده چنين انقلابي شديم. سر و صداها بيشتر شده بود و پزشکيان هم فارغ از اين ماجراها نبود. حتي شعارهاي راهپيماييهاي کازرون را شبانه ميساخت و وقتي فردا ميرفتيم در سطح شهر، ميديديم که ورد زبان مردم شده است؛ بيآنکه کسي از اطرافيان بداند اين شعارها سروده اوست.
از ماجراي ديدار حضرت امام بگوييد و حادثهاي که براي شما در جاده رخ داد. برخيها به استناد آخرين شعري که از ايشان باقي مانده، معتقدند او به نوعي از اين اتفاق خبر داشته است.
بعد از پيروزي انقلاب، مردم کاروانها را هماهنگ ميکردند براي ديدار امام. يکي از آنها هم کاروان ما فرهنگيان بود. هم من فرهنگي بودم، هم او. استقبال بينظيري شد. همه نامنويسي کردند. همکارانم پيشنهاد دادند که حالا که همه ما اسم نوشتهايم، با اتوبوس برويم که با هم باشيم. پزشکيان که به خانه آمد گفت ترجيح ميدهد با ماشين خودش بيايد. پدر من هم گفت که دوست دارد بيايد پدر ايشان و يکي از برادرهاي من هم به ما اضافه شدند. قرار بود صبح جلوي آموزش و پرورش کازرون باشيم. آن زمان آموزش و پرورش کازرون در خيابان شريعتي بود. رفتيم آنجا، آن خيابان مالامال از مردمي بود که مشتاق اين ديدار بودند. اتوبوسها و سواريهاي زياد ديده ميشد. مرد و زن و بچه، همه بودند. ميديدم که همه ميگويند و ميخندند و از اين سفر ميگويند. تنها کسي که سکوت کرده بود پزشکيان بود. اصلا ميان مردم نميرفت که ببيند مردم چه ميگويند. ساعت مقرر رسيد و حرکت کرديم.
به شيراز که رسيديم، يک استراحت نيمساعته کردند. بعد از آن کاروان حرکت کرد و نزديک غروب به شهرضا رسيديم. قرار بود شب را آنجا استراحت کنيم. ماشينها به ترتيب پارک کردند. سلام و صلوات و جنب و جوشي ميان مردم بود. واقعا جو خيلي قشنگي بود.
دوست داشتم که بروم پيش همکاران و دوستان خودم. هرجايي که ميرفتم تعقيبم ميکرد. مثلا وقتي از يک پله ميرفتم بالا، ميديدم تا پايين پله آمده. ميرفتم براي نماز، ميديدم که در همان اطراف ميپلکد. هيچ حدسي نميزدم. گفتم شايد چون جمعيت زياد است، ميخواهد گم و گور نشوم. صبح که براي وضو آمديم، انگشترش را درآورد. اولينباري بود که حلقهاش را بيرون ميآورد. گفت پيش تو باشد که گم نشود. گفتم که تو هميشه وضو ميگيري، چطور است که ايندفعه ميخواهي انگشترت را به من بدهي؟ بعد از نماز و صبحانه، کاروان باز با سلام و صلوات و سر و صدا حرکت کرد. نيم ساعت نگذشته بود که آن حادثه رخ داد. من اصلا ديگر چيزي در خاطر ندارم؛ تا زمانيکه بههوش آمدم و توانستم اطراف را ببينم کاروان بههم خورده بود. البته خيليها رفته بودند، اما با نارحتي و گريه و زاري. اقوام نزديک و دوستانم مسافرت را تمام نکرده، برگشته بودند. نميدانستم چه اتفاقي افتاده. اصلا نميدانستم کجا هستم. متوجه نبودم که چرا اينجا هستم. هيچ حدسي نميزدم...
ممکن است آن لالايي را که به آن اشاره کرديد، برايمان بخوانيد؟
لالا کن نازنينِ نازنيم
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموش رازه
لالا کن شب درازه
تنت خسته است لالا کن
دلت گنجشک پربسته است لالا کن
تنت خسته است لالا کن
لالا کن بسترت سرده ميدونم
دلت درياچه درده ميدونم
بخواب سنگ صبور کوچيک من
که دنيا
همينجوري نميگرده ميدونم
چشِ گرگ بيابون، پسِ در انتظاره
ديگه طاقت ندارم لالا کن
ميرم گرگو بگيرم
چشاشو دربيارم
لالا کن
ميآم پيشت دوباره
اگه چنگال تيزش
نکرد امشب تنم رو پارهپاره
لالا کن
چشِ گرگ بيابون
پسِ در انتظاره
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموشِ رازه
لالا کن شب درازه
لالا کن شب درازه
هنوز هم اين لالايي را براي نوههايم زمزمه ميکنم. آنها هم به آن عادت کردهاند. نوه بزرگم که الآن ده ساله است، کنارم ميخوابد و ميگويد همان لالايي را که براي نازنين ميخواندي، برايم بخوان...
هنگام ازدواج ميدانستيد که مرحوم پزشکيان شعر هم ميگويند؟
بله. بههرحال کسي که ذوقي داشته باشد، فکر ميکنم هميشه در وجودش هست. البته محسن يک حالتي داشت ـ نميدانم چطوري بگويم ـ به هنرهايش اهميت نميداد. بيشتر وقتها که به اتاق کارش ميرفتم ميديدم يک نقاشي با آن آبرنگهاي مخصوص يا مقواهاي مخصوص کشيده است، خيلي هم وقت رويش گذاشته بود، از وقت زندگياش و ديد و بازديدهايش زده بود، ولي خيلي بهش اهميت نميداد. يکبار ديدم که بعضي از نقاشيهايي را که کشيده، گذاشته گوشه اتاق. گفتم تو براي اينها زحمت کشيدي، بيا با هم برويم لااقل اينها را قاب بگيريم. يا مثلا شعرهاي کازرونياش. يک روز رفتم و ديدم که يک شعر جديد روي ميزش گذاشته، همانشب دوستانمان آمدند مهماني. گفتم محسن يک شعر جديد کازروني گفته و برايشان خواندم. بعد که رفتند گفت ديگر شعرهاي مرا در جمع نخوان؛ اصلا زيبنده نيست، تظاهر ميشود. گفتم اگر ناراحتي بنشين، زماني که من هم نباشم، اين دوازده غزل کازروني را بخوان و ضبط کن. بعد از آنها هم ديگر غزلي نگفت، اينهايي هم که الان با صداي خودش باقي مانده با پافشاري من ضبط شد وگرنه اينها هم باقي نميماند. اين غزلها الآن ريخته ميشود روي سيدي و در شهر ما، بين دوستان دستبهدست ميشود.
زندگي ما خيلي کوتاه بود؛ 5 يا 6 سال. در اين مدت کم خاطرات زيادي نميتواند باشد، ولي کم هم نبود. مسائل نگرانکننده بيشتر بود تا خوشي. زندان بود، بعدش مشکلات اول زندگي بود، کمبودها بود. بعد هم که يکمقدار ميخواست اوضاع روبهراه بشود، آن اتفاق افتاد ما هم راضي هستيم به رضاي خداوند.
خود ايشان هيچگاه براي چاپ شعرهايشان اقدامي نکردند؟
دوست داشت، اما همين که ميرفت و به بنبست ميخورد ديگر تلاش نميکرد. ميگفت زماني که در تهران دانشجو بودم، شعرهايي را که تا آن موقع داشتم برده بودم...
کي دانشجو شدند؟ قبل از ازدواج با شما؟
بله. سال دوم دانشکده بود که ما عقد کرديم و اواخر سال سوم بود که ازدواج کرديم. وقتي در شهرضا آن اتفاق افتاد، من را به بيمارستان منتقل کردند. بعد از آنکه از بيمارستان بيرون آمدم و به کازرون رفتم، روزي که دکتر ميخواست از شکستگيهاي بدنم عکسهايي بگيرد، متوجه شد که يک بچه در راه دارم؛ بچهاي که من هيچ اطلاعي از آن نداشتم. لازم به گفتن نيست که در چه شرايطي آن بچه متولد شد. همه گفتند که ميخواهيم اسم اين بچه را نگين بگذاريم که مثل يک نگين انگشتري بين خانواده ما باشد و از آن نگهداري کنيم...
از اينکه در اين سالها در کنار يک شاعر زندگي کرديد چه احساسي داشتيد؟
اتفاقا روحيه خود من هم يکمقدار به همين حالت متمايل بود. من هم به ادبيات و هنر خيلي علاقه داشتم، ولي هنرش را نداشتم. در خانه به او سخت نميگرفتم. درست است که وقت براي اين چيزها زياد ميگذاشت؛ اما حقيقتا براي خانواده کم نميگذاشت.
همان شبي که صبحش قرار مسافرت داشتيم، من 2 نيمهشب بيدار شدم. ديدم چراغ اتاقش روشن است و در اتاق هم بسته بود. همين که در را باز کردم، مثل آدمي که کار خلافي انجام ميدهد، وسايل روي ميزش را جمع و جور کرد. چراغ را خاموش کرد و از اتاق آمد بيرون که من وارد اتاق نشوم. من هم کنجکاو نشدم. گفتم مگر نميخواهيم صبح ساعت 5 جلوي اداره باشيم؟ بعد از آن اتفاق وقتي که برادرهايش وارد خانه شدند تا شناسنامه يا مدارک ديگر را بردارند، با اين شعر شهادت که روي ميزش بود روبهرو شدند؛ شعري که در آن ميگويد که من کجا ميروم و چه اتفاقي ميافتد و ضربه به کجاي من وارد ميشود و در نجف آباد و اصفهان تشييع ميشوم و به چه شکلي من را به کازرون ميبرند. انگار آدمي اين شعر را نوشته که در حالت نيمهخوابي و نيمههشياري قراردارد؛ با خط خودش زمين تا آسمان فرق داشت. وقتي سالها بعد اين خط را ديدم، گفتم فکر نميکنم اين خط خودش باشد. نميدانم در چه حالي اين را نوشته که به اين شکل است؟
ميشود بخشهايي از آن را بخوانيد؟
البته شعر خيلي طولانياي است. يک بخشش را ميخوانم:
طوفان خشم فرومرده در درونم را ديدم
که از گلوي اباذر ميوزيد و دستهاي علي را ديدم
عاشقانه در شنهاي امالقري فرو رفته
مينوشت کتاب باروري را
و ميکاشت بذر نمونه محمد را
بلال را ديدم، عريان
زير تازيانه دژخيمان
غلطان بر شنهاي سرخ
و حمزه را ديدم
بيزره به ميدان رفته
حسين را ديدم، آن قله سرافراز
سر برکشيده از اقيانوس خون
و کشتي رهايي را بر شط پرخروش شهادت
هر ذره از دلم، دهاني شد به فرياد
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمداً رسول الله
اشهد ان علياً ولي الله
در گير و دار خويش و خدا بودم
که ناگهان قرچ قرچ خشک دندههايم را
در حال خردشدن در زير پاي اژدهاي آهن
در آسفالت قم شنيدم
و زير باران گرم و سرخ سرب در اصفهان تطهير يافتم
مشتي شدم درشت، در ميان ميليونها مشت
در اصفهان، در شيراز، در کازرون
و قطرهاي شدم از اقيانوس مردم، در مردم گُم
نهنگ آب شهادت شدم و با هزاران فرياد آميختم
در نجفآباد، در اصفهان، در کازرون
ما ايستادهايم، بزن دژخيم
ما ايستادهايم، بزن جلاد
برایمان کمی از روحيات و خصوصيات او بگویید؟
درباره روحيات و خصوصيات محسن، دوستانش چيزهايي را که بايد بگويند، گفتهاند و اگر من بگويم، شايد تکراري باشد.
محسن يک حالت خاصي داشت. خيلي متين و آرام بود. ميدانست که کجا چه حرفي زده بشود و کجا چه حرفي زده نشود. از هر دري حرف نميزد. جايي که ميدانست مطلبي لازم است، بيان ميکرد. جايي که ميدانست ضرورتي ندارد ساکت بود و فقط مستمع بود.
اگر بخواهم درباره کتاب «قصههاي مردم کازرون» صحبت کنم که الآن 5ـ6 سال است به همت آقاي شيخالحکمايي به چاپ رسيده است، به اندازه آن زماني که تا حالا صحبت کردم، طول خواهد کشيد. آن زمان وسيلهاي در اختيارش نبود. يکي از دوستانش موتورسيکلت يا دوچرخه داشت. ايشان همراه با آن دوستش و با يک ضبط کوچک، ميرفت و با چادرنشينهاي بيرون از شهر صحبت ميکرد. يا به خانه مادر يا پدر فلاني ميرفت. خيلي باحوصله پاي قصههاي اينها مينشست و قصههايشان را گوش ميداد، ضبط ميکرد، ميآمد خانه و اين قصهها را روي کاغذ پياده ميکرد. آنموقع برادرم مسئول کتابخانه کازرون بود. از برادرم خواست که برود آنجا آنها را تايپ کند و چون استفاده از اموال دولتي محسوب ميشد، هزينهاش را هم ميپرداخت. يک کتاب ديگر هم از او راجع به آداب و رسوم و سنتهاي کازرون به تازگي چاپ شده است به نام «سنتهاي کازرون» که فکر ميکنم مخصوصا در شهر خود ما استقبال خوبي از آن بشود. کتابي است درباره گويشها، غذاها و بازيهاي بچههاي کازرون
گفتگو از حسن حبيبزاده
دیگر مطالب پرونده:
مقدمۀ پروندهای برای مرحوم محسن پزشکیان
مروري اجمالي بر زندگي کوتاه محسن پزشکيان
یادداشت شفاهی یوسفعلی میرشکاک دربارۀ مرحوم محسن پزشکیان
ميزگرد نقد و بررسي مجموعه شعر شش دفتر محسن پزشکيان در شهر كتاب
گفتوگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان
یادداشت علی داودی به ياد شاعري که در جاده از ياد رفت
خاطرۀ محمدعلی اینانلو از محسن پزشکیان
گفتگو با مصطفي رحماندوست از دوستان و همكلاسيهاي محسن پزشكيان
انتشار طرحهایی از محسن پزشکیان برای اولینبار
قلممويهاي از محمد تمدن در سوگ محسن پزشکيان
خاطرهخوانی فرامرز طالبی از روزهای صحنه و نمایش محسن پزشکیان
غزلی از مرحوم نصرالله مردانی، تقدیم به مرحوم محسن پزشکیان
محسن پزشکيان به روايت دوست و همکلاسياش محمدعلی شاکری یکتا
یادداشت شفاهی دکتر محمدرضا ترکی دربارۀ محسن پزشکیان
مقدمۀ سیدعلی میرافضلی بر کتاب «شش دفتر»
مقدمۀ عمادالدین شیخالحکمایی بر کتاب «شش دفتر»
شعری از محدعلی شاکری یکتا، به یاد محسن پزشکیان و نازنینش
اهدای جایزه «صبح بنارس» به همسر مرحوم پزشکیان