داستانی از نویسنده ی افغانستانی، فاطمه خالقی
بروز احساسات
19 دی 1392
16:12 |
0 نظر
|
امتیاز:
4 با 4 رای
دود سیگار مهمانها از دهانشان که بیرون میآید، میرود بالا. میرود بالا و آنجا ابری را تشکیل میدهد. ابرهای تیره جلوی نور لامپها را گرفتهاند. از لامپ روی سقف فقط تار باریک و پیچ و تاب داردرونش پیداست. سیگارها میسوزند و خاکستر میشوند. خاکستر اول شکل لولهای دارداما اندکی بعد خاکستر همه سیگار ها در جا سیگاری با هم مخلوط میشوند و مشتی «خاک-استر» را به وجود میآورند. «خاک – استر»های روی هم تلنبار شده مدام بیشتر و بزرگتر میشوند.انگار قبل از این سیگاری نبوده و فقط خاکسترها بودهاند. بود و نبود یک نخ سیگاردر جریان زندگی اختلالی ایجاد نمیکند. یک نخ سیگار اگر خاکستر هم شود باز زندگیجریان دارد. مهمانها با هم حرف میزنند و توجهی به خاکسترهایشان ندارند. از میانحرکاتشان همهمهای خفیف بیرون میآید. گاهی از میان همهمه کلمهای قابل تشخیص است.کلمه از ابرها بیرون میآید همهمه را دور میزند. سرعت میگیرد و بعد خود را به گوشدیگرانی میرساند که دورتر ایستادهاند. بعد دیگر خاموش میشود تا کلمه بعدی. از بین کلمات جداشده «رضا» که به گوشم خورد. سرم بیاختیار بالا آمد. گوشهایم تیز شد. رویم را بهطرفشان گرداندم. فضای نیمه تاریک منزل خواهرم به مهمانها فرصت مناسبی میداد تا بیدغدغهدر مورد مسائل مختلف بحث کنند. سرشان را تکان میدادند و پک عمیقتری به سیگارشانمیزدند. لیوانی از روی اپن برداشتم. دستم میلرزید. نزدیک بود لیوان از دستمبیافتد. دیگر اسم رضا را نشنیدم. کلمات دیگری میآمدند. «تصادف». لیوان را به طرفدهانم بردم و هیچ چیز درونش را سر کشیدم. چون سیراب نشدم لیوان بعدی را هم به دستگرفتم. در همین حین خواهرم به من نزدیک شد و گفت:خبرداری؟ رضا پسر عمو مرده!چشمانم گشاد شدند و گفتم کی؟ گفت نمیدانمو سرش را تکان داد و آه بلندی کشید. لیوان از دستم افتاد اما هیچ چیز از آن بیروننریخت. خم شدم تا تکههای شکسته لیوان را جمع کنم. رضا اگر بود اجازه نمیداد. تحملسرو صدای مهمانها را نداشتم. سرم را بین دستانم گرفتم و خودم را روی زمین رهاکردم.
خود را روی زمین رها کردم. لباسهایمهمه خاکی شدند. هر طرف را که نگاه میکردم خاک میدیدم. خاک و بیابان انتها نداشت،در هوای نیمه تاریک نزدیک غروب ریگهای بیابان خاکستری به نظر میرسیدند. مردمی رادیدم که در حال رفتن هستند. به هیچ چیز درسر راهشان توجه نداشتند. یکیشان از رویمپرید و به حرکتش ادامه داد. برای اینکه زیر دست و پا نشوم برخاستم. دقت که کردمدیدم همه مردم به سمت خاصی حرکت میکردند. من هم به دنبالشان رفتم. به جایی رسیدمکه مردم در صفهای مرتب ایستاده بودند و کسی نظم را به هم نمیزد. کسانی که نوبتشانمیرسید لب پرت گاهی میایستادند و خود را درون چاله سیاه پرت میکردند. در چهرههیچ کدام ترس و یا میل به فرار دیده نمیشد. آنها به همدیگر نگاه هم نمیکردند.سرشان پائین بود. از سراسر بیابان جمع میشدند و به صف میپیوستند. از آنها دور شدموهمینطور که به راهم ادامه میدادم و در فکر اعمال عجیب آنها بودم ناگهان مردجوانی را دیدم که روبرویم ایستاده بود و داشت به سمت خاصی اشاره میکرد. گفتم: رضا! مرد جواب داد: ها! پرسیدم: الان کجایی؟ ما همه ناراحتیم، من هم ناراحتم، وخودم زدم زیر گریه. مرد فقط نگاهم میکرد. گفتم: میشه برگردی؟ گفت: نه! و نقطهایرا درزیر پایم نشان داد، زیر پایم را که نگاه کردم دیدم یک قبر آنجاست، نه سنگیداشت و نه نامی. فقط خاکش که معلوم بودتازه زیر و رو شده نشان میداد که یک قبر آنجاست. نشستم سر قبر تا گریه کنم. دستیبه خاک نمناکش کشیدم و مشتی از آن را به دست گرفتم و فشردم. مرد هم دیگر در کنارمنبود. به اطرافم نگاه کردم تا شاید مرد را بیابم اما فقط ریگ و بیابان را دیدم.خود را روی قبر رضا انداختم. صورتم را روی خاک مالیدم. دیدم کسی در اطرافم نیست.راحت شدم. تا توانستم فریاد زدم. هوا را میبلعیدم و بعد با فشار بیرون میدادم تاصدایم بلندتر شود. گلویم درد میگرفت اما اهمیتی نمیدادم. دیگر هیچ کس نبود کهمانع شود. دیگر از هیچ کس شرمی نداشتم. حتی رضا هم نبود. خاک قبر رضا را به هواپرتاب کردم. سنگ و ریگ به هوا پرتاب میشدند و با سرو صدا به زمین میخوردند. رضاکه دیگر نبود تا سر و صدا کند. صدای برخورد سنگ خاکش با زمین همهجا را گرفت.
صدای قل قل کتری از آشپزخانه میآمد.به سمت آشپزخانه رفتم.خورشتهای مادرم همیشه برایم آرامش بخش بوده است. درآشپزخانه قدیمی خانهمان، یک عالم ظرف نشسته تلنبار شده بود و من هنوز غم را حس میکردم.رفتم سر قابلمه ببینم مادر چه پخته است. درست حدس زده بودم. خورشت مرغ روی گاز بودو من سعی کردم به غذا ناخنک بزنم. ظرفهای تلنبار شده را مرتب کردم. همه را به صفچیدم. گفتم همهتان شسته میشوید. با پارچ آب ریختم روی همهشان.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.