شهرستان ادب: مقاله پیشِ رو، نگاهی به رمان «کلاه جادویی و مجسمه مسی» نوشته محمد حنیف، به مناسبت نخستین چاپ آن (عصر داستان _ بهمن ۱۳۹۲) است که به قلم خانم طاهره رضایی _دکترای زبان و ابدیات انگلیسی و استاد دانشگاه_ نوشته شده.
ادبیات عامیانه کمتر فضای داستان نویسی ایرانی سه دهه اخیر را تلطیف کرده است. اگرچه آثاری همچون سالبلوا داستانهای عامیانه را در متن زندگی پر مشقت بشر جاری کردهاند و غلامحسين ساعدي، رضا براهني، منیرو رواني پور و شهر نوش پارسي پور، رئالیسمشان با جادو همراه شده و از این طریق داستانهای بومی و اسطورهای راهی به رمانهایشان یافته است، اما گویی همواره این دو دنیای واقعیت انسانی و سراب داستانهای محال عامیانه از التقاط با هم شرم داشتهاند، که مبادا تقدس واقعیت و شوربختیِ واقعگرایی در شربت شفابخش دنیای ادب عامیانه تحلیل رود. همیشه در گیرودار واقعیت و جادو، این واقعیت بوده که تعریف خود را بر جادو تحمیل کرده و از آن واقعیتی نو ساخته است. هرگاه منتقدان از رئالیسم جادویی سخن گفتهاند، این نکته را متذکر شدهاند که"هدفِ رئالیسم جادویی، یافتن راهی نو برای بیان عمیقتر واقعیت است، آنچنان که هنرمند آن را درک میکند" (بوئرز، ۸). پس اگر جادو در رمانهای ایرانی رخنه کرده، همواره در برابر واقعیت اجتماعی و یا تحلیلهای روانکاوانه شخصیتها بازنده بوده است. آثار ساعدی به خوبی به ما نشان میدهند که در رویارویی واقعیت و جادو، این واقعیت است که جادو را در سایه قرار میدهد. بقیه نیز کم و بیش یا از قلم جادو و افسانه و اسطوره برای نقش زدن به واقعیتهای تلخ اجتماعی بهره بردهاند و یا تلخی روایتهای رئالیسم اجتماعی بر جادوی رئالیسمشان سایه گسترده، و به این ترتیب بازیگوشی ادبیات عامیانه از رمانهای ایرانی این دوره رخت بربسته است (البته اگر هرگز فرودی بر این شاخسار داشته است).
کلاه جادویی که بر سر مجسمه مسی نشسته اما، کلاه گشادی است و حسابی دست و پای واقع نمایی را در رمان حنیف میبندد. حرف حساب این رمان هم البته، همچون دیگر آثار این مرز و بوم، حرفی جدی است و با تبعات سیاستبازی در زندگی افراد و در شکل دادن به اجتماع دست و پنجه نرم میکند. اماکلاه جادویی به جای دنبال کردن این رویه، هر از گاهی خواننده را در دامن داستانهای فولکلوریک ایرانی میاندازد. و فولکلور راه را برای دنیای تخیل که باز کرد۱، ناگهان واقعیت و سیاستبازی و نگاه موشکاف اجتماعی رنگ میبازند. فقط گازاروکها هستند که در فضای آستانهای (liminal space) ۲ بال میزنند. پس خلاف روال معمول، کلاه جادویی پا بر آستانه فضایی ایستاده که واقعیت در آن حرف اول را نمیزند و جادو نیز وجود خود را مدیون واقعیت نیست. بر عکس، این جادوی رنگین فولکلور است که واقعیت را "پابند"میکند، درست همانطور که سپنتا پای گازاروکهایش را به نخ میکشد.
اما گازاروکهای به پشت افتاده در دنیای نقره فام مجسمه مسی دوباره جان میگیرند. این بار پاهای گنده و شکمهای قلمبهشان نیست که به چشم میآید، بلکه طیفهای ملون است که زیر نور جادو میکنند. سالها پیش گوته (Goethe) فضای آستانهای را در حیطه رنگها مطرح کرد، پیش از آنکه ترنر(Turner) و وان ژنپ(Van Gennep) از آن نامی ببرند، گرچه خود به آن آگاه نبود. برای گوته دو دنیای تاریکی مطلق و نور مطلق دو سوی هستی قرار داشتند. دو دنیای بیخبر از رنگ. تنها وقتی نور و تاریکی با هم میجوشیدند رنگها جان میگرفتند. پس جادوی رنگ نه نور بود و نه تاریکی در حالی¬که هر دو بود. دنیای رنگها فضای آستانهایست. گازاروک هم به دنیای آستانهای تعلق دارد و البته کلاه جادویی و مجسمه مسی هم همینطور است؛ همه بازی نور و تاریکی است، بازی واقعیت و خیال و در تلاقی این سایه روشنها، رنگهای جادویی پدیدار میشوند و گازاروکها.
پس رمان حنیف واقعیت و خیال را در برابر هم قرار میدهد و قدرتگرایی و قدرتهراسی را با اتکا بر چارچوب کهن الگوهای۳ بشر تصویر میکند؛ کهن الگوهایی که واقعیت و خیال در شکلگیری آنها سهمی برابر دارند. ویلهلم دیلتای (Wilhelm Dilthey) هم گفته بود که اگر قادریم واقعیات اجتماعی را درک کنیم و به آن علم داشته باشیم دلیلش تجربیات زندگانی است که در ذهن بشر چارچوبی میشوند و چون واقعیت بر اساس آن چارچوب قابل تشخیص است، تفسیر و درک میشود (۸۲). شاید یادآوری این نکته لازم باشد که چارچوب تجربیات ما را فقط تجربیات عملی شکل ندادهاند، بلکه ادبیات – چه از نوع شفاهی و چه مکتوب و رسمی – در شکل دهی به این چارچوب نقش مهمی دارد. کلاه جادویی نیز بیش و کم بیان این ماجراست که این فقط جادو نیست که وام دار واقعیت است، بلکه واقعیت خود نیز پا در خیال دارد.
به دنیای کهن الگوها که پا میگذاریم، نقد اجتماعی رنگ و بوی زمان و مکان را از دست میدهد و جهانشمول میشود. چه اهمیت دارد پیرکان از دیار لرهاست یا نه، و چه توفیری دارد اگر برای این سؤال جوابی بیابیم که، "چرا حرف از پردیس هنرهای زیباست و یا چرا سیلقاس نیمه اول قرن جاری پانصدهزار نفر جمعیت دارد و با این حال شهر کوچکی است؟" این در هم تنیدگی زمانی در کلاه جادویی، که گذشته را به حال و آینده گره میزند، به انتقاد از درک انسانی از قدرت و قضاوتِ بشر درمورد قدرتمندان میپردازد و به یک باره تقسیم بندیهای معمول از قدرتمند ظالم و قربانی مظلوم و مقهور را به چالش میکشد. سپنتا که سودای عدالت پروری دارد، در نقش یک قربانی فرایندهای اجتماعی ظهور میکند. وقتی سپنتا همراه تاجر میشود از خود میپرسیم اگر با حکیم رفته بود چه میشد؟ و با حکیم هم میرود. ولی درست آن هنگام که گمان میکنیم سپنتا، "سپنتا "۴ی مجسم است، و در مسیر دشمنی با پلیدیها استوار، سپنتا خستوان شده. و این جادوی بلاهت است.
ولی فقط سپنتا نیست که حماقت میکند. خواننده نیز پنجه در پنجه متن دارد. تمام تلاشش این است که نقل قولهای فلسفی مارگریتا را تعبیر و تفسیر کند؛ از تمثیل شاه عباس و مجسمه مسی، کتاب سفید و طوطی زرنگ برای رمزگشایی از پیام داستان استفاده کند. پیام گرفتن از این داستان سخت نیست. ولی تنها پایان داستان است که بر سهل و ممتنع بودن پیام داستان نقطه پایان میگذارد؛ و نه فقط بر سهولت پیام که بر لزوم وجود آن. اگر چرخش ناگهانی و غافل¬گیری نهایی داستان را فقط برای تهییج احساسات مخاطب بدانیم، هم به خود توهین کردهایم و هم به نویسنده. اما یک لحظه درنگ و تأمل در باب دلیل این چرخش، خواننده هوشیار را به این نتیجه میرساند که داستان خواننده را درگیر پیام میکند تا او از شکل داستان غافل شود و بعد در یک لحظه شکل را به یاد او میآورد. به همین ترتیب او را اسیر قضاوت در مورد شخصیتها میکند تا بالاخره عدالت این قضاوت را زیر سؤال ببرد. پس فقط سپنتا حماقت نکرده، خواننده نیز محتوم به همین جرم است و خویش بی¬ خبر، و داستان که در شکل و پیام همچون موجودی جان گرفته است، از ورای کلمات به خواننده دهن کجی میکند.
پس گرچه رمان حنیف به مفهوم قدرت و عدالت میپردازد و نقل قولهای فیلسوفمآبانه به ریش خواننده میبندد، اما چنان فلسفه را به جوکی سخیف نزول میدهد که تنها خندیدن به این گندهگوییهاست که راه چاره میشود. این هم جبر زمانه است که کلاه جادویی در عصر ریشخندها متولد شده. زندگی سپنتا در این داستان بیشباهت به داستان "بونتشا" در داستان کوتاه پرتز۵ نیست ؛ مرد پاکدامنی که بیش از آنکه شریف باشد، سادهلوح است. به این ترتیب، حنیف که با بازیگوشی خاص خودش قدرت را در لفافه خشونت و عدالت را در لباس حماقت تصویر میکند، در طول داستان چنان کلاه گشادی سر خوانندههایش میگذارد که تا نافشان پایین میآید: کلاه جادویی بلاهت.
پی نوشت ها
۱ برای خیلی ها، از جمله ولادیمیر پراپ(Vladimir Propp) و کارل مارکس (Marx) ، افسانه ها پرورده قوه هنری و ناخودآگاه تخیل بشرند (پراپ، 14).
۲ عبارت فضای آستانه ای اولین بار توسط آرنولد وان ژنپ در حیطه مردم شناسی مطرح و سپس در آثار ویکتور ترنر به کار گرفته شد. فضای آستانه ای وضعیت گذار از احوال پیشین به وضعیتی آتی است. به همین دلیل در آن نوعی آشفتگی و سردرگمی موج می زند، چنانکه هویت یابی هر چیز یا هر کس در فضای آستانه ای امری پیچیده و یا ناممکن می شود.
۳ دو کهن الگوی "معصوم" و "رهبر" حداقل در دو شخصیت سپنتا و پیرکان جلوه بارزی دارد.
۴ سپنتا در لغت به معنای پارسایی و فروتنی کاربرد دارد.
۵ بونتشای ساکت، داستانی از آی. اِل. پرتز.
منابع
Bowers, Maggie Ann. (۲۰۰۴). Magic(al) Realism. New York: Routledge.
Dilthey, Wilhelm. (۲۰۱۰). Understanding the Human World. In Wilhelm Dilthey: Selected Works. Rudolf A. Makkreel and Frithjof Rodi, Editors. Princeton: Princeton University Press.
Goethe, Johann Wolfgang von.(۱۸۴۰). Theory of Colours.Charles L. Eastlake, Trans.London:William Clowes and Sons.
Propp, Vladimir.(۱۹۸۴). Theory and History of Folklore. Ariadna Y. Martin and Richard P. Martin, Trans. Minneapolis: University of Minnesota Press.