به گزارش خبرنگار مهر، باقر رجبعلی نویسنده و پژوهشگر معاصر همزمان با نهمین سالگرد درگذشت سید حسن حسینی شاعر توانمند انقلاب اسلامی با ارسال یادداشتی به خبرگزاری مهر به بیان خاطرهای از همکاری خود و مرحوم حسینی در رادیو تهران پرداخته و طی آن نمایی زیبا و بکر از شخصیت این شاعر و اندیشمند معاصر را ارائه داده است:
تقریباً از نیمه دوم سال 80 تا آخر سال 1382، در رادیو تهران همکار بودیم. او مسئول واحد ویرایش بود، من مسئول تحریریه. گهگاه که میرفت کرج، همراه میشدیم. مقصدش خانه برادر بود.
توی مترو، اگر پیش میآمد، برای هم چیزهایی میخواندیم و البته او بیشتر میخواند. اگر نمیخواندیم، غرق خودمان میشدیم و در فکر شعری، داستانی، گرفتاری و نداریای و حرفهایی از دوستان شاعر و نویسنده و چالشهای محیط کار و زندگی میزدیم، و او اینطور وقتها زود خوابش میبرد و تا برسیم کرج، این برایش غنیمت. انگار خواب کم داشت.
یک بار همینطور، روبرویم خوابیده بود. بدجور رفته بودم توی نخش. ناگهان ذهنم جرقهای زد. بلافاصله داستان کوتاهی آمد و نوشته شد. اسمش را گذاشتم: حکایت آن و این.
به کرج که رسیدیم بیدارش کردم، گیج بود. رفتیم سمت تاکسیها؛ ناگهان پیچید و رفت طرف دکهای، چهار پنج بسته سیگار خرید، با فروشنده به زبان ترکی خوش و بشی کرد و یکی از سیگارها را گیراند.
میدانستم تا دوسه سیگار همانجا توی محوطهی سرسبز متروی کرج نکشد سوار نمیشود. با هم قدم زدیم، گفتم وقتی خواب بوده داستانی نوشتهام.
بلافاصله گفت: چه خوب! اگه بیدار بودم نمیتونستی بنویسی. و نتیجه گرفت: من اگه خواب باشم مفیدترم.
انگار میخواست خوابش توی مترو و تنها گذاشتن مرا توجیه کند. و کاغذ کوچک و مچاله شدهی توی دستم را قاپید.
پک محکمی به سیگار زد و سریع داستان را خواند. یک صفحه بیشتر نبود. در همان حال رفت طرف تاکسیها، من هم به دنبالش، سوار که شدیم نگاهی به داستان کرد و گفت: توی شخصیت پردازی همیشه یه کسی مد نظر آدم هست .«این» رو که مینوشتی به کی فکر میکردی؟
سریع گفتم: تو!
باز رفت توی خودش، حتماً به فکر سیگاری بود که نمیتوانست توی تاکسی روشنش کند، بعد من پیاده شدم و او که هنوز باید میرفت، کاغذ را داد دستم، گفت: فردا صحبت میکنیم.
دیگر هیچ صحبتی پیش نیامد، چون دوستی داستان را از من گرفت، توی روزنامهی جامجم چاپ کرده بود. آن داستان این بود:
دو دوست بودند، آن و این، به کلاس نقاشی میرفتند، «آن» پرندهها را پر شکسته و پابسته میکشید، «این» در حال پرواز. همیشه با هم بحث میکردند. آن از دندانهای شیر خوشش میآمد. این عاشق گنجشکها بود. آن آسمان را خاکستری میکشید، این آبی. آن اتاق میکشید بیپنجره، این میکشید بیدیوار. آن باغ میکشید بیدرخت، این میکشید بیحصار. آن صورت میکشید با لج، این میکشید با بغض.
و زمان بر آن و این گذشت. هردو بزرگ شدند. زن گرفتند. زندگی کردند و بچه دار شدند. آن شد تاجر، این شد شاعر.
آن هر کار دلش میخواست میکرد. ثروتش حد و حدود نداشت. این توی زندگیاش حد و حدود داشت. هر کاری نمیتوانست بکند. فقط شعر میگفت، شعرهایش همه جا میرفت، همه میخواندند. حتی دختر مردی به نام «آن». مردی که با همه قدرتش، در این مورد هیچ کاری از دستش برنمیآمد.
یعنی نمیتوانست دخترش را وادار کند که شعرهای این را دوست نداشته باشد و وقت و بیوقت آنها را زمزمه نکند. حتی وقتی شعرهای «این» را از دختر قاپید و سوزاند، باز هم به آرزویش نرسید. دخترک همه را حفظ کرده بود.