موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
من اگر خواب باشم مفیدترم

داستان-خاطره ای به یاد سیدحسن حسینی

21 فروردین 1393 01:37 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3 با 2 رای
داستان-خاطره ای به یاد سیدحسن حسینی
به گزارش خبرنگار مهر، باقر رجبعلی نویسنده و پژوهشگر معاصر همزمان با نهمین سالگرد درگذشت سید حسن حسینی شاعر توانمند انقلاب اسلامی با ارسال یادداشتی به خبرگزاری مهر به بیان خاطره‌ای از همکاری خود و مرحوم حسینی در رادیو تهران پرداخته و  طی آن نمایی زیبا و بکر از شخصیت این شاعر و اندیشمند معاصر را ارائه داده است:

تقریباً از نیمه‎ دوم سال 80 تا آخر سال 1382، در رادیو تهران همکار بودیم. او مسئول واحد ویرایش بود، من مسئول تحریریه. گه‎گاه که می‎رفت کرج، همراه می‎شدیم. مقصد‎ش خانه‎ برادر بود.

توی مترو، اگر پیش می‎آمد، برای هم چیزهایی می‎خواندیم و البته او بیشتر می‎خواند. اگر نمی‎خواندیم، غرق خودمان می‎شدیم و در فکر شعری، داستانی، گرفتاری و نداری‎ای و حرف‎هایی از دوستان شاعر و نویسنده و چالش‎های محیط کار و زندگی می‎زدیم، و او اینطور وقت‎ها زود خوابش می‎برد و تا برسیم کرج، این برایش غنیمت. انگار خواب کم داشت.

یک بار همینطور، روبرویم خوابیده بود. بدجور رفته بودم توی نخش. ناگهان ذهنم جرقه‎ای زد. بلافاصله داستان کوتاهی آمد و نوشته شد. اسمش را گذاشتم: حکایت آن و این.

به کرج که رسیدیم بیدارش کردم، گیج بود. رفتیم سمت‎ تاکسی‎ها؛ ناگهان پیچید و رفت طرف دکه‎ای، چهار پنج بسته سیگار خرید، با فروشنده به زبان ترکی خوش و بشی کرد و یکی از سیگارها را گیراند.

می‎دانستم تا دوسه سیگار همانجا توی محوطه‎ی سرسبز متروی کرج نکشد سوار نمی‎شود. با هم قدم زدیم، گفتم وقتی خواب بوده داستانی نوشته‎ام.

بلافاصله گفت: چه خوب! اگه بیدار بودم نمی‎تونستی بنویسی. و نتیجه گرفت: من اگه خواب باشم مفیدترم.

انگار می‎خواست خوابش توی مترو و تنها گذاشتن مرا توجیه کند. و کاغذ کوچک و مچاله شده‎ی توی دستم را قاپید.

پک محکمی به سیگار زد و سریع داستان را خواند. یک صفحه بیشتر نبود. در همان حال رفت طرف تاکسی‎ها، من هم به دنبالش، سوار که شدیم نگاهی به داستان کرد و گفت: توی شخصیت پردازی همیشه یه کسی مد نظر آدم هست .«این» رو که می‎نوشتی به کی فکر می‎کردی؟

سریع گفتم: تو!

باز رفت توی خودش، حتماً به فکر سیگاری بود که نمی‎توانست توی تاکسی روشنش کند، بعد من پیاده شدم و او که هنوز باید می‎رفت، کاغذ را داد دستم، گفت: فردا صحبت می‎کنیم.

دیگر هیچ صحبتی پیش نیامد، چون دوستی داستان را از من گرفت، توی روزنامه‎ی جام‌جم چاپ کرده بود. آن داستان این بود:

دو دوست بودند، آن و این، به کلاس نقاشی می‎رفتند، «آن» پرنده‎ها را پر شکسته و پابسته می‎کشید، «این» در حال پرواز. همیشه با هم بحث می‎کردند. آن از دندانهای شیر خوشش می‎آمد. این عاشق گنجشک‎ها بود. آن آسمان را خاکستری می‎کشید، این آبی. آن اتاق می‎کشید بی‎پنجره، این می‎کشید بی‎دیوار. آن باغ می‎کشید بی‎درخت، این می‎کشید بی‎حصار. آن صورت می‎کشید با لج، این می‎کشید با بغض.

و زمان بر آن و این گذشت. هردو بزرگ شدند. زن گرفتند. زندگی کردند و بچه دار شدند. آن شد تاجر، این شد شاعر.

آن هر کار دلش می‎خواست می‎کرد. ثروتش حد و حدود نداشت. این توی زندگی‎اش حد و حدود داشت. هر کاری نمی‎توانست بکند. فقط شعر می‎گفت، شعرهایش همه جا می‎رفت، همه می‎خواندند. حتی دختر مردی به نام «آن». مردی که با همه‎ قدرتش، در این مورد هیچ کاری از دستش برنمی‎آمد.

یعنی نمی‎توانست دخترش را وادار کند که شعرهای این را دوست نداشته باشد و وقت و بی‎وقت آنها را زمزمه نکند. حتی وقتی شعرهای «این» را از دختر قاپید و سوزاند، باز هم به آرزویش نرسید. دخترک همه را حفظ کرده بود.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • داستان-خاطره ای به یاد سیدحسن حسینی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.