نام علی محمد مؤدب را اولین بار در گیر و دار تهیهی یک تحقیق دانشگاهی با موضوع قیصر امین پور شنیدم. شناخت خیلی اندکی بود. کمی گذشت و حضور در شهرستان ادب توفیقی شد تا ایشان را از نزدیک دیده و بیشتر آشنا شوم.
همه چیز از شب سوم اردوی دماوند سال 91 شروع شد. علی محمد مؤدب آن شب آمد تا برای اولین بار با شاعران دورهی ما رو در رو حرف بزند. حرفهای آن شب این مرد تا ساعت 11 شب (سه ساعت) طول کشید و خوب یادم مانده که در خلال این حرفها من آن قدر محو شده بودم که به واقع گذر زمان را احساس نکردم. داشتم همهی حرف هایی را که شاید سالها دنبالش می گشتم از زبان این شاعر خراسانی می شنیدم.
یادم می آید اولین بار این حس را در اوایل نوجوانی پیدا کردم؛ وقتی از اتفاق، تکه روزنامه ای را برداشتم تا تنها وسیلهی ورزشی در تنها مکان تفریحی روستایمان،( یعنی یک میز پینگ پنگ شکسته در یک کتابخانهی سه در چهار) را تمیز کنم و دیدم این کاغذ، مجله ای ست به نام پوپک (اگر اشتباه نکنم!) و در این تکه کاغذ افتاده زیر دست و پا، شعری (شاید هم نثری) از زنده یاد قیصر امین پور بود و من خواندم. آن روز هم حس کردم آتشی که مدتها روح معصوم نوجوانیم را در آن روستای کوچک در تب و تاب داشت، آرام شد و انگار کسی دستم را گرفت و...
بگذریم...
مؤدبی که من در شهرستان ادب برای اولین بار شناختم برای من سمبل یک روحیه بود که من واقعاً به دنبالکشف حقیقتش بودم؛ یعنی آرمانگرایی.
حرفهای علی محمد مؤدب مرا مدتها درگیر این زمزمه با خودم کرد که: آنچه هستم و آنچه که باید باشم...
زمان گذشت و در تب و تاب نوروز 92 به شب شعر سپندوار مشهد که در استقبال از رهبر فرزانهی انقلاب هر ساله برگزار می شود دعوت شدم. خیلیها بودند و خیلی حرفها زدند و هرکسی به فراخور جایگاه و عنوانش از رهبر انقلاب حرفی زد و خاطره ای گفت. جمعیت مخاطب هم غالباً خانوادههای انقلابی و ولایی مشهد و شاعران انقلاب بودند. راستش از خیلی از این حرفها و خاطرهها خوشم نیامد و کم کم داشتم آمادهی ترک مراسم می شدم تا نوبت به آقای مؤدب رسید. نشستم و گوش کردم و خدا را شکر که آن همه راه ِ آمده از کاشمر به مشهد با شنیدن این حرفهای خوب و به جا ختم به خیر شد. من اصولاً حرف خوب شنیدم را بسیار دوست دارم در این روزها که حرف و قیل و قال بسیار است و حرف حساب و خوب بسیار کم.
یادم می آید آن شب ایشان از مقایسهی جایگاه مطالعه و کتاب در زندگی رهبری با زندگی ما (به تعبیر ایشان مریدان رهبری) گفتند. از اینکه به جای این خاطرات و مدایح بی اثر بیاییم و نگرش فرهنگی رهبری را در جامعه نهادینه کنیم.
گاهی فکر می کنم خدا علی محمد مؤدب را آفریده تا حرف هایی را که قشر انقلابی کشور مدت هاست یادشان رفته، بزند و بشود سنگ محک انقلابی اصیل و غیر اصیل.
بله. صحبت سر انقلابی بودن است. استاد مؤدب ما یک انقلابی با عیار بسیار بالاست. یک مکتبی وفادار خمینی (ره). یک سرباز فهیم رهبر انقلاب (مدظله العالی).
وقتی همهی جامعهی شعری و متولیان فرهنگ (حتی حزب اللهی هایشان) سرگرم محافل و جشنوارههای پرزرق و برقشان در پایتخت مملکت بودند، استاد ما شهرستان ادب را در جغرافیای انقلاب کشف کرد. وقتی همه حرف از بزرگ شدن و استاد شدن و پیشکسوت سازی بودند، او ذره بین به دست به دنبال جوانان و نوجوانان روستایی و شهرستانی می گشت تا شاید به نوعی آرمان والای خمینی کبیر (ره) را جامهی عمل بپوشاند که :
« تنها هنرى مورد قبول قرآن است كه صيقل دهنده اسلام ناب محمدى- صلى اللَّه عليه و آله و سلم- اسلام ائمه هدى- عليهم السلام- اسلام فقراى دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازيانه خوردگانِ تاريخِ تلخ و شرمآور محروميتها باشد.»
هیچ واهمه ای ندارم از گفتن این خاطره که خود من وقتی برای اولین بار اواسط تابستان که مشغول کار کشاورزی در تاکستان انگورمان بودم میلاد عرفانپور (شاعری که من آرزوی صحبت با او را داشتم. واقعاً داشتم) به من زنگ زد و به تهران دعوتم کرد، وقتی به تهران رسیدم همه جا دنبال دیدن برج بلند پایتخت بودم که از تلویزیون دیده ام! بله . من یک جوان 20 سالهی روستایی که حالا شهرستان ادب مرا پیدا کرد و...
علی محمد مؤدب برای من آمیزه ای از انقلابی گری، آرمان گرایی واقعیت اندیش، دین مداری بروز، تشیع ناب علوی و اصالت فرهنگی و سنتی است.
بزرگداشت استاد مؤدب بزرگداشت شاعری انقلابی به معنای واقعی است. شاگرد توانمند قیصر امین پور که مطمئناً اگر امروز قیصر شعر انقلاب زنده بود به این شاگرد بزرگ افتخار می کرد.
شعرهای علی محمد مؤدب در واقع دردهای اویند و وقتی شعری که برای دختر خردسال محرومی که از سرماخوردگی فوت کرده سروده را می خوانی بغض و اندوه و همزمان خشم انقلابی شاعرش را می توانی با تمام وجود لمس کنی.
وقتی شعر نامه ای به عبدالحمید انصاری را از استاد مؤدب شنیدم با خودم گفتم واقعاً شنیدن این شعر و درکش برای همهی آزادههای این عالم واجب است.
وقتی از شهر تربت جام و مرز تایباد می گذرم نوای دوتار پورعطایی و عثمان محمد پرست در گوشم زخمه می زند و می روم تا کنگرههای شکستهی مدرسهی غیاثیهی خرگرد خواف و مرز صالح آباد تربت جام و هنگ مرزی تایباد و می بینم کودکانی را که با دمپاییهای پاره و پای برهنه در حیاط مدارس ابتدایی یک کلاسه و شش پایه زیر پرچم سه رنگ انقلاب اسلامی با توپ پاره ای همدیگر را مسی و رونالدو صدا می زنند و حتی اسم علی محمد مؤدب را هم تاحالا نشنیده اند. آی تلویزیون! آی صدا و سیما! صبح دارد می آید! بیدار شو عزیز من!
این سطرها برای من حقیر صرفاً یک ادای دین به خودم بود که یادم نرود دست هایی که دستم را در اوج دورافتادگی گرفتند. تا یادم نرود کسی مثل استاد مؤدب از روستاهای تربت جام همین خراسان خودمان است و چشیده آنچه چشیده ام و دیده آنچه دیده ام...
این حرفها را هیچکس نفهمد استاد مؤدب ما خوب می فهمد که گفته اند:
آشنا داند زبان آشنا...