شهرستان ادب به نقل از مهر: همزمان با برپایی سیزدهمین شب شاعر و بزرگداشت علیمحمد مودب، علی اصغر عزتی پاک یادداشتی را در مورد کتاب عاشقانههای پسر نوح از این شاعر نوشته است:
محمدحسین می گفت: دریا را بردار!
گفتم: دریا بماند
تا مرغان دریایی
از خستگی در آسمان نمیرند
گفتم: دریا بماند برای ماهیها
ماهیهای دریا برای جاشوها
جاشوهای دریا برای دختران بندر
و دختران بندر
تا در ساحل بایستند
و غروب را
تماشایی کنند!
این تصویرها به علاوه چندین تصویر حس برانگیز و پرلطف دیگر از جمله عمیقترین خاطراتی است که من و دوستانم از آذرماه ۱۳۸٢بندرعباس داریم؛ سالی که کنگره شعر و داستان جوان بندرعباس در اوج بود و چشم همه جوانان شاعر و نویسنده کشور به آن اتفاق كمنظیر.
شعر «بندرعباس» علیمحمد مودب، باعث شد تا ما هیچگاه حال و هوای آن روزهایی که در بندر بودیم را فراموش نکنیم. بیراه نیست اگر بگویم تمام صحنههای تاثیرگذار و شاعرانهای را که ما در آن سال دیدیم و با همدیگر دربارهاش حرف زدیم و نزدیم را مودب در این شعر آورده است؛ و چه خوب هم آورده است. شخصاً هر وقت این شعر را میخوانم – که بارها و بارها خواندهامش – صحنه به صحنهاش را پیش چشم میآورم و به خودم میگویم این فرق تو است با یکی مثل علیمحمد مودب. تو دیدی و گذشتی، و او دید اما نگذشت؛ دیدن صحنه خواب کارگر در ساحل دریا برای تو فقط یک خاطره شد و برای علیمحمد مودب دستمایهای تا این چنین تعمیق کند آن صحنه را و انسان را بزرگ بدارد:
محمدحسین میگفت: دریا را...
دلم را
یادم آمد
نشستم بالای سر کارگری که خوابیده بود
با موجاموج آرام نفسهایش
در ادامه دریا
و دلم را گذاشتم زیر سرش!
هنگام بازگشت از قشم گروهی زنان خسته و کوفته بندری را دیدیم كه با کودکانشان در آغوش، خراب شده بودند بیرون درِ ورودی گمرك و انتظار خلاصی بارهایی را میكشیدند كه در واقع ربطی به آنها نداشت. طفلكها خودشان و شناسنامههایشان را اجاره داده بودند به یك دلال محلی تا او بتواند جنس بیشتری به این سوی آب بیاورد. كلافه بودند، و در برابر نقنقِ بچههایشان عنان از كف داده بودند بر پشت و شكمشان مشت میكوفتند. آنها میخواستند با این مشتها كودكان را ناچار از تحمل و انتظار كنند تا بلكه گره از كارشان باز شود؛ اما بچهها این را نمیفهمیدند.
آن روز مودب و من و دوستانمان این صحنهها را دیدیم و با هم دربارهاش گفتوگوها کردیم. گفتیم و شنیدیم و گذشتیم. البته ما گذشتیم؛ و چنین كه پیداست مودب با ما نیامد. دل او ماند در كنار زنان و كودكانی كه تو نگو خواهران و برادرانش هستند؛ و حرف دلشان را شنید و دردشان را چشید. بغض مودب از این همراهی زمانی تركید كه به تهران رسیده بود و خلوتی یافته بود. یادم هست حدود نیمهشبی بود كه از كیوسك تلفن عمومی دانشگاه امام صادق(علیهالسلام) زنگ زد به خانه ما و گفت گوش كن:
محمدحسین میگفت: دریا را بردار!
دریا كم هم بود
برای زنان كوچكی
كه كودكانشان را
روی شانه خوابانده بودند
پشت در گمرك قشم
زنانی كوچك
كه نام همهشان «كنیزو» بود
یا نامهایی چون خواهرانم داشتند
زنانی كوچك
كه در چشمانشان
قابلمههای غذا میسوخت
كه در چشمانشان
دكلهای نفت میسوخت
كه در چشمانشان
شاعران...
میسوختم!
كه در چشمانشان
مردانشان غرق میشدند!
دریا را بردار!
این جمله را «محمدحسین محمدی» داستاننویس افغانستانی، دوست عزیز و مشترك من و مودب زمانی گفت كه «علیمحمد» در ساحل نشسته بود و دستش را برده بود بر لب موجی كوتاه تا ژست گرفته باشد برای عكس. فكر میكنم دوربین از محمدحسین بود. او همینطور كه چشم گذاشته بود به چشمی و داشت لنز را تنظیم میكرد، گفت: علیمحمد، دریا را بردار!
علیمحمد آنروز نتوانست دریا را بردارد. چرا كه دستانش پر بود از سوغاتیهایی كه هیچگاه تمامی نخواهند داشت. جنس سوغاتیهای علیمحمد بعدها ما را هم كه همسفرانش، و حتی هماتاقیهایش، بودیم، غافلگیر كرد:
از بندر چیزی نخریدهام
از بندر چیزی نیاوردهام
از جزیره محجوب قشم هم
چیزی نخریدهام
نه مرواریدی، نه حصیربافتهای
و نه حتی یك dvd كوچك
تنها شعری خواندهام و بازگشتهام
انگار بلبلی كه بر باغی مبعوث شده بودم
انگار پیامبری كه با گنجشكان بازی میكردم
چیزی نیاوردهام از بندر
جز عكسها و خاطرههایی
از دریا
از لبخند كودكان سیهچرده
و شادیهای كوچك دوستانم...
همه كسانی كه شعر مودب را خواندهاند و میشناسند، میدانند كه شعر مودب، شعری است اجتماعی كه ریشه در دردهای مزمن و تا به امروز بیعلاج مانده دارد. مودب از هر كه و از هر چه كه حرف بزند، نگاهش به مسائل زندگی مردمانی است كه در كنار او، و مثل او و خانوادهاش زندگی میكنند. مودب فریاد بلند، و البته فاخر این مردمان است، و بیتعارف، هر آنچه را كه درد میداند، به روی داریه میریزد؛ بی باكی از هر آنكه دست بر لب نهاده است و حكم به سكوت میكند. شعرهای مودب كمترین دوری را از شخصیت و هویتش دارند. و ای بسا همین نكته است كه شعرهایش را دلنشین كرده است و به خاطر سپردنی. شعر مودب، نگاه اوست به هستی و پدیدههایش؛ نگاهی زلال كه گاه شدیداً بیملاحظه میشود. من هر گاه به مودب و شعرهایش فكر میكنم، تصویری در برابرم شكل میگیرد؛ تصویر مردی كه سنگین و پرطمأنینه گام برمیدارد و در پس پشت خود ردی از ستارههای درخشان بر جای میگذارد؛ ستارهایی كه حروف و كلمات شعرهایش هستند. و اینچنین است وقتی بساطش را، كه البته بساطی هم نبوده، از هتل هرمز جمع میكند و راهی تهران میشود، ، این رد را از خود بر جای میگذارد:
... حالا اتاق ٧٢۶ هتل هرمز
در سینه من است
با پنجرههایی رو به دریا
با تلویزیونی كه چند كانال ماهوارهای دارد
با حمامی كه در وانش
غمهایی سنگین
مثل خودم دراز میكشند
و دختران كوچك بندری
هر روز صبح میآیند
و مرتبش میكنند!