شهرستان ادب: «شاید فراموشت کنم» نوشتهی حسن رحیم پور در قالب، خاطرهرمان و موضوع تاریخ معاصر ایران، در سال ۱۳۹۰ با حمایت و مشارکت «بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان» منتشر شده است.
میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی همآغوشت کنم
»حمید مصدق«
داستان کتاب، روایت زندگی ٢۱ کودک بیسرپرست است که هر کدام از یک استان ایران آمده و همگی تحت سرپرستی ماشاالله آذرفر، کارخانهدار ثروتمند قرار گرفتهاند. آذرفر و همسرش این پرورشگاه خصوصی را با قوانین و ممنوعیت های خود به خوبی اداره میکنند .آنچه ما از آذرفر میبینیم ، تصویر پدری مدیر و دوستداشتنی است که آرزوهای زیادی برای فرزندانش دارد. پدری که حتی وقتی طاغوتی بودنش برای فرزندان آشکار میشود، هنوز دوستداشتنی است. « سینهی پدر شکافته بود؟!... سینه ای که بارها سر بر آن گذاشته و صدای قلبش را ، که محکم و مطمئن میطپید شنیده بودم؟ همان سینه ای که برای ٢۱ نفر جا داشت و پر از محبت بود؟ سینه ای که جایی برای کینه نداشت؟ ص ٢۰٢». در زیر چتر حمایتی چنین پدری سالها میگذرد تا بلاخره روزی زمزمه انقلاب و اعتراضات مردم علیه حکومت پهلوی، راهش را به این خانه بازکند و فرزندانی که زیر سایهی خانوادهای طاغوتی قد کشیدهاند، با پیوستن به سیل عظیم مردم معترض، شورش را آغاز میکنند. شورشی که سرنوشت تکتک آنها را تغییر میدهد.
گفتنی است؛ رحیم پور با همفکری احمد دهقان ، داستان نویس معاصر و مصاحبه با هشت تن از شخصیتهای داستان، نوشتن کتاب را آغاز کرده و در ارائه داستانی حقیقی و تا حدی تاریخی گام بلندی نهاده است .
خلاصه داستان: شهرام، یکی از بازماندگان خانوادهی پرجمعیت آذرفر، به دنبال مرخصی چند روزهاش از جبهه، سفری را برای تجدید دیدار از جمع از هم پاشیدهی خانوادهی سابقش آغاز میکند. او سعی دارد علاوه بر رفع دلتنگی، این خانوادهی بی خبر از هم را در سالگرد فوت پدر یکجا جمع کند.
رحیم پور در این کتاب از لحنی احساسی و شاعرانه بهره جسته است و با توصیفهای دقیق و پرداختن به جزئیات فضایی ملموس ارائه داده است:
« شهرام موهای سیاه و صافی داشت، با چهره ای استخوانی و پوست سبزه واندامی لاغر و قدی متوسط که نوک زبانی حرف میزد. ص ۳۸۸ »
و از موقعیت، رفتارها و ویژگیهای شخصیتیاش:
بسیجی است : « من همه چیز هستم. هم سربازم. هم بسیجی، هم پاسدار ص ٢٧٥»
« در دنیایی به این بزرگی و شلوغی، در دنیایی به این وسعت، من خانه و جا و مکانی نداشتم. ص ٢۶۸»
« معدهی خالی من احتیاجی به تبلیغ نداشت و هر چه بود، میخورد تا پر شود. ص ۱۴۰»
فضایی که در داستان حاکم است فضایی سرد و غم انگیز است که به خوبی حال و هوای آدم هایش را به ما نشان میدهد. دیدارها چندان گرم و صمیمی نیستند و گویی در فاصله ای که بوجود آمده کسی برای دیگری دلش تنگ نشده و این نکتهی واقعی است که باید در داستان بیان میشد .
شاید فراموشت کنم برش هایی از زندگی آدم هایی است که از همان ابتدا زندگی شان روند و فراز و فرود عادی نداشته و به نوعی مدیون انسانهایی چون آذر فر هستند و به جرات میتوان گفت بزرگترین حسن کتاب محتوای ان است که در ترویج انسان دوستی و کمک به خلق به جامعه خدمت میکند .
دربارهی دیالوگها باید گفت گاهی منتاسب با حال شخصیتها نیست. در صفحه ٧۴ میبینیم که یوسف، برادری که تعمیرکار است، در توصیف احوال عاطفیاش میگوید: « از تو چه پنهون این دل منم آروم نیست. برای خودش شیطنت هایی داره. گاهی اعلام خودمختاری میکنه و جونمو به لبم میرسونه». و یا در صفحه ۱۱۴، پسر بچه ای در توصیف رنج هایش میگوید: « اونایی که خیلی با ادبن فقط نگاهم میکنن، ولی نگاهشون مثل سرب داغ روی تن و صورتم پاشیده میشه».
شاید فراموشت کنم برش هایی از زندگی آدم هایی است که از همان ابتدا زندگی شان روند و فراز و فرود عادی نداشته و به نوعی مدیون انسانهایی چون آذر فر هستند و به جرات میتوان گفت بزرگترین حسن کتاب محتوای ان است که در ترویج انسان دوستی و کمک به خلق به جامعه خدمت میکند .
از نقاط مثبت کتاب، میتوان به پایان بندی جالب آن اشاره کرد که گذشته و حال را در یک نقطه به هم میرساند و پایان خوشیهای شهرام را در گذشته، به شروعی تازه پیوند میزند.