گزارشی از اردوی حرم امام خمینیِ شهرستانادبیها
21 بهمن 1393
14:39 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 2 رای
شهرستان ادب: همزمان با فرارسیدن دهه فجر، شهرستان ادب به زیارت مزار شهدای بهشت زهرا و حرم امام خمینی و بازدید از قطعۀ هنرمندان رفت. گزارشی حاشیهای از این اردوی معنوی را به قلم جواد شیخالاسلامی میخوانید.
جمعه صبح با تعدادی از شاعران و نویسندگان به نیت تجدید پیمان با حضرت روح الله و شهدا راهی بهشت زهرا(س) شدیم. قرارمان ساعت 8 و نیم موسسه بود و ساعت 9 هم اتوبوس راه می افتاد. بچه های شاعر بیشتر بودند و به نظرم نسبت بین شاعران و داستان نویسان حداقل در این برنامه 80-20 بود! از اساتید آقای اسماعیل امینی بودند که حضورشان غنیمتی بود و تا آخر این زیارت همراه شان بودم و حرف زدیم و سوال و جواب کردیم و خاطرهبازی با خاطرههای شاعران انقلاب. آقای امینی مثل همیشه خوش قول و منظّم سر ساعت خودشان را رسانده بودند موسسه. غیر از ایشان جناب اقای علی محمد مودب بودند و جناب علی اصغر عزتی پاک که مدیر دفتر داستان موسسه هستند و میلاد عرفانپور و محمدحسین نعمتی و جمعی از بچههای جلسه چهارشنبهها و آفتابگردانها. ترکیب، ترکیبِ خوبی بود برای شروع سفر. من و علی سلیمانی و پیمان طالبی که اولین مجموعه شعرش «ناحماسه» از نشر شهرستان ادب در راه نمایشگاه کتاب است، از همان آغاز شروع کردیم به صحبت و شعرخوانی و ایضاً فیالبداهه سرودن! به نظرم اگر آنها مینوشتیم شاید چیزی حدود صد بیت میشدند و از حق نگذریم خوب هم از آب در می آمدند! محور را هم گذاشته بودیم روی شاعرانی که شعر را گویا بیشتر برای بازارش میخواهند و همه جا هستند. مثلاً نقد درون گفتمانی! هنوز توی اتوبوس ننشسته بودیم که شعرها جوشش میکردند. الآن که فکر میکنم میبینم چقدر حیف شد که شعرها را ضبط نکردیم! میشد مثل بعضی کتابسازان یک کتاب بدهیم بیرون و روی جلدش بنویسیم «اشتراکاً: علی سلیمانی، پیمان طالبی و جواد شیخ الاسلامی»! غرض اینکه مسیر شریعتی تا حرم امام به نیت دهه فجر و جشن انقلاب به شادی گذشت؛ به نقد درون گفتمانی!
استاد امینی هم که کنار ما نشسته بودند و ید طولایی در طنز دارند هر از چند گاهی بیتی یا مصرعی میگفتند و با ما همراهی میکردند. پیمان که کنار من بود میگفت: «ببین، علی سلیمانی که کنار استاد نشسته، حتماً دارد برای کتاب سالِ جشنواره فجر سال دیگر برنامه میریزد! از الآن کارهایش را شروع کرده!» و میزدیم زیر خنده و علی را اذیت میکردیم. استاد امینی هم هرچند در آستین شان جوابی برای ما داشتند، ولی رعایت جوانی ما را میکردند و فقط میخندیدند.
اما جدا از این خندهها و شوخیها، که شیرینی سفر و اردو و بیرون رفتنها هم به همینهاست، باید گفت تدبیر خوبی بود زیارت مرقد امام در دهه فجر و تجدید عهد و پیمان با شهیدانی که دوازده بهمن به افتخار قدم های امام خمینی و با سرود «برخیزید» از جا برخواستند تا همراه امت ارادت و محبتشان را به ولایت نشان بدهند. اصلش هم همین است. شعر، در این سالهای سخت و شیرین، و سالهای جنگ و دفاع و کار و پیشرفت و مقاومت، همراهترین هنر بوده است با انقلاب. و شاعران انصافاً همراهترین قشرِ فرهنگی بودهاند با امام و انقلاب. میتوانیم گفت که شعر تا حدودی توانسته دینِ خودش را انقلاب ادا کند، و البته شک نیست که هنوز خیلی کارها روی زمین مانده است که باید تلاش کرد و نیرو پرورش داد و نیروسازی کرد و پیش رفت. اما همین مقدار که شعر پیش آمده است را در دیگر گونههای هنری و فرهنگی نمیبینیم. هیچ گروهی دیگر مثل شعرا در جنگ به یاری انقلاب و رزمندهها نشتافتند. بسیاری از تصاویری که روی پردههای سینمای ما، از لحظات غیورانهی انقلاب و دفاع مقدس و سالهای متمادیِ انقلاب و 8 ماه دفاع مقدس در جنگ نرم، غائب بوده است، در شعر اما وجود دارد و بیان شده و نشان داده شده است و بسیاری لحظات را در قاب ابیات شاعران انقلاب دیدهایم. به قول استاد علیرضا قزوه:
«ای خوشا آنان که نقاشان درد مردم اند
عید را عید و محرم را محرم میکشند»
و به نظرم شعر در این سالها همین بود و این تجدید عهد و پیمان با امام و شهدا کاری به جا بود و امیدواریم از این به بعد با شور و شوق بیشتر و با برنامهریزی بهتری برگزار شود.
بالاخره اتوبوس رسید و پیاده شدیم و به سمت مرقد مطهر حرکت کردیم. بعضیها داخل حرم به ما پیوستند، که محمد برزگر از آنها بود. خادمان و نگهبانان مرقد امام میگفتند در اصلی حرم بسته است و باید از سمتی دیگر رفت. رفتیم و به نظرم اولین بار بود که از آنجا میرفتم زیارت. و به نظرم تازه افتتاح شده بود و رنگ و روی تازه و نویی که داشت نشان میداد شاید همین چند روز پیش بهره برداری شده باشد حتی! ولی خب مثل خیلی جاهای دیگر حرم امام با کم سلیقگی ساخته شده بود. زیارتی کردیم و آمدیم این طرفتر نشستیم. بساط خاطرهی روزهای انقلاب پهن شد و اولین نفر آقای شمس بودند که از روزهای تظاهرات و شاه و دور و بریهای شاه و فضای ارتش حرف زدند. و گفتند در دیدار امام با ارتیان حضور داشته اند و جلوی امام رژه رفتهاند. آقای شمس که این روزها بازنشسته اند و بیشتر به شعر گفتن می-پردازند و یکی از پایههای ثابت جلسات چهارشنبهها هستند، به این سبب که هم در ارتش خدمت کردهاند و هم در زمینهی انقلاب و آن روزها مطالعه داشتهاند حرفهای شنیدنیای از لحظههای انقلاب داشتند و دریغ که آنجا هنوز یادم نبود که توی جیب کاپشنم رکوردر دارم و میتوانم گفتهها را ضبط کنم! آقای امینی که شروع کردند به صحبت بدون اینکه قصدم پیدا کردن رکوردر باشد جیبم را وارسی کردم تا گوشی همراهم را پیدا کنم که دیدم ای دل غافل! رکورد همراهم است و میتوانم حداقل خاطرهی استاد امینی را ضبط کنم و بنویسم. استاد شروع کردند:
«یک روز رفتیم مدرسه که دبیرمان رفت بیرون و من را صدا کرد که همراهش بروم. به من گفت امینی! چرا اومدید مدرسه؟! گفتم خب آقا آمدیم که درس بخوانیم دیگر! گفتند مگر اونها که توی خیابونها دارند کشته میشن برادرای شما نیستن؟ گفتم بله آقا. که ایشان گفتند »پس برو به بچه ها بگو بریزند بیرون و شعار بدن تا کلاس شما تعطیل بشه. کلاس شما که تعطیل بشه بقیهی کلاسها هم خود به خود تعطیل میشن». من رفتم و بچه ها را شوراندم که بیایند بیرون و شعار بدهند. ما که کلاس را رها کردیم و آمدیم توی حیاط مدرسه، بقیه و کلاسهای دیگر هم ریختند توی حیاط و مرگ بر شاه و اینها شروع شد. دیگر مدرسه تعطیل شد و نتوانستند جمعش کنند. کار ما این بود که هر روز میآمدیم مدرسه و نمیرفتیم سر کلاس. توی همان حیاط میایستادیم شعار میدادیم و میرفتیم تظاهرات. هرچه پلیس و گارد و اینها آوردند دیگر نشد و مدرسه تعطیل شد. بعد از آن دیگر کار هر روزمان تکرار همین اتفاق بود که توی حیاط مدرسه مرگ بر شاه بگوییم و بعد برویم و با مدرسههای دیگر قاطی بشویم و حرکت کنیم. تعطیل کردن مدرسه و تظاهراتِ هر روزهی ما تا زمانی که امام میخواستند بیایند ادامه داشت. چون روز آمدن امام معلوم نبود و بختیار هر روز بازی در میآورد و فرودگاه را میبست و اذیت میکرد. مثلاً میگفت امروز هوا خراب است! ما هم هر روز از نازیآباد این مسیر را پیاده با دوستانمان میآمدیم تا مدرسه و بعد فردوگاه. مردم هم بودند و زیاد هم آمده میآمدند برای استقبال از امام. انگار همه آمده بودند تهران. ما دانشآموزان هم میآمدیم قاطی همین مردم تا بهشت زهرا(س) و منتظر می-شدیم تا اینکه میگفتند امروز هم امام نمیآیند. باز برمیگشتیم به خانه. تا روز دوازده بهمن همین قضیه تکرار میشد. یادم است روز دوازدهم بهمن ساعت 7 صبح رسیدیم بهشت زهرا(س). چون بعد از نماز راه میافتادیم و میآمدیم. شهید بهشتی داشت سخنرانی میکرد و گفت امروز به احتمال زیاد امام تشریف میآورند. نزدیک ساعت ده صبح بود که اعلام کردند پرواز امام نشسته است، مردم خوشحالی کردند و دست زدند و منتظر ماندیم تا امام آمدند و سخنرانی کردند. بچهها تمام قد داشتند گریه میکردند.
ما آن موقع خانهمان توی خیابان شهید فاطمی بود. خود شهید فاطمی هم جلوی چشمان من شهید شد. ما با بچهها رفته بودیم دانشگاه تهران، چون 13 آبان 57 سالروز تبعید امام بود دیگر. توی دانشگاه جایی که الآن نماز برگزار میشود قبلاً زمین فوتبال بود. گود هم بود. آنجا ایستاده بودیم و یک نفر داشت سخنرانی میکرد. بعد به یکباره گاردیها آمدند و پشت میلههای دانشگاه، یعنی پشت همین سر درِ دانشگاه، مخفی شدند. سخنران جلسه هم یکدفعه گفت: «برگردید به اون مزدورهایی که پشت میلهها هستند بگویید نظر مردم درباره سلطنت چیست». جمعیت برگشتند و همه مرگ بر شاه گفتند؛ آنها هم عصبانی شدند و بستند به رگبار. ما همین ردیفهای آخر که به آنها نزدیکتر بود، بودیم. خیلی نزدیک به نردهها بودیم. یک تعداد از بچههای محلمان همینطور ریختند زمین. که همین شهید فاطمی هم جلوی چشم ما بود. اینها کشته شدند و ما در رفتیم. بعداً یک خبرنگار تلویزیون فیلم این به رگبار بستن را گرفته بود. تلویزیون دست حکومت نظامی بود و نمیگذاشتند چیزی پخش بشود. حالا نمیدانم این خبرنگار چه کار کرده بود که یک دفعه خبر قطع شد و این فیلم پخش شد. فیلم را پخش کردند، یعنی بدون اینکه شطرنجی بشود، پرپر زدن بچه ها را همینطور نشان دادند. خیلی وحشتناک بود و همهی مردم دیدند. آن خبرنگار را فرمانده حکومت نظامی دستگیرش کرد که اعدام کنند ولی مردم اعتراض کردند و نتوانستند. فیلم خیلی تأثیر داشت. چون آن روزگار مثل الآن نبود که هر کاری بکنی فردا سرِ بازار باشد. آن موقع اینجوری نبود و خبر از جایی به جایی نمیرسید.
یک کاری هم ما انجام دادیم که یادم است. اولین مجسمهی شاه را ما پایین کشیدیم! یعنی روز چهارم آبان بود. آن موقع هنوز جو اینطوری نبود. یعنی هنوز مرگ بر شاه را با احتیاط توی تظاهرات میگفتند. من یادم است روز عاشورا یک عده شروع کردند که «تا شاه کفن نشود / این وطن وطن نشود». بلندگوی اصلی راهپیمایی گفت شعارهای تند ندهید. چون گاردیها تحریک میشدند و حمله میکردند. ولی ما روز چهارم آبان بود که با همین بچههای مدرسه قاطی شدم و رفتیم از خط آهن رد شدیم و بچههای خزانه هم قاطی ما شدند. خیلی زیاد شدیم. جمعیتمان خیلی زیاد شد. مثلاً دو-سه هزارتا دانشآموز بودیم. رفتیم توی پارکی که کنار ترمینال است. اسم پارک آن موقع «فرح» بود. بچهها همینطور شعار میدادند که یکدفعه یکی به عقلش رسید و گفت بچهها این وسط یک مجسمه است، بیایید مجسمه را پایین بکشیم. مجسمهی بزرگی هم بود! بزرگترها گفتند: «میآیند ما را میکشند، ولش کنید». ما رفتیم شلنگهای پارک را جمع کردیم. همه را انداختیم دور مجسمه و این همه جمعیت شروع کردیم به کشیدن. مجسمه کنده شد و افتاد. بعد همانطور کشانکشان بردیم و انداختیمش توی دریاچهی وسط پارک. یک دفعه گفتند آقا گاردیها آمدند! آن موقع هم پارکها نرده داشت. اینها وایستاده بودد دم درها و تونل درست کرده بودند. بچهها که میآمدند بیرون اینها را میزدند. چهار-پنج نفر که کتک خوردند تصمیم گرفتیم از بالای نردهها فرار کنیم. پریدیم و تمام لباسهامان پارهپاره شد. بیچاره شدیم! چون دو سه هزار نفر دانش آموز همه از بالای نرده ها شروع کردیم به پریدن و فرار! دل داشتیم آن موقع... باز یادم هست که هربار که میخواستیم برویم تظاهرات یک بشکه زیر بغل و توی دستمان بود! چون آنها که گاز اشکآور میزدند ما توی بشکه را که کاغذ و خرت و پرت توی آن ریخته بودیم را اتش میزدیم تا تأثیر گاز اشکآور کم شود. ما آن موقع، وسط تظاهراتها همیشه یک بشکه با خودمان داشتیم!»
آقای مودب رو به استاد امینی گفتند: «روزهای آخر توی تهران مثل اینکه کشتار زیاده شده بود. درست است؟» که استاد گفتند بله، من خودم یکیشان را یادم است. خاطرات استاد از انقلاب تمامی نداشت و اگر بخواهم همه را اینجا بیاورم خیلی مفصلتر از این میشود! توی ذهنم قرار یک مصاحبه با استاد را میگذارم و میگذرم.
بعد از شنیدن خاطرات سوار ماشینها شدیم و رفتیم به سمت بهشت زهرا(س). محمد برزگر با ماشین شخصی آمده بود. از اتوبوس جدا شدیم و با ماشین رفتیم طرف یادمان شهدای انقلاب. آنجا هم زیارت و فاتحهای و گلهایی که داشتیم را بر سر مزار شهدا گذاشتیم. بازار عکس یادگاری هم که داغ بود و هرکس یک طرف داشت با شهیدی عکس میگرفت. منِ بدمشهدی هم دنبال مزار «شهید دیالمه» میگشتم در آن بین!
توی یادمان شهدای انقلاب زیاد نماندیم. آنجا استاد امینی را هم با خودمان همراه کردیم و بار علمی ماشینمان را به یکباره چند برابر کردیم! اتوبوس رفت به سمت مزار شهدا و من و محمد برگزر و پیمان طالبی و علی سلیمانی و استاد امینی به اصرار بچهها رفتیم قطعه هنرمندان. چه چهرههایی که آنجا خوابیده بودند. همان اول که پا میگذاریم توی قطعه هنرمندان سنگ قبر مرحوم امیرحسین فردی به چشم میخورد. جلوتر نادر ابراهیمی، جلوتر گل آقا، جلوتر که و که و بر سر مزاری که بیشتر نشستیم به حرف زدن مزار سیدحسن حسینی عزیز بود. سنگ مزار سید با آن عکس پرجذبه اش بین آن قبور جلایی دیگر داشت. برای سید هم فاتحه خواندیم و من یادم آمد از دیداری که با استاد حسین اسرافیلی داشتم و مطلبی که ایشان فرمودند. چندماه قبل برای مصاحبه ای خدمت استاد اسرافیلی رسیدم تا خاطره هایشان از قیصر را برای کتاب خاطرات قیصر که در دست گردآوری و تدوین و چاپ است ضبط کنم و استفاده کنم. یاد نکردن از سیدحسن غیرممکن است وقتی نام قیصر جایی بیاید. و استاد اسرافیلیِ مهربان خوابی را تعریف کردند که من هم بیجا ندیدم و بر سر مزار سیدحسن برای استاد امینی و بچهها از قول استاد اسرافیلی نقل کردم:
«چندماه بعد از رفتن سیدحسن و قیصر، شبِ عاشورایی بود که با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگر سید و قیصر هم بودند و با هم میرفتیم هیئتی که سید همیشه دوست داشت به آن برویم. شب بعد از هیئت که خوابیدم خواب دیدم هر سه نفر ما رفتهایم به همان هیئت ترکها و داریم از در مسجد خارج میشویم. سید هیئت و روضهی ترکها را دوست داشت. وقتی داشتیم از روی پلههای هیئت پایین میآمدیم، سیدحسن همینطور که دستش را آورده بود بالا تا با آستینش گوشهی چشمهایش را پاک کند گفت: حسین! دستت درد نکنه امشب ما رو آوردی هیئت...».
وقتی خواب استاد اسرافیلی در شب عاشورا درباره سیدحسن را نقل کردم، استاد امینی گفتند: «آره، سیدحسن هیئت ترکها را خیلی دوست داشت و با حسین اسرافیلی و قیصر زیاد آنجا میرفتند». دوباره برای حسن حسینی فاتحهای میخوانیم و آرام آرام از بین قبرها میگذریم و سوار ماشین میشویم و برمیگردیم و من دارم فکر میکنم به امام، فکر میکنم به شهیدان، فکر میکنم به سلمان و سید و قیصر و نامهایی که هرکدام به واسطهی ارادتی که به امام و شهیدان داشتند، گویی مصداق یاد امام و شهیدان شده بودند...
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.