موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از پرستو علی‎عسگرنجاد

نقدی بر رمان «کلت ۴۵»، نوشتۀ حسام‎الدین مطهری

03 اردیبهشت 1394 01:49 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.43 با 14 رای
نقدی بر رمان «کلت ۴۵»، نوشتۀ حسام‎الدین مطهری

شهرستان ادب: خانم پرستو علی‎عسگرنجاد از شاعران و داستان‎نویسانِ جوان اراکی هستند. یادداشت زیر را در نقد رمان «کلت ۴۵» نوشتۀ هم‎شهری‎شان، آقای حسام‎الدین مطهری، می‎خوانید:


رمان کلت 45 حسام الدین مطهری

رمان کلت 45 از کتاب‌های سال‎های اخیر در حوزۀ ادبیات داستانی انقلاب است که در سال 92 چاپ شده است. اینکه یک نویسندۀ تازه‌کار برای اولین کتابش فضای سخت و پرپیچ و خمی مثل فضای گروهک منافقین و روابط شکل گرفته در آن را انتخاب کند، جسارتی می‎طلبد که باید به «حسام الدین مطهری» بخاطر داشتنش تبریک گفت. اما آن‌چه اهمیت دارد، وقوف کامل بر این فضا، شناخت موقعیت‎ها و چالش‎هایش و از همه مهم‎تر تسلط کامل بر مبانی اصلی رمان‎نویسی است که دستمایۀ این نقد قرار می‎گیرد. تلاش بر این است که با کمک بررسی جزء‎به‎جزء عناصر داستان، به نقدی اصولی از کلت ۴۵ برسیم.

طرح

در اولین قدم، طرح رمان را بررسی می‎کنیم. داستان به طور خلاصه از این قرار است: خواهر و برادری در کودکی به علت دستگیری پدر و مادر مجاهدشان از هم جدا می‎شوند و در دو مسیر مخالف هم پرورش می‎یابند. یکی منافق می‎شود و دیگری کمیته‎ای و حزب‎اللهی. پس از فراز و فرودهایی این دو در یک درگیری مقابل هم قرار می‎گیرند و خواهر به دست برادرش کشته می‎شود. در انتها مادر که خود عضو برجسته‎ای از سازمان مجاهدین خلق است، به خونخواهی از دخترش و برای تحقق آرمان‎های سازمان، با کمک پسر کوچکش پسر بزرگ خود را می‎کشد... . طرح، طرح گیرایی است و به خوبی قابلیت پرداخت و تبدیل شدن به یک رمان نسبتاً پرحجم را دارد. اما به وضوح پهلو به کلیشه می‎زند و دست و پای نویسنده را برای خلق داستانی نو می‎بندد. در جای‌جای این رمان طولانی می‎بینیم که نویسنده اسیر طرح تکراری خود شده است، نه سوار بر آن. به عبارت بهتر، نویسنده مجبور شده است داستان را به سمت انتهای کاملاً قابل حدسش هدایت کند، بی آن‌که با کمک داستان‎های فرعی و ظرافت‎های نویسندگی، داستان را از این شکل قابل حدس دربیاورد. از نیمه‎های کتاب به بعد که شاهد پرورش خواهر و برادر در دو جبهۀ مخالف هستیم، کاملاً می‎توانیم پیش‎بینی کنیم که به سبک داستان‎ها و فیلمنامه‎های زرد بالیوودی این دو قرار است به زودی مقابل هم قرار گیرند و یک تراژدی قابل حدس را رقم بزنند. تراژدی آشنایی که می‎دانیم غم‎انگیزتر و سوزناک‎تر می‎شود اگر طرف کشته‎شده در آن دختر (در اینجا خواهر!) باشد!

به‌علاوه چنین طرحی که به پیچ‎و‎خم‎های پیرنگی بسیار نیازمند است تا شامل روایتی از کودکی تا بزرگسالی و سیر تحوّل شخصیت‎ها باشد، موجب می‎شود نویسنده در اولین تجربه به پرگویی بیفتد و با خلق کتابی ۵۵۹ صفحه‎ای پا را از دایرۀ حوصلۀ مخاطب امروز فراتر بنهد.

پیرنگ

پس از طرح، توجه خود را به پیرنگ معطوف می‎کنیم که به نظر نگارنده بزرگ‎ترین نقطه ضعف کتاب کلت ۴۵ به شمار می‎رود.

نویسنده به علت طولانی بودن داستان و شاید تازه‎کار بودن، به هیچ وجه نتوانسته پیرنگی مستحکم و نفوذناپذیر برای رمان خود بسازد. در داستانی با چنین طرحی، پیرنگ می‎تواند اصلی‎ترین عنصر باشد، در حالیکه نویسنده به شکلی سرهم‌بندی شده از آن رد می‎شود و ابتدایی‎ترین سوالات خواننده را بی جواب می‎گذارد. در واقع، نویسنده با کمترین توجه به چینش وقایع و بیان دلیل آن‎ها برای باورپذیر کردن خط سیر داستان، سرسری از اتفاقات مهم می‎گذرد و تنها در پی جلو بردن قصه و ادامه دادن به توصیفات خود است. به چند نمونه اشاره می‎کنم:

در صفحۀ ۱۱۹ می‎خوانیم که «حاج خدمتی» پس از مراجعه به منزل غضنفری‎ها، ازگفتن اینکه بچۀ ناشناسی پیش اوست که به دنبال والدینش می‎گردد، پشیمان می‎شود و هیچ دلیل خاصی هم برای این پشیمانی ذکر نمی‎شود. اینجا درست نقطه‎ای است که قرار است جدایی کامل خواهر و برادر اتفاق بیفتد تا همۀ اتفاقات بعدی رقم بخورد و در واقع باید مهم‎ترین نقطۀ پیرنگ داستان باشد، اما نویسنده به راحتی و ناشیانه از آن رد می‎شود. در حالی‎که در دنیای واقع این بدیهی به نظر می‎رسد که حاج خدمتی حداقل اشاره‎ای به «صالح» بکند و لااقل عکس‎العمل مخاطبش را ببیند، نه اینکه از تنها نقطه دستاویز برای پیداشدن والدین صالح به راحتی رد شود و به طرح یک سوال کلی مانند «نمی‎دانید کجا می‎شود پیدایشان کرد؟» اکتفا کند.

در فصل دیگری از داستان با سفر شتاب زدۀ صالح، شخصیت اصلی رمان، به اراک مواجهیم که برای آن نه دلیل قابل قبولی وجود دارد نه لزوم خاصی! به صرف دستگیر شدن یک پسرک خرده‎پا در پخش اعلامیه، صالح با چنان شدت و حدّتی پا به فرار می‎گذارد که مخاطب را متعجب می‎کند. در حالی که در جریان حملۀ ساواک به منزل خدمتی، صالح تمام تلاشش را برای حفظ آرامشش به کار می‎گیرد، آن هم در شرایطی که خیال می‎کند زیرزمین پر از اعلامیه است. ضمناً در جریان سفر و اقامت به اراک، صالح با سختی های بسیاری مواجه می‎شود که این‎ها همه این سوال را در ذهن مخاطب پررنگ‎تر می‎کنند که: «این فرار اصلاً چه لزومی داشت؟» خود نویسنده هم طی تماس صالح با حاج خدمتی اذعان می‎دارد که شرایط اصلاً خطرناک نبوده و خود ساواک هم چندان پاپی نشده است. نکتۀ دیگر این‌که اگر بخش‎های مربوط به اراک از داستان حذف می‎شد، هیچ اتفاقی نمی‎افتاد و ضربه‎ای به پیرنگ زده نمی‎شد. چرا نویسنده باید چندین فصل از کتابش را به موضوعی اختصاص دهد که هیچ نقشی در سیر داستانی، پیرنگ و تغییر و تحول شخصیت‎ها ندارد؟ گیریم که تنها نکتۀ بارز هم، آشنایی صالح با جلسات قرآن و سفر او با طلبۀ جوان به قم باشد. یا در بهترین حالت ممکن این سفر، مجالی برای شکل دادن شخصیت مقاوم صالح و استقلال‎طلبی او باشد.

در نقطۀ حساس تماس و مواجهۀ صالح با «مهین»، اتفاقاتی که به سرعت می‎افتند، اصلاً قابل باور نیستند. صالح که خود از افراد کمیته است، از منافقین شناخت دارد و روحیات آن‎ها را می‎داند و مبارزی است که به اصول امنیتی آشنایی دارد، چرا این‌قدر پیش پاافتاده به موضوع منافق ‎بودن مادرش نگاه می‎کند؟ آن هم صالحی که بر جنازۀ خواهرش به‌خاطر این‌که منافق بوده نماز نمی‎خواند! چرا این‌قدر راحت، اعتماد او به مادر منافقش جلب می‎شود؟ دلایلی احساسی که نویسنده به آن‎ها گذرا اشاره می‎کند، اصلاً قابل قبول نیستند. همینطور خشم غیرقابل کنترل مهین نسبت به صالح که تنها در اواخر داستان به چالش کشیده می‎شود. یا اسلحه کشیدن صابر هفت ساله بر روی برادر خود که تنها برای غم‌انگیزتر شدن داستان آمده  و مخاطب را به تعجب وامی‌دارد!

ضعف پیرنگ به شدّت در شخصیت‌پردازی‎ها خود را نشان می‎دهد. به این شکل که آن‌قدر رفتارهای بی‎دلیل از کاراکترها می‎بینیم که نمی‎توانیم تصویری باورپذیر از آن‎ها را مجسم کنیم. خوب است همین جا به بررسی شخصیت‎های کتاب بپردازیم:

شخصیت‌پردازی

عمده‎ترین ضعف شخصیت‎پردازی - چنان که ذکر شد - غیرقابل‎باور و اغراق‎شده بودن آن است. نویسنده متأسفانه نتوانسته از عهدۀ خلق شخصیت‎هایی تازه با توجه به پیچیدگی‎های خلقی و روحی انسان‎ها برآید و به استفاده از تیپ‎هایی کاملاً کلیشه‎ شده اکتفا کرده است. در حالی که، حتی این تیپ‎های کاملاً کلیشه‎ شده هم برای مخاطب هضم نمی‎شوند و مدام در فهم آن‎ها گیج می‎خورد. البته گاه در خلق شخصیت‎های فرعی موفق عمل کرده و در مجالی کوتاه، به بیان ویژگی‎های ملموس آن‎ها پرداخته که به خواننده کمک می‎کند تصویر روشنی از آن‎ها را در ذهن بسازد.

اصلی‎ترین شخصیت کتاب «صالح» است که با پرداخت موفق و موشکافانۀ نویسنده، به خوبی در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد. از کودکی‎های او که یک پسر نجیب، مؤدب و اهل کار و خانواده است تا نوجوانی‎های بلندپروازانه و سرشار از تحولش و جوانیِ مغرورانه و استقلال‎طلبانه‎اش. همۀ اینها در خط داستانی یکی پس از دیگری تصویر می‎شوند و در نهایت، تصویری واضح و قابل درک از صالح ارائه می‎دهند. واضح است که نویسنده برای خلق این شخصیت تلاش زیادی کرده و در این حین، خط قرمزهای شخصیت‎پردازی را رعایت کرده و وارد منطقه ممنوعه تیپ نشده. سیگار کشیدن صالح یا گردن‎کشی‎ها و بلندپروازی‎های او در مقابل حاج خدمتی - که گاهی پهلو به نمک‎نشناسی می‎زند و برای خواننده مطبوع نیست - به خوبی طبع مغرور و سرکش او را نشان می‎دهد. از طرفی به سیر احساسات او نیز در سه دورۀ زندگی‎اش بسیار پرداخته شده و نویسنده با مونولوگ‎های صالح سعی کرده است از درون او به ما خبر دهد و دغدغه‎ها، ناکامی‎ها و عقایدش را بیان کند. اگرچه این امر ضعفی بزرگ برای زاویه دید داستان محسوب می‎شود - که در جای خود اشاره خواهم کرد - ، اما در به تصویر کشیدن شخصیت اصلی نقشی اساسی دارد.

در مقابل، شخصیت مینو، خواهر صالح، پرداخت خوبی ندارد. نویسنده با این‌که فصل‎های کتاب را یک در میان بین زندگی صالح و مینو تقسیم کرده، اما در بخش‎های مربوط به مینو تنها به فکر پیش‎بردن داستان و ورود به فضای منافقین است و ساده‎انگارانه از کنار این شخصیت مهم رد می‎شود. آن‎چه از مینو می‎خوانیم، افسردگی‎های مکرّر او در دوری از مادرش است و شوق کورکورانه برای عضویت در سازمان مجاهدین و سپس اطاعتی سؤال‎برانگیز از اوامر آن‎ها و در نهایت، مرگی تراژیک که بیشتر ناکامی‎های صالح در آن پررنگ شده است. می‎دانیم که مینو در خردسالی از خانواده جدا شده و چنان که خودش هم می‎گوید، خاطرات چندانی از خانواده اصلی‎اش به خاطر ندارد. اما صالح در حالی از خانواده جدا می‎افتد که قدرت درک مسائل پیرامونش را داشته است. ضمن این‌که پدر و مادرش را به آن شکل فجیع مقابل چشمانش اسیر می‎کنند. پس با این روند، باید منتظر باشیم صالح برای یافتن خانواده‎اش خیلی بی‎قرارتر و مصرتر از مینو باشد و دلتنگی‎های مکرری در او ببینیم. حال آن که این اتفاق نمی‎افتد. صالح درگیر زندگی مذهبی و عضویت در کمیته و مبارزه می‎شود و این مینوست که در نهایت سرخوردگی و تنهایی، تمام همّ و غمش را صرف یافتن مادرش می‎کند و در نهایت هم موفق می‎شود. درست است که مینو دختر است و به هر حال عواطف او شدیدتر از برادرش است و یک دختر کمبود مادرش را بیشتر احساس می‎کند، اما با توجه به فضایی که نویسنده برای ما تصویر کرده، منتظر تلاش‎های بیشتر صالح برای یافتن مادر و در عین حال آرامش بیشتری برای مینو هستیم که در اوایل خردسالی از خانواده جدا شده و بعد هم مثل یک دختر زیبای نداشته برای عفت خانم عزیز می‎شود... . تصور من این است که در این میان، نویسنده باز هم به‌خاطر طرح دست و پاگیرش، مجبور شده مینو و مهین را به هم برساند تا تراژدی تلخش رقم بخورد و به همین دلیل از زوایای دیگر نوشته غافل مانده.

دلیل برخوردهای به شدت غیرمنطقی مینو با سازمان مجاهدین خلق هم مشخص نیست و درک شخصیت را برای ما دشوار می‎کند.گاه آن‌قدر در اطاعت از آن‎ها زیاده‌روی می‎کند که علاقۀ نادر را سدی در برابر اهدافشان می‎بیند - به صرف شور برای ترقی در سازمان- و گاه به راحتی از سازمان دور می‎شود - به صرف حرف‎های سیمین - و باز به آسانی جذب می‎شود - به صرف یک اعلامیه از سازمان که خط فکری‎اش را همان خط اولیه اعلام می‎کند - . درک این شخصیتِ آشفتۀ باری به هر جهت، نه آسان است نه لذت‌بخش.

ضلع سوم مثلث مهین است (یا زری). یک زن تمام و کمال در خانه‎داری و بچه‎داری و پخت انواع مربا و ترشی و رب! مهین به شدت تیپیک معرفی شده و نویسنده با علم به این مطلب می‎نویسد: «برای نسل تقریبا منقرض شدۀ زن‎های صبور و شوهردوست، مهین نمونه‎ای بی نقص بود.» اما اذعان او به این امر، چیزی از ضعفش در شخصیت‎پردازی کم نمی‎کند. همین مهین صبور شوهردوست که همۀ عشقش را صرف خانواده و فرزندانش می‎کند و با سوز و گداز از دخترش جدا می‎شود، پس از زندان به یک‎باره رنگ عوض می‎کند! آن چنان نسبت به فرزندانش بی‎علاقه و سرد می‎شود که باورش برای مخاطب غیرممکن است. ضعف پیرنگ این جا هم خود را نشان می‎دهد: مگر در زندان چه اتفاقی افتاده که این زن این گونه متحول می‎شود؟ کسی که برای یافتن فرزندانش بلافاصله پس از زندان آگهی می‎دهد، چرا باید تا این حد نسبت به دخترش بی‌احساس باشد و به او به شکل عنصری برای ترقی در سازمان نگاه کند؟ مگر پیش از دستگیری مهین عضو سازمان نبوده؟ چرا در آن زمان این‌قدر نسبت به خانواده‎اش احساس عشق و مسئولیت می‎کرده است، اما پس از زندان ورق کاملاً بر می‎گردد؟ فقط در گوشه‎ای می‎خوانیم که حمزه و مهین پیش از تغییر مواضع سازمان، عضو آن بوده‎اند و این جملۀ ساده قرار است برای ما پاسخی باشد به همۀ این سؤالات، که نمی‎تواند! نویسنده در خلق این شخصیت پویا کاملاً ناکام مانده و در بخش اول او را به شکلی افراطی فرشته صفت و در بخش انتهایی درنده‎خو توصیف کرده است.

سایر شخصیت‎ها که کم یا زیاد فرعی محسوب می‎شوند - به جز نادر- کاملاً افراطی و اغراق شده تصویر شده‎اند. جلال یک آدم به شدت عقده‎ای و کینه‎ورز است و نویسنده اصرار دارد بگوید هیچ تعلق خاطری به خانواده‎اش ندارد .چرا؟! هیچ دلیلی برای این همه عقده و کینه و عصبیت در جلال ذکر نمی‎شود. نویسنده اغراق را تا آن‌جا پیش می‎برد که جلال حین ملاقات ناصر از زندانبان خشن‎تر رفتار می‎کند! همواره به زمین و زمان بدوبیراه می‎گوید و هرجا اسم این شخصیت می‎آید نویسنده یادآوری می‎کند: این آدم عاطفه ندارد! قرار است با این جملۀ ناب و فوق العادۀ «در زندگی اش یک اعتقاد داشت: حقم خورده شده!» تمام رفتارهای جلال برای ما توجیه شود،که نمی‎شود. همچنین نویسنده در اقدامی کاملاً کلیشه‎ای جلال را به حاشیۀ درگیری‎ها و مبارزات انقلابی وارد می‎کند و به گریه‎اش می‎اندازد! تا بگوید حتی چنین آدمی هم در این انقلاب دلش به رحم می‎آید و زشتی خشونت را احساس می‎کند. در حالی که تنها پاسخی که از خواننده می‎گیرد، نه سر تأیید، که ابروهای بالا رفته از تعجب است!

فاطمه خانم و عفت خانم هم دو تیپ کاملاً آشنا با اندکی تفاوت در اعتقادات هستند که تنها در حاشیۀ داستان دیده می‎شوند و مثل زن‎های بی‌دست و پای عوام، هیچ نقش خاصی در داستان ندارند. تنها نکتۀ قابل توجه، علاقۀ وافر عفت خانم به بلیط‎های بخت آزمایی و واکنش تند، غیرمنطقی و افراطی فاطمه خانم در جریان نذری است. همین!

و یک نکته: برخورد فاطمه خانم وقتی حاج خدمتی خبر مرگ حمزه را به صالح می‎دهد، در این خلاصه می‎شود که بگوید: «صالح را ببرید حجره کنار خودتان!» آیا در دنیای واقع، بلافاصله پس از شنیدن خبر مرگ، اطرافیان چنین حرفی می‎زنند؟

در این میان حاج خدمتی و نادر شخصیت‎هایی مهم هستند که نویسنده در خلق آن‎ها تقریباً موفق بوده است. حاج خدمتی متعادل و به دور از اغراق وصف شده. همچنین زیر و بم‎های شخصیت نادر، سرکشی‎ها و بدخلقی‎هایش، احساسات او به مینو، عقدۀ دیده‎شدنش و به خصوص کودکی او، خوب به تصویر کشیده شده است. شخصیت آن قدر قابل باور می‎شود که خیلی وقت‎ها به خاطر عقده و حقارت هایش او را ملامت نمی‎کنیم، بلکه درکش می‎کنیم و سرخوردگی‎هایش را می‎فهمیم.

در انتها لازم است به خاطر شخصیت‎پردازی فوق العادۀ نویسنده در آن مجال کم درمورد پیرمرد اراکی متولّی امامزاده به او آفرین بگوییم!


زاویۀ دید

از شخصیت‎پردازی اثر که بگذریم، به زاویۀ دید می‎رسیم. زاویه دید رمان کلت ۴۵ «دانای کل» است و می‎دانیم که این زاویه‎دید برای رمان‎نویسی زاویه مناسبی است. چرا که دانای کل از اتفاقات و ماجراهای داستان خبر دارد و می‎تواند گاه و بی‎گاه در متن، حضور یابد و اطلاعات خود را عرضه کند. در مقابل، این زاویۀ دید توانایی آن را ندارد که به بیان احساسات و عواطف درونی شخصیت‎ها بپردازد. چرا که دارد از بالا به همه چیز نگاه می‎کند و تنها «دانای کلی» است که داستان را می‎داند، اما از درون شخصیت‎ها بی‌خبر است. با توجه به این نکات باید بگوییم حسام‎الدین مطهری در استفاده از زاویۀ دید انتخاب شده‎اش اصلاً موفق نبوده است. شاید بیشتر حجم این رمان ضخیم را توصیف حالات و احساسات شخصیت‎ها، از اصلی‎ترین‎ها تا فرعی‎ترین‎ها، اشغال کرده است. گاه آن‎قدر وارد احساسات درونی و درگیری‎های روحی شخصیت‎ها می‎شویم که صفحه‎ها ورق می‎خورند، اما هیچ اتفاق خاصی نمی‎افتد. نویسنده آنقدر درگیر توصیف حالات کاراکترها شده که فراموش می‎کند به فضای داستان برگردد. این توصیفات گرچه گاهی به فهم شخصیت‎ها کمک می‎کنند، اما به شدت خسته کننده، غیرضروری و ملال آورند و ادامۀ خوانش کتاب را سخت می‎کنند.

توصیف و فضاسازی

نکتۀ دیگر، توصیفات به شدت خسته کنندۀ نویسنده است که آوردن همۀ مثال‌های آن در این مجال نمی‎گنجد! اما به چند مورد اشاه می‎کنم:

در اوایل داستان توصیف دقیق نوشابه باز کردن، صدای آن و لذت بردن از این صدا، گرچه خاطره‎ای آشنا برای ماست که حتی ممکن است لبخند تأیید را بر لبمان بنشاند، اما کاملاً غیرضروری و کشدار است.
توصیف آماده کردن سفره توسط مهین چهار صفحه از کتاب را اشغال کرده! از آماده‎کردن و تزیین ماست گرفته تا سبزی و خورش و ... . آیا واقعاً مخاطب امروز حوصله دارد چندین صفحه راجع به یک سفره پهن کردن معمولی بخواند؟!

توصیف قالی‎شستن و قالی‎پهن‎کردن عفت خانم و مینو آن‌قدر دقیق و جزئی است که به آموزش پهلو می‎زند!

مورد دیگر توصیف صبحانۀ جلال است که نویسنده می‎گوید: ۶ لقمه نان و پنیر و ۲ استکان چای خورد!!

البته نویسنده گاه از عهدۀ توصیف‎ها به خوبی برمی‎آید. مثلا در شروع و انتهای هر فصل، انگار حواسش جمع کلماتش باشد و وسواس نوشتن به همراهش، جملاتی طلایی را قلم می‎زند که موجب تحسین  می‎شود. اما متأسفانه در ادامه به روند سابق برمی‌گردد.

گفتگو (دیالوگ)

متآسفانه گفتگو در داستان، محلی از اعراب ندارد. نویسنده اصرار دارد همه چیز را توضیح دهد و اجازه نمی‎دهد بخشی از داستان با دیالوگ پیش برود و خواننده از روی لحن شخصیت‎ها پی به حالات درونی‎شان ببرد. نویسنده همچنین اصرار دارد پیش از هر فعل «گفت»، حالت گوینده را توصیف کند: در حالی که صدایش می‎لرزید، باخنده، وقتی به چشم‌هایش نگاه می‎کرد، مثل کسی که متوجه خیانتی شده باشد، باصدای فروخفته و و و ... .

در یکی از مهم‎ترین گلوگاه‎های داستان که صحنۀ اولین تماس مینو با مادر خود، مهین، است و نفس خواننده در گلو حبس شده و تند و تند از روی جملات می‎گذرد تا به دیالوگ‎ها برسد، نویسنده باز هم با دخالت نابجای خودش راه دیالوگ را می‎بندد و در این نقطۀ حساس هم به جای دیالوگ‎نویسی، «توضیح» می‎دهد که چه در این مکالمه گذشت.

نکتۀ دیگر این که در جابه‌جای داستان، شاهد توصیف‎های مفصل نویسنده بودیم، اما در این نقطۀ مهم، در شبی که بر مینو می‎گذرد از تماس با مادر تا دیدار او، هیچ حرفی به میان نمی‎آید. نه توصیفی از دلهره و التهاب مینو و نه جمله‎ای از حس و حال مهین. تنها می‎خوانیم: «فردا رسید!» آیا اینجا فرصت خوبی برای توصیف احوال شخصیت‎ها نبود؟!

در گلوگاه بعدی که تماس مهین با پسر خود، صالح، است نیز این اتفاق تکرار می‎شود، به علاوۀ اینکه گفتگو آن قدر غیرقابل‎باور، تعجب‎برانگیز و مصنوعی است که هیچ حسی را به خواننده منتقل نمی‎کند.

موارد جزئی دیگری هم هست که توجه به آن‎ها می‎توانست به خلق اثری موفق تر کمک کند. مثلا اینکه در دهۀ 50 و 60 صنعت چاپ ما تا آن جا پیش نرفته بود که بر سفره عکس کباب کوبیده چاپ کند و تازه چند سالی است که سفره‎های چاپی وارد بازار شده‎اند! یا اینکه بهتر می‎بود اگر در آن فضای سنتی و انقلابی دهۀ 50 برای توصیف خشونت از عبارت بهتری به جای «مثل قهرمان‎بازی‎های کامپیوتری» استفاده می‎کرد. این همه مثال، چرا باید دست روی چیزی گذاشت که در آن سال‎ها نام و نشانی هم از آن نبوده است. گیریم نویسنده اشاره می‎کند که سالها بعد چنین چیزی باب می‎شود! یا صحبت از کارتون رابین هود در سال 55 برای توصیف صدای «فریدون»، و استفاده از کلمۀ «ساواک» به جای «سازمان امنیت» که در آن دوران مصطلح‎تر بوده است.

نکات ریز دیگری باقی می‎ماند که مجال پرداختن به آن‎ها نیست. تنها باید بگوییم کلت 45 می‎توانست تجربۀ بهتری برای حسام الدین مطهری باشد، اگر از بسیاری از جملات غیرضروری‎اش دل می‎کند و به حذف آن‎ها از داستان رضایت می‎داد.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • نقدی بر رمان «کلت ۴۵»، نوشتۀ حسام‎الدین مطهری
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: