شهرستان ادب: خانم پرستو علیعسگرنجاد از شاعران و داستاننویسانِ جوان اراکی هستند. یادداشت زیر را در نقد رمان «کلت ۴۵» نوشتۀ همشهریشان، آقای حسامالدین مطهری، میخوانید:
رمان کلت 45 از کتابهای سالهای اخیر در حوزۀ ادبیات داستانی انقلاب است که در سال 92 چاپ شده است. اینکه یک نویسندۀ تازهکار برای اولین کتابش فضای سخت و پرپیچ و خمی مثل فضای گروهک منافقین و روابط شکل گرفته در آن را انتخاب کند، جسارتی میطلبد که باید به «حسام الدین مطهری» بخاطر داشتنش تبریک گفت. اما آنچه اهمیت دارد، وقوف کامل بر این فضا، شناخت موقعیتها و چالشهایش و از همه مهمتر تسلط کامل بر مبانی اصلی رماننویسی است که دستمایۀ این نقد قرار میگیرد. تلاش بر این است که با کمک بررسی جزءبهجزء عناصر داستان، به نقدی اصولی از کلت ۴۵ برسیم.
طرح
در اولین قدم، طرح رمان را بررسی میکنیم. داستان به طور خلاصه از این قرار است: خواهر و برادری در کودکی به علت دستگیری پدر و مادر مجاهدشان از هم جدا میشوند و در دو مسیر مخالف هم پرورش مییابند. یکی منافق میشود و دیگری کمیتهای و حزباللهی. پس از فراز و فرودهایی این دو در یک درگیری مقابل هم قرار میگیرند و خواهر به دست برادرش کشته میشود. در انتها مادر که خود عضو برجستهای از سازمان مجاهدین خلق است، به خونخواهی از دخترش و برای تحقق آرمانهای سازمان، با کمک پسر کوچکش پسر بزرگ خود را میکشد... . طرح، طرح گیرایی است و به خوبی قابلیت پرداخت و تبدیل شدن به یک رمان نسبتاً پرحجم را دارد. اما به وضوح پهلو به کلیشه میزند و دست و پای نویسنده را برای خلق داستانی نو میبندد. در جایجای این رمان طولانی میبینیم که نویسنده اسیر طرح تکراری خود شده است، نه سوار بر آن. به عبارت بهتر، نویسنده مجبور شده است داستان را به سمت انتهای کاملاً قابل حدسش هدایت کند، بی آنکه با کمک داستانهای فرعی و ظرافتهای نویسندگی، داستان را از این شکل قابل حدس دربیاورد. از نیمههای کتاب به بعد که شاهد پرورش خواهر و برادر در دو جبهۀ مخالف هستیم، کاملاً میتوانیم پیشبینی کنیم که به سبک داستانها و فیلمنامههای زرد بالیوودی این دو قرار است به زودی مقابل هم قرار گیرند و یک تراژدی قابل حدس را رقم بزنند. تراژدی آشنایی که میدانیم غمانگیزتر و سوزناکتر میشود اگر طرف کشتهشده در آن دختر (در اینجا خواهر!) باشد!
بهعلاوه چنین طرحی که به پیچوخمهای پیرنگی بسیار نیازمند است تا شامل روایتی از کودکی تا بزرگسالی و سیر تحوّل شخصیتها باشد، موجب میشود نویسنده در اولین تجربه به پرگویی بیفتد و با خلق کتابی ۵۵۹ صفحهای پا را از دایرۀ حوصلۀ مخاطب امروز فراتر بنهد.
پیرنگ
پس از طرح، توجه خود را به پیرنگ معطوف میکنیم که به نظر نگارنده بزرگترین نقطه ضعف کتاب کلت ۴۵ به شمار میرود.
نویسنده به علت طولانی بودن داستان و شاید تازهکار بودن، به هیچ وجه نتوانسته پیرنگی مستحکم و نفوذناپذیر برای رمان خود بسازد. در داستانی با چنین طرحی، پیرنگ میتواند اصلیترین عنصر باشد، در حالیکه نویسنده به شکلی سرهمبندی شده از آن رد میشود و ابتداییترین سوالات خواننده را بی جواب میگذارد. در واقع، نویسنده با کمترین توجه به چینش وقایع و بیان دلیل آنها برای باورپذیر کردن خط سیر داستان، سرسری از اتفاقات مهم میگذرد و تنها در پی جلو بردن قصه و ادامه دادن به توصیفات خود است. به چند نمونه اشاره میکنم:
در صفحۀ ۱۱۹ میخوانیم که «حاج خدمتی» پس از مراجعه به منزل غضنفریها، ازگفتن اینکه بچۀ ناشناسی پیش اوست که به دنبال والدینش میگردد، پشیمان میشود و هیچ دلیل خاصی هم برای این پشیمانی ذکر نمیشود. اینجا درست نقطهای است که قرار است جدایی کامل خواهر و برادر اتفاق بیفتد تا همۀ اتفاقات بعدی رقم بخورد و در واقع باید مهمترین نقطۀ پیرنگ داستان باشد، اما نویسنده به راحتی و ناشیانه از آن رد میشود. در حالیکه در دنیای واقع این بدیهی به نظر میرسد که حاج خدمتی حداقل اشارهای به «صالح» بکند و لااقل عکسالعمل مخاطبش را ببیند، نه اینکه از تنها نقطه دستاویز برای پیداشدن والدین صالح به راحتی رد شود و به طرح یک سوال کلی مانند «نمیدانید کجا میشود پیدایشان کرد؟» اکتفا کند.
در فصل دیگری از داستان با سفر شتاب زدۀ صالح، شخصیت اصلی رمان، به اراک مواجهیم که برای آن نه دلیل قابل قبولی وجود دارد نه لزوم خاصی! به صرف دستگیر شدن یک پسرک خردهپا در پخش اعلامیه، صالح با چنان شدت و حدّتی پا به فرار میگذارد که مخاطب را متعجب میکند. در حالی که در جریان حملۀ ساواک به منزل خدمتی، صالح تمام تلاشش را برای حفظ آرامشش به کار میگیرد، آن هم در شرایطی که خیال میکند زیرزمین پر از اعلامیه است. ضمناً در جریان سفر و اقامت به اراک، صالح با سختی های بسیاری مواجه میشود که اینها همه این سوال را در ذهن مخاطب پررنگتر میکنند که: «این فرار اصلاً چه لزومی داشت؟» خود نویسنده هم طی تماس صالح با حاج خدمتی اذعان میدارد که شرایط اصلاً خطرناک نبوده و خود ساواک هم چندان پاپی نشده است. نکتۀ دیگر اینکه اگر بخشهای مربوط به اراک از داستان حذف میشد، هیچ اتفاقی نمیافتاد و ضربهای به پیرنگ زده نمیشد. چرا نویسنده باید چندین فصل از کتابش را به موضوعی اختصاص دهد که هیچ نقشی در سیر داستانی، پیرنگ و تغییر و تحول شخصیتها ندارد؟ گیریم که تنها نکتۀ بارز هم، آشنایی صالح با جلسات قرآن و سفر او با طلبۀ جوان به قم باشد. یا در بهترین حالت ممکن این سفر، مجالی برای شکل دادن شخصیت مقاوم صالح و استقلالطلبی او باشد.
در نقطۀ حساس تماس و مواجهۀ صالح با «مهین»، اتفاقاتی که به سرعت میافتند، اصلاً قابل باور نیستند. صالح که خود از افراد کمیته است، از منافقین شناخت دارد و روحیات آنها را میداند و مبارزی است که به اصول امنیتی آشنایی دارد، چرا اینقدر پیش پاافتاده به موضوع منافق بودن مادرش نگاه میکند؟ آن هم صالحی که بر جنازۀ خواهرش بهخاطر اینکه منافق بوده نماز نمیخواند! چرا اینقدر راحت، اعتماد او به مادر منافقش جلب میشود؟ دلایلی احساسی که نویسنده به آنها گذرا اشاره میکند، اصلاً قابل قبول نیستند. همینطور خشم غیرقابل کنترل مهین نسبت به صالح که تنها در اواخر داستان به چالش کشیده میشود. یا اسلحه کشیدن صابر هفت ساله بر روی برادر خود که تنها برای غمانگیزتر شدن داستان آمده و مخاطب را به تعجب وامیدارد!
ضعف پیرنگ به شدّت در شخصیتپردازیها خود را نشان میدهد. به این شکل که آنقدر رفتارهای بیدلیل از کاراکترها میبینیم که نمیتوانیم تصویری باورپذیر از آنها را مجسم کنیم. خوب است همین جا به بررسی شخصیتهای کتاب بپردازیم:
شخصیتپردازی
عمدهترین ضعف شخصیتپردازی - چنان که ذکر شد - غیرقابلباور و اغراقشده بودن آن است. نویسنده متأسفانه نتوانسته از عهدۀ خلق شخصیتهایی تازه با توجه به پیچیدگیهای خلقی و روحی انسانها برآید و به استفاده از تیپهایی کاملاً کلیشه شده اکتفا کرده است. در حالی که، حتی این تیپهای کاملاً کلیشه شده هم برای مخاطب هضم نمیشوند و مدام در فهم آنها گیج میخورد. البته گاه در خلق شخصیتهای فرعی موفق عمل کرده و در مجالی کوتاه، به بیان ویژگیهای ملموس آنها پرداخته که به خواننده کمک میکند تصویر روشنی از آنها را در ذهن بسازد.
اصلیترین شخصیت کتاب «صالح» است که با پرداخت موفق و موشکافانۀ نویسنده، به خوبی در ذهن مخاطب شکل میگیرد. از کودکیهای او که یک پسر نجیب، مؤدب و اهل کار و خانواده است تا نوجوانیهای بلندپروازانه و سرشار از تحولش و جوانیِ مغرورانه و استقلالطلبانهاش. همۀ اینها در خط داستانی یکی پس از دیگری تصویر میشوند و در نهایت، تصویری واضح و قابل درک از صالح ارائه میدهند. واضح است که نویسنده برای خلق این شخصیت تلاش زیادی کرده و در این حین، خط قرمزهای شخصیتپردازی را رعایت کرده و وارد منطقه ممنوعه تیپ نشده. سیگار کشیدن صالح یا گردنکشیها و بلندپروازیهای او در مقابل حاج خدمتی - که گاهی پهلو به نمکنشناسی میزند و برای خواننده مطبوع نیست - به خوبی طبع مغرور و سرکش او را نشان میدهد. از طرفی به سیر احساسات او نیز در سه دورۀ زندگیاش بسیار پرداخته شده و نویسنده با مونولوگهای صالح سعی کرده است از درون او به ما خبر دهد و دغدغهها، ناکامیها و عقایدش را بیان کند. اگرچه این امر ضعفی بزرگ برای زاویه دید داستان محسوب میشود - که در جای خود اشاره خواهم کرد - ، اما در به تصویر کشیدن شخصیت اصلی نقشی اساسی دارد.
در مقابل، شخصیت مینو، خواهر صالح، پرداخت خوبی ندارد. نویسنده با اینکه فصلهای کتاب را یک در میان بین زندگی صالح و مینو تقسیم کرده، اما در بخشهای مربوط به مینو تنها به فکر پیشبردن داستان و ورود به فضای منافقین است و سادهانگارانه از کنار این شخصیت مهم رد میشود. آنچه از مینو میخوانیم، افسردگیهای مکرّر او در دوری از مادرش است و شوق کورکورانه برای عضویت در سازمان مجاهدین و سپس اطاعتی سؤالبرانگیز از اوامر آنها و در نهایت، مرگی تراژیک که بیشتر ناکامیهای صالح در آن پررنگ شده است. میدانیم که مینو در خردسالی از خانواده جدا شده و چنان که خودش هم میگوید، خاطرات چندانی از خانواده اصلیاش به خاطر ندارد. اما صالح در حالی از خانواده جدا میافتد که قدرت درک مسائل پیرامونش را داشته است. ضمن اینکه پدر و مادرش را به آن شکل فجیع مقابل چشمانش اسیر میکنند. پس با این روند، باید منتظر باشیم صالح برای یافتن خانوادهاش خیلی بیقرارتر و مصرتر از مینو باشد و دلتنگیهای مکرری در او ببینیم. حال آن که این اتفاق نمیافتد. صالح درگیر زندگی مذهبی و عضویت در کمیته و مبارزه میشود و این مینوست که در نهایت سرخوردگی و تنهایی، تمام همّ و غمش را صرف یافتن مادرش میکند و در نهایت هم موفق میشود. درست است که مینو دختر است و به هر حال عواطف او شدیدتر از برادرش است و یک دختر کمبود مادرش را بیشتر احساس میکند، اما با توجه به فضایی که نویسنده برای ما تصویر کرده، منتظر تلاشهای بیشتر صالح برای یافتن مادر و در عین حال آرامش بیشتری برای مینو هستیم که در اوایل خردسالی از خانواده جدا شده و بعد هم مثل یک دختر زیبای نداشته برای عفت خانم عزیز میشود... . تصور من این است که در این میان، نویسنده باز هم بهخاطر طرح دست و پاگیرش، مجبور شده مینو و مهین را به هم برساند تا تراژدی تلخش رقم بخورد و به همین دلیل از زوایای دیگر نوشته غافل مانده.
دلیل برخوردهای به شدت غیرمنطقی مینو با سازمان مجاهدین خلق هم مشخص نیست و درک شخصیت را برای ما دشوار میکند.گاه آنقدر در اطاعت از آنها زیادهروی میکند که علاقۀ نادر را سدی در برابر اهدافشان میبیند - به صرف شور برای ترقی در سازمان- و گاه به راحتی از سازمان دور میشود - به صرف حرفهای سیمین - و باز به آسانی جذب میشود - به صرف یک اعلامیه از سازمان که خط فکریاش را همان خط اولیه اعلام میکند - . درک این شخصیتِ آشفتۀ باری به هر جهت، نه آسان است نه لذتبخش.
ضلع سوم مثلث مهین است (یا زری). یک زن تمام و کمال در خانهداری و بچهداری و پخت انواع مربا و ترشی و رب! مهین به شدت تیپیک معرفی شده و نویسنده با علم به این مطلب مینویسد: «برای نسل تقریبا منقرض شدۀ زنهای صبور و شوهردوست، مهین نمونهای بی نقص بود.» اما اذعان او به این امر، چیزی از ضعفش در شخصیتپردازی کم نمیکند. همین مهین صبور شوهردوست که همۀ عشقش را صرف خانواده و فرزندانش میکند و با سوز و گداز از دخترش جدا میشود، پس از زندان به یکباره رنگ عوض میکند! آن چنان نسبت به فرزندانش بیعلاقه و سرد میشود که باورش برای مخاطب غیرممکن است. ضعف پیرنگ این جا هم خود را نشان میدهد: مگر در زندان چه اتفاقی افتاده که این زن این گونه متحول میشود؟ کسی که برای یافتن فرزندانش بلافاصله پس از زندان آگهی میدهد، چرا باید تا این حد نسبت به دخترش بیاحساس باشد و به او به شکل عنصری برای ترقی در سازمان نگاه کند؟ مگر پیش از دستگیری مهین عضو سازمان نبوده؟ چرا در آن زمان اینقدر نسبت به خانوادهاش احساس عشق و مسئولیت میکرده است، اما پس از زندان ورق کاملاً بر میگردد؟ فقط در گوشهای میخوانیم که حمزه و مهین پیش از تغییر مواضع سازمان، عضو آن بودهاند و این جملۀ ساده قرار است برای ما پاسخی باشد به همۀ این سؤالات، که نمیتواند! نویسنده در خلق این شخصیت پویا کاملاً ناکام مانده و در بخش اول او را به شکلی افراطی فرشته صفت و در بخش انتهایی درندهخو توصیف کرده است.
سایر شخصیتها که کم یا زیاد فرعی محسوب میشوند - به جز نادر- کاملاً افراطی و اغراق شده تصویر شدهاند. جلال یک آدم به شدت عقدهای و کینهورز است و نویسنده اصرار دارد بگوید هیچ تعلق خاطری به خانوادهاش ندارد .چرا؟! هیچ دلیلی برای این همه عقده و کینه و عصبیت در جلال ذکر نمیشود. نویسنده اغراق را تا آنجا پیش میبرد که جلال حین ملاقات ناصر از زندانبان خشنتر رفتار میکند! همواره به زمین و زمان بدوبیراه میگوید و هرجا اسم این شخصیت میآید نویسنده یادآوری میکند: این آدم عاطفه ندارد! قرار است با این جملۀ ناب و فوق العادۀ «در زندگی اش یک اعتقاد داشت: حقم خورده شده!» تمام رفتارهای جلال برای ما توجیه شود،که نمیشود. همچنین نویسنده در اقدامی کاملاً کلیشهای جلال را به حاشیۀ درگیریها و مبارزات انقلابی وارد میکند و به گریهاش میاندازد! تا بگوید حتی چنین آدمی هم در این انقلاب دلش به رحم میآید و زشتی خشونت را احساس میکند. در حالی که تنها پاسخی که از خواننده میگیرد، نه سر تأیید، که ابروهای بالا رفته از تعجب است!
فاطمه خانم و عفت خانم هم دو تیپ کاملاً آشنا با اندکی تفاوت در اعتقادات هستند که تنها در حاشیۀ داستان دیده میشوند و مثل زنهای بیدست و پای عوام، هیچ نقش خاصی در داستان ندارند. تنها نکتۀ قابل توجه، علاقۀ وافر عفت خانم به بلیطهای بخت آزمایی و واکنش تند، غیرمنطقی و افراطی فاطمه خانم در جریان نذری است. همین!
و یک نکته: برخورد فاطمه خانم وقتی حاج خدمتی خبر مرگ حمزه را به صالح میدهد، در این خلاصه میشود که بگوید: «صالح را ببرید حجره کنار خودتان!» آیا در دنیای واقع، بلافاصله پس از شنیدن خبر مرگ، اطرافیان چنین حرفی میزنند؟
در این میان حاج خدمتی و نادر شخصیتهایی مهم هستند که نویسنده در خلق آنها تقریباً موفق بوده است. حاج خدمتی متعادل و به دور از اغراق وصف شده. همچنین زیر و بمهای شخصیت نادر، سرکشیها و بدخلقیهایش، احساسات او به مینو، عقدۀ دیدهشدنش و به خصوص کودکی او، خوب به تصویر کشیده شده است. شخصیت آن قدر قابل باور میشود که خیلی وقتها به خاطر عقده و حقارت هایش او را ملامت نمیکنیم، بلکه درکش میکنیم و سرخوردگیهایش را میفهمیم.
در انتها لازم است به خاطر شخصیتپردازی فوق العادۀ نویسنده در آن مجال کم درمورد پیرمرد اراکی متولّی امامزاده به او آفرین بگوییم!
زاویۀ دید
از شخصیتپردازی اثر که بگذریم، به زاویۀ دید میرسیم. زاویه دید رمان کلت ۴۵ «دانای کل» است و میدانیم که این زاویهدید برای رماننویسی زاویه مناسبی است. چرا که دانای کل از اتفاقات و ماجراهای داستان خبر دارد و میتواند گاه و بیگاه در متن، حضور یابد و اطلاعات خود را عرضه کند. در مقابل، این زاویۀ دید توانایی آن را ندارد که به بیان احساسات و عواطف درونی شخصیتها بپردازد. چرا که دارد از بالا به همه چیز نگاه میکند و تنها «دانای کلی» است که داستان را میداند، اما از درون شخصیتها بیخبر است. با توجه به این نکات باید بگوییم حسامالدین مطهری در استفاده از زاویۀ دید انتخاب شدهاش اصلاً موفق نبوده است. شاید بیشتر حجم این رمان ضخیم را توصیف حالات و احساسات شخصیتها، از اصلیترینها تا فرعیترینها، اشغال کرده است. گاه آنقدر وارد احساسات درونی و درگیریهای روحی شخصیتها میشویم که صفحهها ورق میخورند، اما هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. نویسنده آنقدر درگیر توصیف حالات کاراکترها شده که فراموش میکند به فضای داستان برگردد. این توصیفات گرچه گاهی به فهم شخصیتها کمک میکنند، اما به شدت خسته کننده، غیرضروری و ملال آورند و ادامۀ خوانش کتاب را سخت میکنند.
توصیف و فضاسازی
نکتۀ دیگر، توصیفات به شدت خسته کنندۀ نویسنده است که آوردن همۀ مثالهای آن در این مجال نمیگنجد! اما به چند مورد اشاه میکنم:
در اوایل داستان توصیف دقیق نوشابه باز کردن، صدای آن و لذت بردن از این صدا، گرچه خاطرهای آشنا برای ماست که حتی ممکن است لبخند تأیید را بر لبمان بنشاند، اما کاملاً غیرضروری و کشدار است.
توصیف آماده کردن سفره توسط مهین چهار صفحه از کتاب را اشغال کرده! از آمادهکردن و تزیین ماست گرفته تا سبزی و خورش و ... . آیا واقعاً مخاطب امروز حوصله دارد چندین صفحه راجع به یک سفره پهن کردن معمولی بخواند؟!
توصیف قالیشستن و قالیپهنکردن عفت خانم و مینو آنقدر دقیق و جزئی است که به آموزش پهلو میزند!
مورد دیگر توصیف صبحانۀ جلال است که نویسنده میگوید: ۶ لقمه نان و پنیر و ۲ استکان چای خورد!!
البته نویسنده گاه از عهدۀ توصیفها به خوبی برمیآید. مثلا در شروع و انتهای هر فصل، انگار حواسش جمع کلماتش باشد و وسواس نوشتن به همراهش، جملاتی طلایی را قلم میزند که موجب تحسین میشود. اما متأسفانه در ادامه به روند سابق برمیگردد.
گفتگو (دیالوگ)
متآسفانه گفتگو در داستان، محلی از اعراب ندارد. نویسنده اصرار دارد همه چیز را توضیح دهد و اجازه نمیدهد بخشی از داستان با دیالوگ پیش برود و خواننده از روی لحن شخصیتها پی به حالات درونیشان ببرد. نویسنده همچنین اصرار دارد پیش از هر فعل «گفت»، حالت گوینده را توصیف کند: در حالی که صدایش میلرزید، باخنده، وقتی به چشمهایش نگاه میکرد، مثل کسی که متوجه خیانتی شده باشد، باصدای فروخفته و و و ... .
در یکی از مهمترین گلوگاههای داستان که صحنۀ اولین تماس مینو با مادر خود، مهین، است و نفس خواننده در گلو حبس شده و تند و تند از روی جملات میگذرد تا به دیالوگها برسد، نویسنده باز هم با دخالت نابجای خودش راه دیالوگ را میبندد و در این نقطۀ حساس هم به جای دیالوگنویسی، «توضیح» میدهد که چه در این مکالمه گذشت.
نکتۀ دیگر این که در جابهجای داستان، شاهد توصیفهای مفصل نویسنده بودیم، اما در این نقطۀ مهم، در شبی که بر مینو میگذرد از تماس با مادر تا دیدار او، هیچ حرفی به میان نمیآید. نه توصیفی از دلهره و التهاب مینو و نه جملهای از حس و حال مهین. تنها میخوانیم: «فردا رسید!» آیا اینجا فرصت خوبی برای توصیف احوال شخصیتها نبود؟!
در گلوگاه بعدی که تماس مهین با پسر خود، صالح، است نیز این اتفاق تکرار میشود، به علاوۀ اینکه گفتگو آن قدر غیرقابلباور، تعجببرانگیز و مصنوعی است که هیچ حسی را به خواننده منتقل نمیکند.
موارد جزئی دیگری هم هست که توجه به آنها میتوانست به خلق اثری موفق تر کمک کند. مثلا اینکه در دهۀ 50 و 60 صنعت چاپ ما تا آن جا پیش نرفته بود که بر سفره عکس کباب کوبیده چاپ کند و تازه چند سالی است که سفرههای چاپی وارد بازار شدهاند! یا اینکه بهتر میبود اگر در آن فضای سنتی و انقلابی دهۀ 50 برای توصیف خشونت از عبارت بهتری به جای «مثل قهرمانبازیهای کامپیوتری» استفاده میکرد. این همه مثال، چرا باید دست روی چیزی گذاشت که در آن سالها نام و نشانی هم از آن نبوده است. گیریم نویسنده اشاره میکند که سالها بعد چنین چیزی باب میشود! یا صحبت از کارتون رابین هود در سال 55 برای توصیف صدای «فریدون»، و استفاده از کلمۀ «ساواک» به جای «سازمان امنیت» که در آن دوران مصطلحتر بوده است.
نکات ریز دیگری باقی میماند که مجال پرداختن به آنها نیست. تنها باید بگوییم کلت 45 میتوانست تجربۀ بهتری برای حسام الدین مطهری باشد، اگر از بسیاری از جملات غیرضروریاش دل میکند و به حذف آنها از داستان رضایت میداد.