«ریسههای خاموش» مجموعه داستانی از «سیده زهرا برقعی»
20 خرداد 1394
00:37 |
0 نظر

|
امتیاز:
4.33 با 12 رای
شهرستان ادب به نقل از تسنیم: شاید در نظر اول، بیش از هر چیز دیگری، طرح جلد «ریسههای خاموش» باشد که مخاطب را به خواندنش مشتاق میکند. طرحی که شاید ترکیب رنگش، پرچم ایران را هم در ذهن تداعی کند. به هرحال، طرح ساده و گیرای علی داودی، انتخابی آگاهانه بوده است برای همخوانی با محتوای کتاب
« ریسهها توی حیاط چشمک میزدند. حیاط قرمز و آبی و زرد میشد. نشسته بودم لب پنجره و تماشایشان میکردم. مادر سر سجاده بود. زهرا هم داشت پیراهن محمد را کوک میزد. یکهو در را با شدت کوبیدند. از جا پریدم...»
« ریسههای خاموش»، تجربه ی جدید «سیده زهرا برقعی»، مجموعهای مشتمل بر هفت داستان کوتاه است که همگی در حال و هوای روزهای انقلاب اسلامی نوشته شدهاند. شخصیتهای اول داستانها همگی نوجواناند و همین امر موجب شده است این اثر به کتابی خواندنی برای نوجوانها تبدیل شود؛ گرچه خواندن آن برای جوانها هم خالی از لطف نیست.
این کتاب که در 109 صفحه به همت انتشارات شهرستان ادب چاپ شده است، اثر موفقی است که موفقیت خود را بیش از هر چیز مرهون سوژهیابی زیرکانه نویسنده است. سیده زهرا برقعی با نگاهی دخترانه و موشکافانه به بطن روزهای انقلاب، با انتخاب شخصیتهایی از تمام اقشار درگیر در انقلاب، موفق به خلق فضایی متفاوت شده است که همین امر، به داستانهایش تازگی میبخشد و آن ها را در عین سادگی و روانی، خواندنی و جذاب میکند. از دخترکی که پابه پای برادرش اعلامیه به دیوار میچسباند تا دختر جوانی که مدام برای اهدای خون به مجروحین در صف است گرفته تا سربازی که نمیخواهد برادرانش را بکشد و پسری که پدرش را در زندان ساواک از دست میدهد. حال و هوای ویژه هر داستان در عین نزدیکی به داستانهای دیگر این مجموعه، باعث میشود خواندن این کتاب برای مخاطب تجربهای متفاوت و تاثیرگذار باشد و می بایست به همه اینها، نثر لطیف و دوست داشتنی خانم برقعی را هم اضافه کرد که خود بر غنای اثر افزوده است.

به عنوان نمونهای دیگر، قسمت کوتاهی از داستان پایانی کتاب را که نام مجموعه هم از آن گرفته شده، با هم میخوانیم:
«برگشتم یک چیزی بگویم به زهرا. دلم نیامد. توی این هشت- نه ماه اگر زهرا نبود، صدای خنده از این خانه بلند نمیشد، بس که مامان داغان شده بود بعد از زندانی شدن بابا. آن هم از مامورها که هراز گاه میریختند توی خانه و هی همه جا را پی چیزی میگشتند. یکی شان که چندتایی هم بیل به آن باغچه کناری زد. بابا آن اعلامیهها را نمی دانم کجا قایم کرده بود. خودمان هم نتوانستیم پیدایش کنیم...»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.