شهرستان ادب: بیستونهم آبان امسال، دهمین سالروز درگذشت زندهیاد منوچهر آتشی بود. شاعری که شعر را به دل طبیعت کشید و با زبان طبیعت، برگبرگِ واژگانش را بر پوست کهنۀ ادبیات نقش زد. سرایندهای که شاید بیش از آن که به صنایع ادبی بپردازد، زیباشناسی هنر را به جهان شعرهایش کشاند.
منوچهر آتشی زادۀ دومِ پاییز بود. شاعر دلتنگیهای روستا، و مردان و زنانی که از فرهنگ شهری فرسنگها دور ماندهاند. با این حال اما در گمنامی و مهجور بودن این مردمان، «زندگی»، همان قد کشیدنِ تدریجیِ ساقۀ کوچک یک گل یا تازیدنِ مادیان در دل دشتها بود. نمیتوان تولد آتشی در دهرودِ دشتستانِ استان بوشهر را در الهام گرفتن او از طبیعتِ پیرامونش بیتأثیر دانست. او با بهرهمندی از زبانی حماسی، تیغ نازک خشونت را در دل شعرهایش فرو میبرد، اما این دردِ تحمیلی، تنها شعر او را با طبیعتی وحشی میآمیخت که چیزی از شکوه واژگانِ آن نمیکاست. با این حال شاعرانگی او در همه حال قابل تقدیر است، مثل وقتی که سرود: «سپیده که سر بزند/ نخستین روز روزهای بیتو/ آغاز میشود».
او در اواخر دهۀ 30 با آفرینشِ کتاب «آهنگِ دیگر»، بعد از مدتها موسیقی گوشنواز و تازهای را در ادبیات معاصر نواخت که پس از نیما کمتر کسی به آن پرداخته بود. بعد از این کتاب نیز، کتابهای دیگری همچون آواز خاک، دیدار در فلق، بر انتهای آغاز، وصف گل سوری، گندم و گیلاس، چه تلخ است این سیب، خلیج و خزر، باران برگ ذوق و ریشههای شب از این شاعر توانمند منتشر شد که آتشی حتی در انتخابِ عناوین آنها نیز از طبیعت بیبهره نبوده است.
شعر «اسب سفید وحشی» یکی از باشکوهترین آثار منوچهر آتشی و درواقع شاهکار اوست که در زیر آمده است؛ راهش پر رهرو باد.
«خنجرها، بوسهها پیمانها»
اسب سفید وحشی
بر آخور ایستاده گرانسر
اندیشناک سینۀ مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعۀ خورشید سوخته است
با سر غرورش، اما دل با دریغ، ریش
عطر قصیل تازه نمیگیردش به خویش
اسب سفید وحشی، سیلاب درهها،
بسیار از فراز که غلتیده در نشیب
رم داده پر شکوه گوزنان
بسیار در نشیب که بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفید وحشی با نعل نقرهوار
بس قصهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفهها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قله بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگهها
بر گردن سطبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهلۀ سم او ز خواب
اسب سفید وحشی اینک گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناک
سم میزند به خاک
گنجشکهای گرسنه از پیش پای او
پرواز میکنند
یاد عنان گسیختگیهاش
در قلعههای سوخته ره باز میکنند
اسب سفید سرکش
بر راکب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم گمشدۀ اوست
میپرسدش ز ولولۀ صحنههای گرم
میسوزدش به طعنۀ خورشیدهای شرم
با راکب شکستهدل اما نمانده هیچ
نه ترکش و نه خفتان، شمشیر، مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است:
«اسب سفید وحشی! مشکن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشۀ خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنۀ من
اسب سفید وحشی!
دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی
آلوده زهر با شکر بوسههای مهر
دشمن کمان گرفته به پیکان سکهها
اسب سفید وحشی!
من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم
ما با کدام مرد درآیم میان گرد
من بر کدام تیغ، سپر سایبان کنم
من در کدام میدان جولان دهم تو را
اسب سفید وحشی!
شمشیر مرده است
خالی شده است سنگر زینهای آهنین
هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشی!
در قلعهها شکفته گل جامهای سرخ
بر پنجهها شکفته گل سکههای سیم
فولاد قلب زده زنگار
پیچید دور بازوی مردان طلسم بیم
اسب سفید وحشی!
در بیشهزار چشمم جویای چیستی؟
آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست زنی خفته در سرشک
آنجا حصار نیست غمی بسته راه خواب
اسب سفید وحشی!
آن تیغهای میوۀشان قلبهای گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیکرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهی بر ترک زمین من
اسب سفید وحشی!
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانی بور و گسسته یال
شیهه بکش، مپیچ ز تشویش
اسب سفید وحشی!
بگذار در طویلۀ پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوسها بیا کنم
نیرو نمانده تا که فروریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم
اسب سفید وحشی!
خوش باش با قصیل تر خویش!»
اسب سفید وحشی اما گسسته یال
اندیشناک قلعۀ مهتاب سوخته است
گنجشکهای گرسنه از گرد آخورش
پرواز کردهاند
یاد عنان گسیختگیهاش
در قلعههای سوخته ره باز کردهاند.
پ ن: تیتر، برگرفته از شعر «آهنگ دیگر» منوچهر آتشی.