ویژۀ روز تولد «فروغ فرخزاد»
فروغ؛ کاهنۀ مرگآگاه | یادداشتی از یوسفعلی میرشکاک
08 دی 1394
20:22 |
3 نظر

|
امتیاز:
4.64 با 11 رای
شهرستان ادب: یکی از متفاوتترین و خاصترین مقالات و یادداشتهایی که دربارۀ شاعر بزرگ معاصر زندهیاد فروغ فرخزاد نوشته شده است، یادداشتی است که ۲۲سال پیش یوسفعلی میرشکاک در فصلنامۀ هنر (شمارۀ ۹ - بهمن و اسفند ۱۳۷۲) با عنوان «فروغ؛ کاهنۀ مرگآگاه» نوشته است. یادداشتی که مخصوصا با توجه به اهمیت قلم و اندیشۀ میرشکاک نزد اهالی ادبیات انقلاب و شاعران امروز، باعث بازنگری ایشان در شعر فروغ فرخزاد و تصحیح بعضی انگارههای تبلیغشده درمورد شخصیت این بانوی شاعر ایرانی نزد هنرمندان مسلمان شد. مقالهای که با وجود اهمیت و محبوبیتش سالها بود که از دسترس علاقهمندان دور بود و در عالم اینترنت کمیاب.
امروز در سالروز تولد فروغ فرخزاد (که امسال از اتفاق با روز مبارک «۱۷ربیعالاول» همراه شده است) در سایت شهرستان ادب به بازخوانی این مقالۀ خواندنی و خاطرهانگیز میپردازیم.
فروغ؛ کاهنۀ مرگآگاه
گریز از ابتذال،نفرت از پستی و دورویی،دیوانه وار زیستن، بی پروا عشق و زندگی را آزمودن، تنهایی فرساینده و بی تکیه گاهی جانگاه را تاب آوردن، فروغ فرخزاد را اندک اندک، از چشم اندازهای ساده و ابتدایی اسیر و دیوار و عصیان دور کرد و بر منظری دیگر نشاند، این منظر مرگ «آگاهی» بود. فروغ در شعرهای پیش از تولدی دیگر نیز از مرگ در کنار عشق سخن به میان آورده است؛ امّا از مرگ سخن گفتن با مرگ«آگاهی»فاصلهء بسیار دارد و فروغ، این فاصله را به مدد ذات نیرومند خود و به یمن عسرتی که تقدیر برای وی رقم زده بود درنوشت.
*برای شاعر حقیقی،ره آموز حقیقت، عقل نیست،تنفس است، و در ساحت نفس، آنچه در وهم و خیال پیش میآید، با آنچه در عالم واقع اتفاق میافتد، برابر است، فروغ فرخزاد در ساحت نفس به سر میبرد و از کودکی تا مرگ از این ساحت بیرون نیفتاد و به عقل کارافزا هبوط نکرد. شاعری که در ساحت نفس زندگی میکند، در چشم نزدیکان خویش کودک مینماید و در چشم بیگانگان دیوانه. «کودک ماندن هم مایهء آزار شاعر است و هم ارتباط او را با جهان گمشده و برهوت درون حفظ میکند. شاعر، هم از دست سادگی کودکانهء خود در عذاب است و هم از گریزگاهی میسازد تا بتوان در آن، بیدغدغه ای دیگر خود را نیایش کند.»
نزدیکان فروغ و بویژه اعضای خانواده اش،به کودک وار بودن فروغ گواهی داده اند:
«فروع حتّی وقتی که سی ساله شده بود باز هم عین بچه ها رفتار میکرد.روی دوش مادر سوار میشد،کاغذ پاره میکرد...او در تمام عمرش یک بچه بود......وقتی از کسی خوشش می آمد به او میگفت:«خر»، از در که وارد میشد میگفت خاک بر سر همه تون، فقط من آدم هستم.او بعضی وقتها جدی بود و بعضی وقتها مثل یک بچهء پنج ساله...»
به این کودکی و کودک وارگی،فروغ نیز اشارتی دارد:
«...و ما در مقابل هتل مجللی که گویا «هتل رزیدانس» نام داشت،از اتوبوس پیاده شدیم.از اینکه باید شب را در یک چنین محلی به سر کنیم خیلی ناراحت بودم، زیادتر خوشحال میشدم اگر به من میگفتند که به کنار دریا برو و روی ماسه ها بخواب.در آنجا میتوانستم آزاد باشم، میتوانستم فریاد بزنم، آواز بخوانم، به این طرف و آن طرف بدوم و هیچکس حرکات مرا نمیپایید و با مقیاس مسخره ای که «اتیکت»نام دارد، اندازه گیری نمیکرد.
از دیگران فاصله گرفتم و در مقابل چشمان دختری که وظیفه داشت ما را به سالن فرودگاه هدایت کند. کفش هایم را کندم و زیر بغلم گذاشتم. او خندید و چیزی گفت که من اصلا نفهمیدم، پاهایم رطوبت و خنکی زمین را نوشیدند. من همیشه پابرهنه راه رفتن را دوست داشته ام، وقتی بچه بودم، هیچ وقت در منزل کفش به پا نمیکردم و اگر رهایم میکردند برایم خیلی لذتبخش بود که بدون کفش به خیابان بروم...
یک چیزی در هوا بود که مرا گیج میکرد،خیابانها خلوت بودند و سایه های ما روی آسفالتهایی که از رطوبت هوا و بخار آب خیس و مرطوب به نظر میرسیدند، هر لحظه به سویی کشیده میشدند، آن شب با سایهء خودم بازی میکردم، به دستها و پاهایم فرمها و شکلهای عجیبی میدادم و از دیدن سایه ام که حرکات مرا تقلید میکرد، خنده ام میگرفت...
*اگر این کودک واردگی نبود، فروغ در ساحت نفس نمی ماند و ستم های گوناگونی را که خویش و بیگانه بر او روا میداشتند تاب نمی آورد. شاید هیچ شاعری به اندازهء فروغ آزار ندیده باشد:
«موقعی که میخواست از پرویز شاپور جدا بشود، ما شاهد بودیم که چقدر در خانه کتک خورد...
...از خانهء پدر رفت،یک اتاق پشت دبستان فیروزکوهی اجاره کرد تا زندگی کند، در آن موقع او حتّی یک بالش هم نداشت من از خانهء شوهرم یواشکی کمی اسباب برای او بردم، وضع او را کاملا میشود حدس زد، پول نداشت، کار نداشت، حقوق نداشت و در فشار مطلق بود...
هیچوقت کسی او را نپذیرفت،همه علیه او در خانه صف آرایی کردند، جز مادرم که مادر بود و با این حرفها کاری نداشت...
آن وقتها هیچکس او را دوست نداشت و ما بچگانه از او حمایت میکردیم...
امّا آزار خویش و بیگانه از شاعر کودکسان، جانی شعله ور و جنونمند می سازد و او را اندک اندک از افق شعر نیز فراتر میبرد. فروغ آینهء عسرت بود. کودک وارگی، زن بودن، مادر بودن، آن هم مادری که دیدار فرزند را بر او اجازه نمی دادند. شاعر بودن، حساسیت روحی، شدّت عواطف وحدّت فهم که هیچکدام در دایرهء اختیار فروغ نبودند، از او آینهء عسرتی ساختند که جز بی تکیه گاهی و تنهایی سیاه و انزوای دهشت آور خویش، چیزی را منعکس نمیکرد. سه دفتر اسیر و دیوار و عصیان واگویه های این آینه اند:
هر دم از آیینه میپرسم ملول
چیستم دیگر به چشمت چیستم
لیک در آیینه میبینم که وای
سایه ای هم ز آنچه بودم نیستم
*
همچو آن رقاصهء هندو به ناز
پای میکوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
*
ره نمیجویم به سوی شهر روز
بیگمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام...
یا:
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
*
دیگرم گرمی نمیبخشی
عشق این خورشید یخبسته
سینه ام صحرای نومیدی ست
خسته ام از عشق هم خسته
*
شب به روی جادهء نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود:
«زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
فروغ در سه دفتر نخست یا از عسرت خود سخن میگوید، یا از عشقهایی که گمان میکند میتوانند این عسرت را از میان بردارند، یا از«کامی» پسرش که هم اساس عسرت او بود و هم رؤیای دردآلود و با شکوه او:
«بسیار شبها ناگهان از خواب میپرم، خواب کامی را میبینم، و در خواب هایم همیشه رنگش زرد و لباس هایش پاره پاره است و تا مرا میبیند به آغوشم میپرد و فریاد میزند: فروغ جان مامانی، مرا با خودت از اینجا ببر...»
همیشهء خدا، دلش پیش پسرش کامی بود، چادر سر میکرد و میرفت جلوی مدرسه تا پسرش را ببیند و پسرش وقتی او را میدید میگریخت و در برابر نوازشها و التماسهای فرخزاد فریاد میکشید: نه. برو، تو مادرم نیستی، و آن وقت فروغ فرخزاد تکیده و بینوا و خسته به خانه برمیگشت و آن وقت بود که آن احوال خاص و مالیخویایی اش پیش میآمد، روزهای دراز در اتاق را به رویش میبست و با کسی حرف نمیزد و غدا نمیخورد...
*اقتضای زنانگی، طلب تکیه گاه و اقتضای مادری عشق دیوانه وار به فرزند است، و فروغ بدون تکیه گاه و بدون فرزند، زیربار تقدیر خویش سالها زندگی دردمندانهء خود را دنبال کرد و به هر خس و خاشاکی چنگ زد تا از سرنوشت خود بگریزد، اما نتوانست. اگر میگریخت، شاعری بود همطراز بتهای روزگار نوجوانی اش که اکنون همه خاموش و فراموش مانده اند؛ امّا او در پنجهء ذات خود اسیر بود و نمیتوانست گستاخ و دلیر و کودک وار نباشد و از زیربار جنونمندی جان خویش، شانه خالی کند.تقدیر او چنین حکم کرده بود که در حصار عسرت خود اسیر باشد تا اندک اندک جنونمندی او کمال پیدا کند و کودک وارگی او به شهودی شگفت آور بدل شود و دلیری و گستاخی او در پشت چهرهء عشق و زندگی بشر امروز، تنزل و تدانی نفس انسانی را به نفس حیوانی و نباتی به تماشا بنشیند. یک عمر در ساحت نفس فردی، با عسرت خویش دست به گریبان بودن برای فروغ فرخزاد فهم حقیقت هستی بشر امروز، یعنی عسرت ازدحام نفوس را به ارمغان آورد:
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت.
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنه ای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند.
این مرتبت از ادراک، ورای شعر و شاعری است. گویی سالها عسرت و رنج و ریاضت ناگزیر و ناخواسته فروغ شاعر را به فروغ کاهن بدل کرده است. شعرهای تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، غالبا یا بیان سرگردانی ازدحام نفوس و وحشت و دهشت و تنزل و تدانی نفس امارهء جمعی روزگار ماست، یا پیشگویی وقایع پایان جهان. چندان که به نظر میآید، فروغ اخبار آخر الزمان را در هنگام شعر گفتن پیشرو داشته است:
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیربار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دست هایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت و بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
هم خوابه می شدند
رسیدن به کهانت و پیشگویی برای شاعران دشوار است و فروغ این مرتبت را با خطر کردن یافت. البته بسیاری از شاعران خطر میکنند، امّا یا خطر کردنی کور و ناخواسته که به محض وقوف به عواقب آن برمی گردند و پشت میکنند و می گریزند، یا خطرکردنی آگاهانه، امّا در عرصه هایی ناارجمند همچون سیاست، یا نه چندان ارجمند همچون نوآوری در ادبیات. فروغ در افشای ساحت نفسانی خویش خطر کرد و این عرصه، ارجمندترین عرصهء خطر کردن آدمی است؛ زیرا آن که با تهوّر و گستاخی، نفس خود را افشا میکند، نه تنها از قید شرک و پرستش نفس امارهء جمعی میگریزد؛ بلکه شرک و ریا و نفاق ازدحام نفوس را نیز برملا میکند. آدمیان در مرتبت ازدحام نفوس میخواهند پنهان بمانند و در مغازهء جان تیره و تاریک خود دور از دسترس یکدیگر زندگی کنند و دروغ بگویند، نفاق بورزند، ریا کنند، چون موش به دزدی گناه بروند و شرک و کفر و حرص و حسد و گند و نکبت وجود خود را پشت نقاب چهرهء بیگناه نمای خویش پنهان نگه دارند، تا در چشم دیگران فرشته بنمایند. شاعری که خطر میکند و دلیرانه به افشای خود کمر میبندد، خواسته و ناخواسته، رستاخیزی کوچک پدید میآورد تا در آن، فرشته نمایان از وحشت آشکار شدن دیوهای درون خود، چون بید در باد بلرزند و زبان به ناسزا و تهمت بگشایند و دست به سنگ ببرند و بی اختیار برملا و رسوا شوند.
به پاس پدید آوردن چنین رستخیزهایی ست که بعضی از شاعران به نیوشیدن پیغام هایی نایل میشوند که گوش و هوش دیگران از شنیدن و فهمیدنشان عاجز است؛ زیرا مکافات برانگیختن رستاخیز در جان تیره و تاریک ازدحام نفوس، رنج و درد و تنهایی و انزواست و در چنین عسرتی است که شاعر ربط و نیت خود را با نفس امارهء جمعی از دست می دهد و «فرد» می آید و فردای مرگ آگاهی و ترس آگاهی وضع موعود را از ورای حجاب وضع موجود میبیند و آن را بیان میکند و فروغ به چنین مرتبتی رسیده بود وگرنه نمیگفت:
«تا به خود آزاد و راحت و جدا از همهء خودهای اسیرکنندهء دیگران نرسی، به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را در بست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد، نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی.» فروغ پس از آنکه مکافات شد و دریافت که باید به عسرت خود تسلیم شود، از جستجوی گمشدهء خویش در میان ازدحام نفوس دست برداشت:
«تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاه های ثابت روحی و فکری یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی، خودت را کاملا از آنها بی نیاز بدانی، مردم هیچ چیز به ما نمی دهند که ما خودمان از به دست آوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سر و صدای بیخود نصیب آدم میشود؛ حتّی از پدر و مادر و خانواده»
و پس از آنکه در بی نیازی و استغنای از خلق مستغرق شد، دریافت که گمشدهء او در آن سوی هیاهوی جنازه های خوشبخت، در آن سوی تولد و مرگ، در آن سوی پیش رفتن یا فرارفتن است:
«حس میکنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...میخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فروبروم. میخواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست؛ در آنجایی که دانه ها سبز میشوند و ریشه ها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه میدهد، گویی همیشه وجود داشته، پیش از تولد و بعد از مرگ، گویی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. میخواهم به اصلش برسم.
نمیدانم رسیدن چیست، امّا بیگمان مقصدی هست که همهء وجودم به سوی آن جاری میشود.
«اگر میتوانستم جزئی از این بی انتهایی باشم، آن وقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم...دلم میخواهد این طوری تمام بشوم یا این طوری ادامه بدهم. از توی خاک، همیشه یک نیرویی بیرون می آید که مرا جذب میکند، بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست، فقط دلم میخواهد فرو بروم. همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم، فروبروم و همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم در یک کلّ غیر قابل تبدیل حل بشوم، به نظرم میرسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن، همین است.
پس از رسیدن به این مرتبت از حضور و یگانگی بود که در افقی فراتر از شعر، در انتهای فرصت خود ایستاد و فنای خود را از یک سو و زوال ذات انسان متنزل را از سوی دیگر به تماشا نشست و از عشق به مرگ آگاهی و از شعر به کهانت رسید. در این مرتبت بود که آرزو می کرد:
«کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیا شکل دیگری است، دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خسّت همیشگی خود را فراموش کرده اند...و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است...»
امّا این آرزو را برای خود نمی خواست.چون دنیا را می شناخت:
«دنیایی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و خفگی است و اسارت است»
و فراتر از این شناخت، مرگ آگاهانه دریافته بود که امید چندانی به دگرگونی دنیا نیست:
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامهء همان شب بیهوده ست
*انس با مرگ و انتظار فرارسیدن لحظهء واپسین از آغاز جوانی با فروغ فرخزاد همراه بوده اند و حتّی می توان گفت از کودکی؛ امّا بدل شدن این انس و انتظار به دلهرهء ویرانی، از هنگامی آغاز شد که فروغ به نهایت عشق مجازی دست یافت؛ عشقی که نه زودگذر بود، نه بلهوسانه، نه کورکورانه؛ عشقی که موجب تحوّل ذهن و زبان و جان و جهان فروغ شد. امّا همراه با این تحول ژرف بود که فروغ دریافت این عشق نیز محکوم به فناست:
آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تو را مینگرم
مثل این است که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
و همراه با این دریافت بود که نخست نومیدی و وحشت از فرو ریختن ناگهانی همه چیز، فروغ را تسخیر کرد:
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانی ست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخ است و مشوّش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
و سپس ترس از نامعلومی که فروغ آن را در همه چیز و همه جا حاضر می دید، اندک اندک، ناپایداری و فرّاری همهء صور زندگی و عشق و خوشبختی را بر او فاش کرد:
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهء بی اعتبار عشق
در سایهء فرّار خوشبختی
در سایهء ناپایداری ها
و ربط و تعلق فروغ را با پیرامون وی از میان برد:
شاید مرا از چشم می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید...
دیگر نمیبینم
از آن پس فروغ شاهد مرگ و متلاشی شدن خود بود:
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصورّ ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفسه ای عشق میلرزند
*
نبضم از طغیان خون متورّم بود
و تنم...
تنم از وسوسهء
متلاشی گشتن
روی خط های کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک میشد در کف، در زردی، در خفقان
داشتم با همه جنبش هایم
مثل آبی راکد
ته نشین می شدم آرام آرام
داشتم
لرد می بستم در گودالم
تو گویی بیرون از کالبد خویش ایستاده است و زوال هستی خود را می نگرد:
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفرهء خود
یک سرود زشت مهمل را
با وقاحت می خواند
جیرجیری سمج و نامفهوم
لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود
و روان میشد بر سطح فراموشی
و آنگاه که به کالبد خود برمی گردد، در خود هیچ تمنایی جز مرگ نمیبیند:
آه، من پر بودم از شهوت؛ شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید.
و در پرتو شهود خویش،درمی یابد که در تمام مراتب رشد جسمانی و سیر نفسانی همواره بی اختیار به سمت آن حقیقتی کشیده شده است که با همه چیز آمیخته است؛ امّا جز مرگ آشکار نمیشود:
آه
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز می شد در بهتی معصوم
تا بیامیزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم
این دریافت موجب میشود که در وحدت جسمانی نیز که نهایت غفلت آدمی از مرگ است، به چشم بی اعتباری بنگرد:
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظهء بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم
و هر دو وجه ازدحام نفوس را «عروسک کوکی» ببیند. با این همه فروغ همچنان در ریسمان گاه است و گاه محکم به عشق زمینی خویش چنگ می زند تا از دلهرهء ویرانی وجود خود بگریزد؛ امّا وزش نیستی توقف ناپذیر است:
من به آوار می اندیشم
و به تاراج وزش های سیاه
و به نوری مشکوک
که شبانگاهان در پنجره می کاود
و به گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک نوزاد.
فروغ اکنون می داند که پناه بردن به هر صورتی از صور زندگی، محدود ماندن و فنا شدن در همان صورت را به دنبال خواهد داشت. بشر امروز برای گریز از تمام مصیبت های خود، برای فرار از مرگ، برای فرار از اعلام حضور مدام آن گنگ، آن مبهم، آن نامعلوم به کار پناه می برد و در آن نسخ می شود:
-کار...کار؟
-آری، امّا در آن میز بزرگ
دشمنی مخفی مسکن دارد
که تو را می جود آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چیز بیهدهء دیگر را
و سرانجام، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
مثل قایق در گرداب
و در اعماق افق، چیزی جز دود غلیظ سیگار
و خطوط نا مفهوم نخواهی دید.
و به دنبال این نسخ است که مسخ همه چیز آغاز میشود:
در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موش های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشیده مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهء درشت سیاهی
تصویر می نمودند.
فروغ پس از آنکه به ویرانی وجود خود تسلیم شد به فاجعهء مسخ شدن بشر پی برد و دریافت که برای انسان راهی به سوی رستگاری وجود ندارد:
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید، ولی چه خالی بی پایانی
خورشیده مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ایمان است
با این همه در غایت نومیدی و از نهایت تاریکی و تیرگی سرنوشت بشر، که خود به مدد مرگ آگاهی و تسلیم شدن به ویرانی وجود خویش، از آن گذشته بود، امید به ظهور آخرین صدا را مورد پرسش قرار میداد:
آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه ای صدای زندانی،
ای آخرین صدای صداها...
و گاه چیرگی و انتشار آن را بشارت میداد:
من خواب دیده ام که کسی می آید
کسی که در دلش با ماست
در نفسش با ماست،
در صدایش با ماست...*
*این مقاله،بخشی از کتاب فروغ،کاهنهء مرگ آگاه است که در آیندهء نزدیک چاپ میشود.