شهرستان ادب: در آستانه روز 16آذر و سالروز شهادت سه دانشجویی که ۱۶ آذر ۱۳۳۲ در اعتراض به آمریکا در دانشگاه به شهادت رسیدند؛ چهار یادداشت پیوسته از رضا وحیدزاده با موضوع شاعر و نویسنده شهیر آلمانی گونتر ویلهلم گراس و نگاه معترضانه و آمریکاستیزانه او در پرونده «ادبیات ضدآمریکایی» سایت شهرستان ادب منتشر میشود. یادداشت اول و فصل نخست این مطلب با عنوان « گونترگراس، صدای بلند اعتراض » روز گذشته منتشر شد. در این مطلب شما را به خواندن فصل دوم یادداشت با عنوان «از اعتراض به سفر شاه مخلوع ایران تا سفر به یمن» دعوت میکنیم. دو فصل دیگر مقاله آقای وحیدزاده در روزهای آینده به مرور منتشر میشوند.
نویسندهای که حتی با حزب محبوبش هم شوخی ندارد
گراس اما همچنان مینوشت و همچنان مبارزه میکرد. سال 1980 کتابی نظری تحت عنوان «رسالههایی دربارۀ ادبیات» و یک داستان به نام «نسل آلمانیهای منقرض» منتشر کرد و همین زمان به حمایت از جنبش صلح دهۀ 1980 پرداخت. دو سال بعد، پس از سالها فعالیت در حزب سوسیالدموکرات به عضویت این حزب درآمد؛ البته ده سال بعد از این عضویت استعفا کرد، اما تا پایان عمر همیشه خود را طرفدار غیر عضو این حزب دانست. سال 1983 ریاست آکادمی هنرهای برلین را بر عهده گرفت و تا 1986 در این جایگاه باقی ماند؛ یعنی همان جایی که خود پس از آزادی از زندان در جنگ دوم جهانی، اولین فعالیتهای رسمی ادبی و هنریاش را از آنجا آغاز کرده بود. او در سال پایانی حضورش در آکادمی هنرهای برلین، رمان «مادهموش صحرایی» را منتشر کرد.
سال 1987، سال انتشار مجموعۀ آثار گراس بود. همۀ کتابهای او در این سال در یک مجموعۀ ده دجلدی به چاپ رسید. شاید برخیها فکر میکردند، گراس با این حجم از تولیدات به جایی رسیده است که دیگر باید منتظر بازنشستگیاش بود. اما اشتباه بود. او حالا حالاها قصد زمین گذاشتن قلمش را نداشت. سالهای پایانی دهۀ هشتاد، سالهای اعتراض او به سیاستهای دو آلمان بود. او در چندین سخنرانی و مصاحبه علیه تصمیم جدید سیاستمداران آلمانی مبنی بر اتحاد دو آلمان اظهار نظر کرد و در مباحثه با رودلف آگشتاین[1](سردبیر نشریۀ اشپیگل)، تحت عنوان «آلمان، وطن متحد؟» شدیداً به این تصمیم حمله کرد. او همچنین در سال 1990 مجموعۀ سخنرانیها و گفتگوهای اعتراضیاش را بر ضد اتحاد دو آلمان در کتابی با نام «علیه فرمان اتحاد بیروح» گرد آورد و به چاپ رساند. در سال 1991 گزارشی از فعالیتهای تجسمیاش را با نام گزارش کارگاهی «چهار دهه فعالیت» روانۀ بازار کرد و سال 1992 داستان بلند «نفوس بد زدن» را نوشت. این سال همان سالی بود که او از حزب سوسیال دموکراسی بیرون آمد. دلیل جدایی اعتراضآمیزش از این حزب، موافقت حزب سوسیال دموکراسی با قوانینی بود که حزب حاکم، یعنی حزب دموکرات مسیحی علیه خارجیها به تصویب رسانده بودند؛ از جمله قوانین مربوط به حق پناهندگی.
او با وجود حمایت همیشگیاش از این حزب هرجا که لازم میدید راه خود را از آن جدا میکرد و علیه سیاستهای سازشکارانۀ حزب برای نیل به قدرت، به شدت موضع میگرفت. گراس در سال 1994 به سختی به تصمیمات حزب سوسیال دموکراسی تاخت و سیاستهای آن را در برابر پناهندگان و مهاجران «غیر مسئولانه و باج دادن به جناح راست» خواند. او همواره دولتهای آلمان را به اتخاذ سیاستهای مسئولانه و بر پایۀ ارزشهای دموکراتیک دعوت میکرد. او به غیر از همراه کردن فعالیتهای سیاسی با کارهای ادبیاش، در گفتگوها و اظهار نظرهایش نیز از این مسئله دفاع میکرد و نویسندگان دیگر را نیز به مسئولیتپذیری و داشتن موضع روشن در برابر جامعۀ خود دعوت میکرد. در مصاحبهای گفته بود «نویسنده فقط نویسنده نیست، او در عین حال شهروند و تبعۀ کشور خویش است». در واقع او مشارکت و دخالت در مسائل اجتماعی و سیاسی را به عنوان یک نویسنده نه فقط حق خود، بلکۀ وظیفۀ انسانی خویش میدانست.
توطئۀ رسانههای راست برای بیاعتبار نشان دادن آثار گراس
گراس در سالهای 1994 و 1995 چندین جایزۀ ادبی از جمله جایزهای در دانمارک دریافت کرد و سپس در همین سال رمان «زمینۀ گستره» را منتشر ساخت. او همچنین در سال 1996 موفق به دریافت جایزۀ ارزشمند توماس مان[2]در شهر لوبک آلمان شد؛ با اینهمه هیچکدام از این جوایز نمیتوانست انتظار طرفداران گراس را برآورده کند. آنها منتظر بودند نتیجۀ نیمقرن فعالیت ادبی نویسندۀ محبوبشان را در شکل شایستهتری ببینند. سال 1998 سال ادامۀ مبارازت انتخاباتی او به نفع حزب سوسیال دموکراسی، برپایی نمایشگاههای گوناگون در چند شاخۀ هنرهای تجسمی و فعالیت مجدد در آکادمی هنرهای برلین بود. اکنون در واپسین سالهای قرن بیستم، جهان ادبیات چشمانتظار شنیدن خبر دیگری از گراس بود. پیش از این بسیاری از منتقدان و صاحبنظران حق گراس را نوبل دانسته و چشمپوشی کمیتۀ نوبل بر آثار او به ویژه طبل حلبی را مورد نقد قرار داده بودند؛ نویسندهای که پنجاه سال بیامان و خستگیناپذیر نوشته بود و هیچگاه نیز تن به سازش نداده بود. او کسی بود که آثارش در دهههای 60 و 70 میلادی، زمانی که نسلهای تازه به میدان آمده در آلمان به جنگ روابط و ساختارهای فرسوده و اقتدارگرایانه رفته بودند، منبع غنی و الهامبخشی برای مخالفان محسوب میشد.
گراس در طی این سالها، با اتخاذ مواضع سیاسی صریح و سازشناپذیر، از برخی رسانهها و محافل حاکم برای خویشتن دشمنان سرسختی ساخته بود؛ دشمنانی که از هیچ اقدامی برای مقابله با او کوتاهی نمیکردند. او که از عرصههای ادبی و هنری، بیمحابا وارد عالم سیاست میشد، باید خود را برای خصومتهای سیاسی در عرصههای ادبی نیز آماده میکرد. او در این سالها با انتشار هر اثر تازه جبههای جدید در برابر قدرتمندان و وابستگان آنها در عرصههای دیگر از جمله ادبیات گشوده بود. در مقابل هم برخی از منتقدان نزدیک به جناح راست و رسانههای تحت نفوذ آنها، با دمیدن بر شیپور مخالفت سعی در بیاعتبار نشان دادن ارزش ادبی آثار گراس داشتند. آنها ناجوانمردانه میکوشیدند وانمود کنند تعهدات اجتماعی و گرایشهای سیاسی گراس مانع بارور شدن ذوق و رشد خلاقیت در او شده است. آنها از ابتدای دهۀ هشتاد تلاش میکردند او را نویسندهای معرفی کنند که به جهت فعالیتهای سیاسیاش دیگر نیرویی برای نوشتن و آفرینش ادبی ندارد و پیوسته با این بهانه که گراس استعداد خویش را با فعالیتهای غیر ادبیاش هدر داده است، برای او مرثیهخوانی میکردند. گاهی نیز خصومت سیاسی با او را از رویارویی ادبی تا دشنامگویی و لجنپراکنی شخصی گسترش میدادند.
با اینهمه او تلاش میکرد با انتشار آثار جدیدتر، خود را همچنان در صحنه نگاه دارد؛ در این میان تأییداتی هم که از بیرون دریافت میکرد، در ایستادگی او بیتأثیر نبود. در دهۀ 1990 گراس همچنان با حملات بیرحمانۀ محافل و رسانههای راستگرا روبرور بود. آنها او را به پشتوانههای نظریههایی چون فرمالیسم متهم میکردند که به جای توجه به شکل و سبک آثارش، صرفاً به بیان خام و عیان تنشهای سیاسی و اجتماعی میپردازد. آنها میکوشیدند به آثار تازۀ او توجه کمتری نشان دهند. اما گویی این نزاع پایان نداشت. گراس حاضر به عقبنشینی نبود. او با انتشار آثار جدید دیگری چون «عرصههای فراخ» و «قرن من» نشان داد که به هیچ عنوان حاضر نیست تعهد و شعور انسانی را در مذبح ادبیات قربانی کند. او نویسندهای بود که نمیتوانست صرفاً به دامن امن تخیل پناه ببرد و از کنار بحرانهای اجتماعی و سیاسی روزگار خود بیاعتنا بگذرد و در برج عاجش آسودهخاطر بنشیند. او در هر نشست، مصاحبه یا فرصت دیگری که مییافت به صراحت بر مواضع خویش پا میفشرد و پذیرش مسئولیتهای اجتماعی را وظیفۀ نویسندگان و روشنفکران میدانست. از این طریق در نظر و عمل نشان میداد که نمیخواهد دلخوش به ظواهر عالم هنر و ادبیات بماند و در برابر مسائلی که از منظر او بخشی از حقیقت زندگی است، خاموش باشد.
ناگزیری کمیتۀ نوبل از اهدای این جایزه به گراس
او با سنگدلی و لجاجت میکوشید به هموطنانش یادآور شود که هیتلر و نازیسم او، صرفاً یک فرد نبود و بیشتر مردم آلمان در سالهایی نه چندان دور او را همراهی کردهاند. او نقش وجدان سمج و گستاخی را بازی میکرد که قصد آرام شدن نداشت. انتشار «قرن من» در سال 1999، با حاشیههایی نیز همراه بود. او در فصلی از این کتاب که به وقایع تاریخی 1967 میپرداخت، با اشاره به سفر شاه مخلوع ایران به آلمان غربی در آن زمان، این ماجرا را هجو کرده بود؛ ماجرایی که خود نیز در دوران جوانیاش به عنوان دانشجویی معترض در آن حضور داشت. برخی از منتقدان رمان «قرن من» را مهمترین رمان او، حتی پیش از «طبل حلبی»، معرفی کردهاند. در این سال او جایزۀ پرنس آستوریاس[3]را نیز دریافت کرد. اما این جایزه هم چیزی نبود که طرفداران گراس منتظرش بودند. او حالا نویسندهای بود که با اقبال جهانی به آثارش، روز به روز بر شمار طرفدارانش افزوده میشد و به تبع آن سطح انتظارات نیز فراتر میرفت.
تنها طبل حلبی او به 55 زبان دنیا ترجمه شد و خوانندگانی جدی از کشورهای دور و نزدیک یافت؛ رمانی که به اعتقاد بسیاری از منتقدان نمونهای عالی از رئالیسم جادویی بود. حالا دیگر زمان آن رسیده بود که کمیتۀ نوبل، تصمیم آخر خود را، اگرچه کمی دیر، بگیرد. بر همین اساس آکادمی سوئد گونتر ویلهم گراس را در سال 1999 به عنوان برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات برای مجموعۀ آثارش طی بیانیهای به همگان معرفی کرد. این کمیته در تقدیمنامهای که به همین منظور نوشته بود، استدلال کرده بود که گراس «با رنگهای سیاه و زنده چهرۀ فراموششدۀ تاریخ را نشان داده است.» اما گراس با دریافت این جایزه نیز تغییری در مواضع خود نداد. او حتی در خطابۀ نوبل خود یک بار دیگر بر نقش نویسنده تأکید کرد و پس از دریافت این جایزه نیز با تصریح دوباره بر مسئولیتهای نویسندگی گفت «هاینریش بل اگر زنده بود، بیشک از این انتخاب خشنود میشد. من همیشه سعی کردهام به سنت او وفادار بمانم. یک نویسنده در کنار وظیفة ادبی خود، این وظیفه شهروندی را نیز دارد که در سیاست دخالت کند. امیدوارم نویسندگان جوانتر نیز این راه را ادامه دهند.»
سفر به یمن و گفتگو با مردمی که بیفرهنگ و ستیزهجو نبودند!
گراس در سال 2002 کتاب «مسیر خرچنگ» را منتشر کرد. این سال همان سالی بود که او دعوت دکتر عبدالعزیز المکاله، سرپرست مرکز تحقیقات یمن را برای سفر به این کشور پذیرفت و دوازده روز میهمان شاعران و نویسندگان یمنی شد. او در این گردهمآیی که خود نام «در آغاز گفتگو بود» را بر آن نهاد، فقط سخنران نبود. او آمده بود تا با یمنیها به گفت و شنود بنشیند. در این سفر هیئتی از شعرا و ادبای عرب و آلمانی هم گراس را همراهی میکردند. آنها در طول اقامتشان در یمن، از شهرهایی چون صنعا، عدن، تعز، خضر موت و نیز مانوخه دیدن کردند. از او در صنعا همچون یک مهمان بسیار مهم دولتی، با احترام استقبال شد و ورودش به شکلی چشمگیر مورد توجه همگان قرار گرفت. حتی برای خوشامدگویی به گراس از بلندگوهای یکی از مساجد این شهر سرودی عربی پخش شد.
او در جلساتی با مردم یمن ساعتها به گفتگو نشست و از همهچیز سخن گفت. بسیاری از مردم از اینکه او خود را دوستدار آنها و در عین حال مردم اسرائیل میداند، ابراز شگفتی کردند. او نیز در پاسخ ضمن اشاره به دِینی که به خاطر اتفاقات ناگوار جنگ جهانی دوم بر گردن خود و کشورش احساس میکند، گفت این دوستیها البته او را از انتقاد کردن باز نمیدارد. گراس به عنوان نمونه سیاستهای کنونی آریل شارون[4]را به شدت محکوم کرد و خواستار رسیدن فلسطینیها به حقوق طبیعی خویش و برپایی یک دولت مستقل شد. او در ادامۀ این گفتگوها در پاسخ به سؤال برخی از حاضران، ضمن انتقاد شدید از صدام حسین، از سرنگونی او استقبال کرد؛ اما انجام آن را به دست آمریکاییها صحیح ندانست و بر ضرورت ایفای نقش مردم خود عراق در این اتفاق تأکید کرد. او در این دیدار قصد داشت حرفهایی هم دربارۀ مذهب و مسائل جنسی بزند که با اعتراض یمنیها روبرو شد و خود نیز از آن صرف نظر کرد. گراس همچنین با انتقاد از تصور غلط یمنیها از غرب، به حضور چهرههای روشنفکر و منتقد در میان کشورهای غربی هم اشاره کرد و برای نمونه از نوآم چامسکی[5]، زبانشناس یهودیالاصلی که سخت منتقد سیاستهای دولتمردان آمریکاست، نام برد. جالب آن بود که در این نشستها که با زمینههای ادبی و هنری شکل گرفته بود، سیاست از ادبیات پیشی گرفت و بیشتر گفتگوها پیرامون مسائل سیاسی انجام پذیرفت.
گونتر گراس پس از این گفتگوها در حالی که سخت تحت تأثیر بناهای تاریخی هزارسالۀ یمن و خانههای کاهگلی مردم آن شده بود، پیشنهاد برپایی یک هنرستان فنی حرفهای برای آموزش بازسازی بناهای باستانی را طرح کرد و خود نیز برای شروع شخصاً مبلغ ده هزار یورو را به این کار اختصاص داد. او در پایان این سفر با اشاره به مردم یمن، با این تعبیر که «صداقت در چهرههایشان موج میزند»، دیدارش با این مردم را در تناقض با روایت نادرستی دانست که میکوشد آنها را مردمی ستیزهجو و بیفرهنگ نشان دهد. او ابراز امیدواری کرد که این جلسات با حضور یمنیها در آلمان و بازگشت مجدد او به یمن ادامه پیدا کند.
زلزلۀ خبری عضویت گراس در گشتاپو
گراس سال بعد یعنی 2003 مجموعهای از شعرها و طراحیهای خود را تحت عنوان «واپسین رقصها» به چاپ رسانید و دو سال پس از آن سومین دکترای افتخاری خود را از دانشگاه برلین دریافت کرد تا نام این دانشگاه نیز به فهرست اهداکنندگان دکترای افتخاری به گراس اضافه شود و بر ویترین افتخارات نویسندهای که در پانزده سالگی ناگزیر به ترک تحصیل شده بود، بیفزاید. گراس همچنین در سال 2004 اقدام به کشیدن سی طرح بر روی ترجمۀ آلمانی «سی افسانه»، اثر هانس کریستین آندرسن[6]دانمارکی نموده بود؛ کاری که در سال 2006، کسب جایزۀ طراحی از دانمارک را برای او به همراه داشت. اما سال 2006 تنها با این اتفاق به پایان نرسید. این سال برای گراس آبستن یک اتفاق جنجالبرانگیز و پرحاشیۀ دیگر هم بود. او در این سال کتابی منتشر کرد به نام «پوست کندن پیاز»[7] که در واقع یک اتوبیوگرافی بود. او در پوست کندن پیاز با اعتراف به ماجرای خدمت خود در ارتش اساس نازی، از گذشتۀ تاریک خود سخن گفت و فاش کرد که در ۱۷ سالگی به یک یگان ویژۀ جوانان هیتلری تعلق داشته است. این ماجرا به سرعت در نشریات آلمان بازتاب یافت و چونان خبری بهتآور همهجا را فراگرفت.
او در این کتاب اذعان کرده بود که در 15 سالگی با ترک مدرسه، داوطلب حضور در لشگر زیردریایی نازی شده و پس از رد صلاحیت، در 16 سالگی به عنوان توپچی تانک در ارتش مشغول به فعالیت شده است؛ جایگاهی که البته تا پیش از مجروح شدنش، هیچگاه در آن فرصت شلیک کردن نیافت. او صادقانه در توضیح سکوت شصت سالهاش به عنوان فردی از «نسل بچه مدرسهایها» که بار جنایاتی را بر دوش داشته، نوشته بود «چیزی را که با غرور ابلهانۀ جوانی پذیرفته بودم، پس از جنگ، از روی احساس شرمی دائم، میخواستم پنهان کنم». او در این کتاب حتی به خویشتن حمله کرده بود و خودِ پسربچهاش را به دلیل نپرسیدن برخی سؤالات تقبیح کرده بود؛ سؤالاتی مثل اینکه چرا وقتی دایی کاشوبیاش، به دست آلمانها در اولین بمبارانهای دانتسیگ در سال ۱۹۳۹ کشته شد، او به دنبال دلیل آن نبوده است؟ یا آنکه چرا وقتی کنیسهها به آتش کشیده شدند صرفاً مانند تماشاچی شاهد این صحنههای «جالب» بوده است؟ گراس میگوید این سوالها هنوز هم او را پریشان میکند. در واقع او در این کتاب تصمیم گرفته بود به جای پاک کردن صورت مسئله، مستقیماً با آن روبرو شود.
پیش از انتشار این کتاب همگان گمان میکردند، او که در طی همۀ این سالها همواره از جملۀ سرسختترین منتقدان نازیسم بوده، به دلیل سن اندکش هیچگاه امکان حضور در ارتش هیتلری را نداشته است؛ اما حالا او را همدست بزرگترین جنایتکارهای تاریخ مییافتند. رسانههای بسیاری با او به گفتگو نشستند و پیرامون این مسئله بحث و حدیثهای فراوانی به راه افتاد. اما او در پاسخ به پرسشهایی که با آنها مواجه میشد، همچنان بر گفتههای پیشینش پای میفشرد. او خود را قربانی یک واقعیت تاریخی میدانست که البته همیشه از آن احساس شرم میکرده است. او حتی با صراحت جذابیتهای گشتاپو را برای خود در آن سن اینگونه شرح میداد: «اساس یک دستگاه منظم واحد بود و همیشه در جاهای پرخطر متمرکز میشدند و بیشترین تلفات را میدادند. همین مرا به آن سو میکشید». او همچنین در گفتگو با مایا جگی، نویسندۀ روزنامۀ انگلیسی گاردین، با اشاره به تأخیرش در بیان این حقایق گفت: «باید خاطراتم را زودتر مینوشتم. این طوری که الان هست انگار دارم اعتراف میکنم و این اعترافات پُر از مقایسههای غلط است. من داوطلب عضویت در اساس نشده بودم، بلکه همانند هزاران نوجوان همسن و سالم، به اساس مسلح کشانده شدم. یک نوجوان ۱۷ساله بودم که نمیدانستم اساس یک واحد جنایتکار است. تصور میکردم واحدی عالیرتبه است.»
در واقع او خود را نوجوانی فریفته معرفی میکرد که برای درک شرایطش باید به همان ظرف زمانی مراجعه کرد: «من به نسلی تعلق داشتم که در دوران سوسیالیسم ملی رشد کرد، کور و گمراه شده بود، و به خودش اجازه داده بود که گمراه شود. بعد از سال ۱۹۴۵ که بسیاری از مردم نادم از گذشته، به نهضت مقاومت آلمان روی میآوردند، من تا آخرین لحظه مخالفت کردم و مثل یک احمق به پیروزی نهایی معتقد بودم. وقتی آلمانها اعلان شکست کردند، داغان شده بودم. هیچ وقت این را پنهان نکردم. هر کاری که پس از آن زمان انجام دادم، فراستی است که در سالهای پس از جنگ به دست آوردهام.» چه بسا از این تأخیر شصت ساله و رازداری طولانیمدت نیز بتوان فهمید که بیان این حقایق تا چه اندازه برای او مشکل بوده است. او در توضیح سکوتش از «شرم» سخن میگفت: «در تمام این مدت بعد از کاری که با غرور احمقانه در سالهای جوانی انجام داده بودم، از شرم خاموش ماندم. اما شانه هایم این بار را حمل میکردند و هیچکس نتوانست از سنگینیاش بکاهد... در عالم نافهمی من در آن سیستم حل شده بودم...»
دشمنانی که میخواستند گراس را اعدام رسانهای کنند
اما دشمنان او حاضر نبودند از کنار این فرصت ارزشمند که رایگان نصیبشان شده بود، به راحتی بگذرند. صداقت گراس این امکان را در اختیارشان گذاشته بود که برای انتقام، قدم پیش بگذارند. به همین دلیل از طریق رسانههای گروهی مدام از او میپرسیدند که چرا تا امروز گذشتۀ سیاهش را پنهان کرده است. آنها او را متهم به پنهانکاری و همدستی با نازیسم میکردند تا از این طریق مقاومتش را در هم بشکنند. میخواستند اعتبار اخلاقی او را که در همۀ این سالها مهمترین داشتهاش بوده، از او بگیرند. سعی میکردند اینگونه چهرۀ ضد فاشیستی و اخلاقگرای او را تخریب کنند. منتقدان حتی جایزۀ نوبل او را نیز زیر سؤال بردند و خواستار پس گرفتن آن شدند. برخیها پا را فراتر گذاشتند و معترض شدند که اصلاً او خود چرا حاضر به دریافت این جایزه شده است؟! اما گراس هم اهل عقبنشینی نبود. او سالها مبارزه کرده بود و اینبار نیز آماده بود.
در مصاحبههایی که انجام میداد در پاسخ به موج هتاکیها و دشنامگوییها توضیح میداد که او خود از این «گذشتۀ تاریک» و «ننگآلود» خشنود نیست و دلیل سکوتش هم نه احساس ترس یا فرصتطلبی، بلکه «شرم» خاموشی بوده است که هیچکس نتوانسته در این دههها از سنگینی آن بکاهد. او توضیح میداد در همۀ این سالها منتظر بوده است که به شکل ادبی شایستهتری به سراغ این مسئله برود؛ یا آنکه در همۀ زندگیاش کوشیده با کار مثبت و قدم بر داشتن در مسیری آگاهانه و انسانی، به جبران آن خطای دوران نوجوانی برخیزد. او همچنین با اطلاع از پشت پردۀ این انتقادات، عموم این هیاهوها را برآمده از انگیزههای سیاسی معرفی میکرد: «این جنجالها قرار بود دهن مرا ببندد. حربهشان کارساز نبود. هنوز هم حرفهایم را میزنم».
در نظر گراس اخلاقیات غرب اعتباری نداشت. او با یادآوری جنایتهای تاریخی غرب، به ویژه آمریکا بر این بیاعتباری تأکید میکرد و اشتباهات رئیسجمهورهای آمریکا را از بمباران هستهای تا حلمه به خاورمیانه، به یاد رسانهها میآورد: «چطور میخواهیم جلوی دیگر کشورها را برای توسعۀ سلاحهای هستهای بگیریم، در حالی که هنوز بمباران هستهای ناکازاکی و هیروشیما توسط آمریکا، به عنوان جنایت جنگی شناخته نشده است؟ دادگاه نورنبرگ[8]، به درستی، جنایتکاران جنگی را متهم کرد. اما به همین منوال، دولت بوش و چنی باید در برابر محکمۀ جنایات جنگی قرار بگیرند. این اتفاق هرگز نخواهد افتاد، در نتیجه دادگاه نورنبرگ نیز به نمایشی بیش تقلیل نمییابد؛ نمایشی که بهانهای به دست راستیهای افراطی میدهد.» گراس حتی تأکید میکرد که در نگاه او سیاستمدان نئولیبرال امروز جهان از احزاب نئونازی خطرناکترند. چراکه حالا این «سیاستمداران احزاب دموکرات هستند که سیرکی بزرگ برای به دست آوردن آرای راست افراطی راه میاندازند.» گراس در سال 2007 در پاسخ به حملات منتقدانش کتاب «اوت احمقانه» را منتشر کرد و از این طریق، رفتار محافل افراطی را «اعدام رسانهای» نامید.