شهرستان ادب: فاطمه حمزهلویی در یادداشتی به معرفی رمان «فرمان یازدهم» نوشتۀ زهره عارفی پرداخته است. با یکدیگر به خوانش این یادداشت میپردازیم:
«موسی(ع) و هارون بعد از خروج از مصر با انبوه اسرائیلیان، بعد از سه ماه به کوه سینا رسیدند. موسی و یوشع برای مشورت با یهوه (خداوند) به قلۀ کوه رفتند و چهل روز در آنجا ماندند. در بازگشت، الواحی که یهوه با انگشت خویش فرامینِ دهگانه را بر آنها نوشته بود با خود آوردند.»
حالا فکرش را بکنید که یک نفر بخواهد ثابت بکند فرمان یازدهمی هم در کار بوده است!
این کاری است که قرار است یکی از شخصیتهای اصلی کتاب «فرمان یازدهم» نوشتۀ «زهره عارفی» انجام بدهد. مردی فلسطینیتبار به نام «کبها» که تقریباً همهچیزش را در مواجهه با یهودیهای صهیونیست از دست داده است. جالب اینجاست، کبهایی که قرار است حقیقتی را برای یک جمع چهارنفره روشن کند، نابیناست! در این روایت، طنز تلخی نهفته است؛ بینا کیست و نابینا کیست؟ انگار فهمِ حقیقت بیش از چشم سر به بصیرت نیاز دارد. کبها مردی است در حوالی چهل سالگی، باهوش و سیاس که صهیونیستها، سنگ و تفنگ و خانوادهاش را از او گرفتهاند؛ حال او که محقق تاریخ است، با سلاحِ حقیقت و از درِ گفتگو وارد معرکه میشود.
و اما راوی(یوسف)؛ جوانی 27،28 ساله و دانشجوی تاریخ ادیان که با تصویرِ معمولِ «جوان فلسطینی مبارز» فاصله دارد. سرگشتگی و بلاتکلیفیِ انسانهای عصر مدرن در او نیز رسوخ کرده است. بر مرز باریکی راه میرود که میان مردم سرزمینش و صهیونیستها کشیده شده است. مادر یوسف پس از کشته شدن پدر در یکی از درگیریها، با یک یهودیِ تازه مسلمان ازدواج کرده و گویی این مرز باریک از همان زمان کودکی، در زندگی او کشیده شده است. او معلق است؛ نمیداند به کجا تعلق دارد و در تاریخ به دنبال حقیقتی است که روحِ سرکش و سرگردانش را سکون ببخشد. یوسف، برخلاف کبها که اعتقاد و ایمان راسخی دارد و یا «سوفی» (معشوقهاش) که در نوعی ثبات و آرامش به سر میبرد، سخت بیقرار است. او سعی میکند با نوشتن بر آشفتگیهای ذهنیاش غلبه کند: «لعنت به من، لعنت به تاریخ، لعنت به این زندگی، لعنت به ما. لعنت. لعنت. لعنت. همین. این نبودن حقیقت است که مرا میکشد نه بودن دشمن. حقیقت درد دارد. درد! این را باید به که بگویم؟». همین روحیۀ حقیقت طلبیست که او را همچون شاگردی کنجکاو به دنبال کبها میکشاند. کبها به او قول داده است که در صورت همراهی و همکاری در این سفر دو روزۀ اکتشافی، هزینۀ رفتن کنار دریا را به او بپردازد. «دریا»یی که یوسف از همین حالا بر کرانۀ آن ایستاده و به تلاطم موجهایش چشم دوخته است. رابطه او و کبها به نوعی استاد- شاگردی و با نگاۀ دیگر پدر و فرزندی است. پدری که سعی دارد بین پسر و حقایقِ فراموش شده در غبار تاریخ، پیوندی دوباره برقرار کند.
شخصیت دیگر کتاب، «شمعون»، ناپدری یوسف است. شمعونِ ساعتساز، شمعونِ فرصتطلب. کسی که در یوسف حس انزجار را بر میانگیزد. شمعونی که به گفتۀ یوسف، در ابتدا با مهر و محبتش آنها را فریب داده و بعدها شخصیت واقعی خودش را نمایان کرده است. گویا شمعون نمادی از دولتِ اسرائیل است که سرزمین مادری یوسف را با تزویر و زور از چنگش در آورده و سایهاش همواره بر زندگی او و خویشاوندانش سنگینی میکند. از طرفی کسی که ساعت میسازد، نقشی تعیینکننده در زندگی مردم دارد؛ ساعتها هستند که ثانیه و ساعت و روز را مشخص میکنند، زمان را تعیین میکنند و در نهایت تاریخ را!
«سُدرا میلراک»، دیگر شخصیت کتاب، زن یهودی لهستانی تباری است که خانه و باغِ غصب شدۀ کهبا را از دولت حاکم خریداری کرده است. میلراک در اینجا نمایندۀ همۀ شهروندانی است که با تکیه بر اعتقادات مذهبی و وعدههای دولت اسرائیل خواسته یا ناخواسته پا بر حلقومِ ملتی گذاشتهاند. در قسمتی از کتاب، او از رؤیایی میگوید که در مورد گاوِ توی طویلۀ خانهاش دیده است: «خواب دیدم در جنگل سوختهای هستم که درختهایش شبیه شاخ گاو بودند. باد از میان شاخها که میگذشت، صدای گاو همه جا میپیچید. هیچ جانوری آنجا نبود. فقط یک گاو زرد زرد بود، با چشمهای سیاه سیاه و گوشهایی مثل شیپور و میان جنگل از این طرف به آن طرف میرفت... من پشت گوساله پنهان شده بودم و گوساله هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. اندازۀ اتاقم میشد. حتی بزرگتر. اندازۀ ساختمان و داشت همهجا را پر می کرد». استفاده از این تعبیر، به ماجرای سامری و گوسالۀ طلا کنایه میزند؛ که بنیاسرائیل در غیاب موسی (ع) به پرستش آن روی آوردند. نویسنده با پیوند زدن گوساله به زمان حال، به تکرارِ تاریخ و انحرافِ دوبارۀ قوم پس از رفتن موسی (ع) اشاره میکند. این بار سامری دیگری از همان نسل، بر زمینهای فلسطین گرد طلا پاشید و در چشم مردم جلوهای الهی به آن بخشیده است!
داستان در عرض سه روز و در قالب یادداشتهای یوسف روایت میشود. بر همین اساس، فصلها و زیر فصلها با روز و ساعت مشخص شدهاند. تعدادِ شخصیتها اندک است و فضای داستان محدود به خانۀ سدرا میلاک و اتاق یوسف میشود. نویسنده با بیان جزئیات مربوط به زندگی روزمرۀ مردم فلسطین، تصویری قابل قبول از جغرافیای داستان ارائه میکند. به طوری که در حین مطالعۀ اثر، این تصور پیش میآید که وی تجربۀ زیستن در خاک فلسطین را داشته است.