شهرستان ادب: یوسفعلی میرشکاک از یاران دیرینۀ احمد عزیزی است. پیش از این یادداشتی از او در زمان حیات و بیماری احمد عزیزی در پروندۀ اختصاصی نشریۀ پنجره برای این شاعر انقلابی، به سردبیری محمدرضا وحیدزاده، منتشر شده بود، که اکنون پس از درگذشت او به خوانش مجدد آن میپردازیم.
نه کیستی احمد شناختنی است و نه چیستی او. سالها با او همنفس بودم و علیرغم وقوف بر بسیاری از وجوه هستی او، همواره چیزی از خارق اجماع بودن در وی میدیدم. تازه بود و تازهگو و هیچگاه متوقف نمیشد و هنوز هم متوقف نشده است که اگر شده بود، امروز به عزای وی نشسته بودیم. جان دادنی است، نه گرفتنی؛ احمد سراپا عشق به زندگی و مواهب حیات بود و به همهچیز عشق میورزید و در هیچ چیز زشتی و پلشتی نمیدید، مگر زود فراموش میکرد؛ زیرا برای کینه ورزیدن به جهان چشم نگشوده بود.
سال 59 (شهریورماه) بود و در حدود نیمهشب. من که زن و فرزندانم در جنوب بودند، شبها در خوابگاه روزنامه (جمهوری اسلامی) میخوابیدیم و گاهی به کمک نگهبانان روزنامه (غلام بختیار عزیز و یارانش) میشتافتم و اسلحه بر دوش یا بر پشت مراقب حملۀ ضدانقلاب، یا پشت در سنگین روزنامه که شبها بسته بود و... . ناگهان زنگ در به صدا درآمد؛ دو یا سه هفته از جنگ گذشته بود (خدایا! مهرماه بود یا اواخر شهریور؟) و ضدانقلاب، سخت در پی حمله به ارگانهای انقلابی، از جمله روزنامه.
- کیه؟
- منم، احمد عزیزی.
بروبچههای پاسدار مراقب بودند، در را باز کردم. جوانی همسن و سال خودم، اما ظریف با صورت تراشیده و موهای لخت، چمدانی قدیمی (درست از همان چمدانهایی که علیرضا قزوۀ عزیز از آنها در غزلی یاد کرده است) در دست وارد شد و سلام داد و مرا بیدرنگ شناخت. تعجب کردم؛ معلوم بود که روزنامه را شماره به شماره دنبال کرده است. چمدان کوچک احمد که نقش شطرنجی داشت و پالتوی روسی وی (حاصل قاچاق البته از کردستان عراق به نواحی غرب ایران) و بیریایی و صمیمیت وی در خاطرم نقش بسته است و تا مرگ فراموشم نخواهد شد. با هم گرم اختلاط شدیم. برایش چای ریختم و بلافاصله سیگار. گفته بود (همان جملات اول) که شاعر است و نامهای از مرحوم حاجآقا معطری (که بعدها در همدان به فیض دیدارشان نایل شدم) به همراه داشت که او را به سردبیر روزنامه معرفی کرده بود.
- بخوانم؟
- بخوان!
شعری نیمایی خواند که تأثیر سپهری بر آن آشکار بود؛ اما از حیث فرم و زبان بالاتر بود. دریغا که از همان اوایل کار، شعر نیمایی را یکسره کنار گذاشت و به قالبهای مردهشوربردۀ کلاسیک رو کرد و مگر او در این رویکرد تنها بود؟ همۀ ما به خودمان خیانت کردیم. چرا؟ نمیدانم، شاید گمان میبردیم بازگشت به دین و دیانت چنین اقتضا میکند. شاید هم طبع موزون فریبمان داد.
- یک غزل بخوانم؟
- بخوان!
غزلی تر و تازه خواند؛ طراوتی در آن غزل بود که بعدها بهندرت در غزلهای وی یافت میشد؛ زیرا روزبهروز رجوع وی به گذشته (سنتهای پوسیدۀ دیر و دور) بیشتر شد و این بلایی بود که همۀ ما به دست خود بر سر خویش آوردیم.
- باز هم بخوان! اصلاً برویم بالا!
رفتیم هیئت تحریریۀ خاموش آن شب تا دیرگاه عرصۀ جولان ما دو نفر بود. سیگار و چای و شعر. و دوستی ما همان شب در دلهایمان ریشه دواند، از حنجره هایمان سر برآورد، جوانه زد، شکوفه داد و به بار نشست.
- میشه آواز خواند؟
- - بخوان براگم!
- کردی؟
- لرم.
و خواند بیپروا و چه حنجرهای داشت. بهویژه آنگاه که سعی میکرد پا جای پای اسطورۀ آواز اصیل ایرانی، مرحوم استاد سیدعلی اصغر کردستانی، بگذارد. آی نابی نابی آی، جان جوان و انابی؛ و تحریرها به قاعده و اصولی، هنوز احمد ما جان خرابات نشده بود، از همین رو دشنۀ آوازش چنان در دل رخنه میکرد که محال بود بخواند و نگریاند.
- احمد! براگم! عاشقی؟
- مگر تو نیستی؟
عاشق بود، اما... . بگذریم. خوشتر از آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث... چرا دیگران؟ آثار اولیۀ احمد همه گواه آن عشقند و در اغلب آنها نام معشوق با هنرمندی و ظرافت آمده است.
- پاسی از نیمهشب گذشته احمد جان، بخوابیم؟
احمد و خواب!؟ دو-سه سالی میشد که حریفی برای دیوانگی کردن نیافته بودم. پس برای چه بخوابم؟ بحث به فلسفه کشید و من متحیر ماندم که این حافظۀ شگرف را از کجا آورده است؟ معلوم شد اصول فلسفه و روش رئالیسم را بارها خوانده و درس گفته است. موبهمو حواشی شهید مطهری را بر گفتار اجمالی علامه در حافظه داشت. با اعجوبهای روبرو بودم که اگر میدانستم روزی جان خرابات خواهد شد... اگر؟! چه غلطی میخواستم یا میتوانستم کرد؟ اگر نه همگان، شاعران باری، با تقدیر ویرانگر به جهان میآیند؛ نقش خراباتی و خرابات، در ازل بر لوح دل دیوانگان عشق نگاشته شده است. گفتگو از فلسفه به عرفان کشید و معلوم شد که مثنویخوان خانقاه مرحوم سیدطاهر شافعی قادری -رضوان الله علیه- بوده است و سخنها شنیده و کرامتها دیده است. حافظ و سعدی و مولوی و عطار و ... چهها که نخوانده بود؟! پیش از آنکه خستگی چیره شود، از روزنامه بیرون زدیم، صبح زود بود، به یکی از قهوهخانههای لالهزار رفتیم و به قول احمد صبحانهای زدیم و چایی و سیگار... و قدمزنان برگشتیم. اندکاندک هیئت تحریریه از بوی همکاران پر میشد که سردبیر آمد. احمد را به نزد مهندس بردم و معرفی کردم و برگشتم میدانستم با سِحر کلامی که دارد حتی معرفینامهای که مسئول حزب جمهوری در همدان (حاج آقای معطری مرحوم) نوشته است، نیازی نیست. اما احمد بر خلاف من، علاوه بر جادوی زبان و هنر، به ادب مواجهه با دیگران نیز آراسته بود. چند دقیقه نگذشت که مهندس صدایم کرد و احمد را به من سپرد:
- نابغه است. هواشو داشته باش، همین امروز باهاش مصاحبه کن. توی سرویس شما کار میکنه.
- بهچشم!
احمد را آوردم و به دوستان معرفی کردم. سرویس فرهنگی هنری روزنامه به قدوم تازه وارد آراسته شد. چایی اول و دوم و مختصری گپ و گفتگو با سیدمهدی شجاعی و سید حبیب الله لزگی و ناصر صاحب خلق و احمد شجاعیان و سهراب هادی و جعفر نجیبی و مسئول سرویس حمید گروگان، بعد هم رفتیم طبقۀ دوم برای مصاحبه. حظ کردم؛ احمد سراپا هنر و ظرافت بود. و ای کاش که میشد او را از ورود به سیاست و نوشتن مقالات سیاسی منع کرد. اما به یک ماه نکشیده، شروع کرد به نوشتن مقالات اساسی و پرمغز سیاسی. یکی از شاهکارهای احمد، سلسله مقالاتی بود با عنوان لیبرالیسم التقاطی... .آیا ویرانی از همین جا شروع شد؟! همۀ ما اسیر سیاست و سیاستزدگی بودیم و هستیم. احمد چنان عزتی پیدا کرد که هرچه میگفت و هر بندی آب میداد، معذور شمرده میشد. اما چه اهمیتی داشت؟ من و او یگانه بودیم و به یگانگی رسیده. بعدها که زن و بچهها را از جنوب به تهران آوردم و احمد نیز ازدواج کرد و خانهای اجاره کرد، یا او از سر شب تا صبح حریف بیداری من بود، یا من به اصرار وی تا صبح مهمان حضرتش بودم. گاهی نیز جناب سیدسهیل محمودی عزیز - که جان و تنش بیگزند باد – با ما همراه بود. چه شبهایی! چه لحظاتی! چه حالها و هواها و سوداها، بیپروای سود و زیان... دریغا، دریغا، دریغا! نه، دریغ ما خوردنی نیست. ما شاعر بودیم و مظاهر آزادی و آزادگی و قلندری، اما خرابات و جان خرابات. آری، همۀ ما تا لبۀ پرتگاه خرابات رفتیم. اما خود را به ورطه نینداختیم. تنها کسی که دیوانهوار خود را به ژرفای خرابات انداخت و جان خرابات شد، احمد عزیز بود که نمیدانم جان خرابات را یافت یا نه؛ اما میدانم که به قول عطار «خراباتی خراب اندر خراب است». مقالات سیاسی احمد، هیچگاه بهصورت کتاب در نیامد؛ اما نثر دلنشین وی که خود به آن عنوان شطح میداد، همواره با مثنویهای وی چند بار چاپ شده و گواه جاودانگی اوست. این قلمانداز جای نقد شعر نیست و احمد هم هیچگونه نقد را بر نمیتافت. ظریفتر و دلنازکتر از آن بود که نقد خشن مرا برتابد. در جایی از شطحهایش در تعریض به من نوشته است: «خم میشوم تا تیغ حیدر نقاد از فراز سرم بگذرد. اما در نقاد روزگار چگونه میشود خم شد؟» چند سال است که انبوه خاطرات خود را از احمد مرور میکنم و با اینکه یکی-دو بار به کرمانشاه رفتهام، دلم نمیآید به دیدار او بروم؛ آخر هیچگاه او را افتاده و بیجنب و جوش ندیدهام. احمد و حضور خروشان وی، دلمردهترین آدمها را نیز برمیانگیخت تا از قفس فسردگی خود بهدرآیند و خندان و شادمان، به ریش غمها و دردها بخندند. چگونه بر خود هموار کنم و او را افتاده بر تخت، در میان ملک و ملکوت نه این سو و نه آن سو، ببینم؟ من با جان احمد، دوست و برادر بودهام. مرا با کالبد او چه کار؟ و جان احمد، که جان خرابات بود، جاودانه است و حضور او حضوری است انکارناشدنی. همینجاست؛ با من، با دیگر دوستان و یاران، و فارغ از فرودها، فرازهای کلام وی تا واپسین لحظات حیات زبان فارسی به یادگار خواهد ماند.
احمد! براگم! این قلمانداز، مطلع یادکرد تو، سرودهها و نوشتههای تو، است. اگر زنده ماندم، آن را به پایان میبرم انشاءالله و اگر مردم، غمی نیست؛ با هم خواهیم نشست و آنجا که به قول تو آبشارهایی از چای داغ بر صخرههایی از قند کلوخه فرود میآیند، سخن خود را دنبال میکنیم. اگر من و تو آلودهدامنیم، چنانکه خصم میگوید، چه باک! سراپای جهان بیکران به عصمت مولای ما گواهی میدهد.