یادداشتی از هانیه معینیان
نماشم؛ گفتگویی با طبیعت
13 فروردین 1396
16:24 |
0 نظر
|
امتیاز:
4.88 با 8 رای
شهرستان ادب: در سیزدهمین روز فروردین معرفی کتابی میخوانید به مناسبت روز طبیعت، به قلم هانیه معینیان
نماشم از میان کتابهای امیری اسفندقه به کتابهای "چینکلاغ"، "کوار" و " ورمشور" شبیه است؛ از این جهت که مانند آنها اسمی بومی و محلی دارد. شاید به خاطر همین است که شعرهایش به طبیعت نزدیک است و از شهر دور. این را حتی با یک نگاه به کتاب هم میشود فهمید بیآنکه آنرا باز کنی؛ تصویر خورشید و باران بر روی جلد کتاب حاکی از این جمله است: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
نماشم هم مانند طبیعت، چهار فصل دارد ولی فصلهای اصلی کتاب که روزهای بیشتری را حکایت کردهاند "نیمایی" و "غزل" هستند.دو فصل پایانی کتاب هم مربوط به قطعهها و رباعیهاست.اگر فهرست کتابها را مدلی ساده از موتور جستجو بدانیم نماشم یکی از بهترین فهرستها را دارد؛ حتی اگر کتاب را ورق نزنی و هیچ شعری هم نخوانی همین که به فهرست کتاب نگاهی بیندازی کاملا میفهمی که قرار است چه شعرهایی بخوانی؛ یک فهرست موضوعی در ساختار و محتوا. اینکه نیماییها همه اول کتاب جمع شدهاند و یا شعری دربارهی سفر را میتوانی در غزلها پیدا کنی. فهرستی از تگهای تنها و یک کلمهای.
نماشم کتاب طبیعت است؛ مانند یک کشاورز ساده و صمیمی روستایی که نه تنها همیشه از باران و جوانه و درخت و آفت حرف میزند بلکه وقتی که میخواهد از آدمها هم حرف بزند آنها را به گل و درخت و سیل و کوه و جوانه تشبیه میکند. چه آنجاکه ازخورشید میگوید:
از پس کوه برآمد
خورشید
از پس ابر سیاه
برنمیآید
آه!
و چه آنجا که " من " را توصیف میکند و از طبیعت مدد میگیرد:
زیباست خفاش
مانند قمری
زیباست جغد و
جغنه زیباست
مثل کبوتر
عین گنجشک...
و حتی شاید بتوان گفت شعرهایش پیوند انسان و طبیعت است؛ چه آنجا که انسان را توصیف میکند و از طبیعت کمک میگیرد و چه آنجا که طبیعت را وصف میکند و از انسان یاری میطلبد:
تو مثل این درختی
سرشار
از جوانه
و
این درخت چون توست
لبریز
از ترانه
بین درخت و دختر
ربطیست
شاعرانه
اسم شعر درخت است ولی آدم میتواند "دختر" را جایگزینش کند و یا حتی بگوید " درخت و دختر"
نیماییهای نماشم بیشتر یک روایت است؛ یک داستان خیلی کوتاه و چند خطی که دارد با زبان شعر حرف میزند. شعرهایی که آدم را نقاش میکند؛ مجبورت میکند تصویر بسازی و کنار هم بچینی :
کنار شومینه
روی مبل نشستهست شاعر و دارد
به برف مینگرد
و قهوه مینوشند
عجب هوای قشنگی!
چه صبح زیبایی!
چه آسمان سپیدی! ...
نیماییها بیشتر از " او" میگویند و غزلها از " من "؛ غزلهایی که منیتشان پررنگتر است؛ من شاعر، من عاشق، من مسافر:
سردر گمم هنوز و به منزل نمیرسم
آن موج سرکشم که به ساحل نمیرسم
البته غزلها هم رنگی از طبیعت گرفتهاند:
سلام قطرهی باران! از آسمان چه خبر؟
از آن کرانهی بیمرز و بیکران چه خبر؟
زمین و اهل زمین زنده زنده میمیرند
از آسمان؟ چه خبر از فرشتگان چه خبر؟
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.