موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از المیرا شاهان در سالروز درگذشت مارکز

«نسلی که خوراک مورچه‌ها شد!» | نگاهی به صدسال تنهایی

27 فروردین 1396 21:49 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 12 رای
«نسلی که خوراک مورچه‌ها شد!» | نگاهی به صدسال تنهایی

شهرستان ادب: فردا سومین سالروز درگذشت گابریل گارسیا مارکز، نابغه‌ی ادبیات داستانی روزگارمان است. به همین مناسبت یادداشتی می‌خوانید از «المیرا سادات شاهان» درباره شاهکار این نویسنده کلمبیایی: «صد سال تنهایی».


به جرات می‌توان گفت که یکی از بی‌نظیرترین کتاب‌هایی که هرکس می‌تواند در تمام عمر بخواند، کتاب «صد سال تنهایی»ست! کتابی که در سال 1982 جایزۀ نوبل ادبیات به آن تقدیم شد و صد سال از زندگی خانواده‌ای در روستای «ماکوندو» را به تصویر می‌کشد، ضمن توصیف خیلِ شخصیت‌هایی که هر یک، هوشمندانه و با مهارتی وصف‌ناپذیر، از انگشتانِ توانمند «گابریل گارسیا مارکز» تولد یافته‌اند.

«صد سال تنهایی»، روایتی از صد سال «تنهایی» است که خانوادۀ بوئندیا نسل در نسل، آن را بر دوش می‌کشند. این خانواده با ازدواج «خوزه آرکاردیو بوئندیا» و «اورسولا ایگوآران» پدید می‌آید که با یکدیگر نسبت دخترخاله-پسرخاله دارند و همواره به خاطر ازدواجشان با یکدیگر ترس این را دارند که فرزندی ناقص‌الخلقه از ایشان متولد شود، حتی ترسِ به دنیا آمدن فرزندی که دم خوک در پشتش است.*

طبق پیش‌بینی شخص پیشگویی به نام «ملکیادس»، این خانواده بالاخره یک روز خواهند دید که «نخستینِ آن‌ها را به درختی بستند و آخرینِ آن‌ها، خوراک مورچه‌ها خواهد شد». این پیش‌گو، یکی از جماعت کولی‌هایی‌ست که در ماه مارس به ماکوندو می‌آیند. او هربار چیز تازه‌ای برای عرضه دارد و در بساطش، هر آن‌چه از نسترآداموس، پیش‌گوی قرن شانزدهم میلادی، بر جا مانده است نیز پیدا می‌شود، و همچنین اختراعاتی نظیر آهنربا، تلسکوپ، ذره‌بین و حتی یخ!

 

از آزادی‌خواهی تا طرد شدن!

داستان اما، از لحظۀ ایستادن سرهنگ «آئورلیانو بوئندیا» – پسر دوم خوزه آرکادیو بوئندیا – در برابر جوخۀ اعدام، آغاز می‌شود و نویسنده، «آئورلیانو» را مبارزی آزادی‌خواه معرفی می‌کند که (با وجود 32 مبارزۀ شکست‌خورده)، دست از آزادی‌خواهی نمی‌کشد. او پدر هفده حرامزاده است که در مسیر مبارزه و سفرهای او از شهری به شهر دیگر متولد شده‌اند و کشیشی روی پیشانی همه‌شان نقش صلیب درج کرده و بالاخره تمامشان در جنگ کشته می‌شوند. دو پسر دوقلوی او که آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم نام دارند، هر یک در جستجوی راه خویش‌اند. آکاردیوی دوم در کتاب‌ها و آثار ملکیادسِ مرحوم پرسه می‌زند و مثل پدرش سرهنگ آئورلیانو ماهی‌های کوچکی از طلا درست می‌کند و در اختراعاتِ پدربزرگش (خوزه آرکادیو بوئندیا) کنکاش می‌کند. و آئورلیانوی دوم همواره در پی خوش‌گذرانی و عاشق‌پیشگی با زن‌های مفسده‌ای از جمله «پتراکوتس» است، در حالی که زنی به نام «فرناندا» دارد. اما سرانجام بعد از دوره‌ای گلودرد که نهایتاً قدرت تکلم را از او می‌گیرد، می‌میرد!

«پیلار ترنرا» به عنوان زنی مفسده و فالگیر، یکی از شخصیت‌هایی‌ست که از ابتدا تا انتهای تاریخ این خانواده حضور دارد. بسیاری از خلق و خوها و رفتارهای اعضای این خانوادۀ بزرگ به هم شبیه‌اند و البته ویژگی‌های خاص و متفاوتی در این رئالیسم جادویی، شخصیت‌ها را تسخیر می‌کند؛ مثل شخصیت «ربه‌کا» به عنوان فرزندخواندۀ خانوادۀ بوئندیا که در مواقع ترس، ناراحتی و اندوه، عادت به مکیدن انگشت شست دستش دارد و در ماجرایی عاشقانه با خوزه آرکادیو - فرزند نخست بوئندیا و اورسولا - ازدواج می‌کند و ماحصل آن طرد شدن آرکادیو از خانۀ پدری برای همیشه است.

 

نسلی که خوراک مورچه‌ها شد!

این کتاب از عشق‌های آتشین اما زودگذر حرف می‌زند ، از آمارانتا – یگانه دخترِ بوئندیا و اورسولا – که تا پایان عمر باکره می‌ماند و تن به ازدواج با هیچ مردی نمی‌دهد و حتی قلبِ دلباختگانی نظیر پیترو کرسپی و خرینلدو مارکز را می‌شکند و سوگواری خود را از خودکشی کرسپی، با بستن ربان سیاهی به مچ دستش برملا می‌کند. «صد سال تنهایی» از «سانتا سوفیا دلاپیه‌داد» حرف می‌زند که یک روز پس از مرگ اورسولا در اوج قحطی و هجوم عنکبوت‌ها و لجن‌ها، ماکوندو را برای همیشه ترک می‌گوید، بدون آن که بعد از آن کسی خبری از او داشته باشد.

نام آخرین بازماندۀ این خانواده نیز «آئورلیانو»ست که حاصل خیانت آمارانتا اورسولا (دختر آئورلیانوی دومِ خوشگذران) به همسرش، «گاستون» و ازدواجش با خواهرزاده‌اش (که نام او هم آئورلیانوست) است، مادر این طفل از شدت خونریزی می‌میرد. پدر اما در غم از دست دادن محبوبش به آغوش مادربزرگش «پیلار ترنرا» پناه می‌برد و بعد از بازگشت به خانه می‌بیند که مورچه‌ها، نوزادش را -که دُمی شبیه خوک بر پشت داشته و شبیه همان حیوان افسانه‌ای‌ست که اورسولای مادر همیشه از به دنیا آمدنش هراس داشت- خورده‌اند... و این‌گونه پیشگویی درستِ ملکیادس بر همگان روشن می‌شود...

 

ژرفای ماجرا

همۀ ماجرا اما تنها روایتی از یک خانواده نیست. اواخر پاییز پیش، جواد اسحاقیان، مدرس دانشگاه و پژوهشگر ادبی، در کتابی تحت عنوان «با بوطیقای نو در ادبیات داستانی آمریکای لاتین، صد سال تنهایی، گابریل گارسیا مارکز» که در سایت حضور منتشر شد، به تحلیل دقیق و علمی کتاب فوق پرداخت.

به اعتقاد او، مارکز این کتاب را به صورت چند وجهی و با تلمیحی به کتاب تورات، نوشته و آورده است که: «منتقدان می‌گویند که رمان، تقلیدی از نخستین بخش کتاب مقدس و تأکیدی بر «سِفر پیدایش» (کتاب تکوین) است. دقت کنیم که در مهم‌ترین بخش فصل اول، راوی می‌گوید: جهان چنان تازه و بکر بود که بسیاری از چیزها هنوز نامی نداشتند که اشاره‌ای آشکار به این عبارت از «کتاب مقدس» است که "در آغاز خلقت" خداوند پیش از همه جهان را می‌آفریند و سپس چیزهایی را که جهان از آن پر می‌شود. "ماکوندو" نیز وصفی از دهکده‌ای شبیه "باغ عدن" است که هرکه در آن هستی یابد، نه پیر می‌شود نه می‌میرد. بنیانگذاران این دهکده، خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگوآران، آشکارا نمونه‌هایی از "آدم" و "حوّا"یند. توازی میان زوج بنیان‌گذار با رنگ و بوی آشکارتری در دومین فصل رمان -هنگامی که راوی به عقب باز می‌گردد- نمود می‌یابد. خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگوآران، مانند "آدم" و "حوّا" به خاطر جنایتی که مرتکب می‌شوند، از خانۀ خود رانده و گرفتار سرگردانی می‌شوند.»

این جنایت که مارکز در داستان به آن می‌پردازد، در واقع قتل «پرودنسیو آگیلار» در جریان درگیری بوئندیا با اوست. اسحاقیان حتی نامگذاری کتاب را، حاصل دقتِ مارکز به چرخۀ زمانی و نمادیِ عددی در سنت کتاب مقدس می‌داند. این پژوهشگر، حتی عنصر «درخت» در پیشگویی «ملکیادس» را یادآور کتاب مقدس می‌داند و می‌نویسد: «درختی که او به آن بسته می‌شود، همان "درخت معرفتِ تورات" است؛ درختی که خوردن از میوۀ آن برای "آدم" و "حوّا" ممنوع شده بود و خوردن آن باعث هبوط آن دو از "باغ بهشت" گردید. خوزه آرکادیو بوئندیا نیز همانند آن دو، از مرزهای انسانی خود فراتر رفته و خواهان برخورداری از معرفت شده است. خانوادۀ او نیز چون خودش، از بهشت برین بیرون رانده می‌شوند.»

به تعبیر اسحاقیان، مارکز در کتاب خود کوشیده است که خشونت سیاسی آمریکای لاتین را به نمایش بگذارد: «آنچه مارکز نوشته نه‌تنها حاوی تاریخ سیاسی آمریکای لاتین به گونه‌ای جدّی و تراژیک است، بلکه این رمان به مارکز اجازه می‌دهد که میان عناصر فانتزیک -که بخش معتنابهی از رمان را در بر می‌گیرد- و عنصر رئالیستی -که غالبا  بیش از عناصری فانتزیک از نوع "کرامات" کشیشان و کارهای کولی‌ها است و باعث اشتهار کتاب می‌شود- پیوندی ایجاد کند. اصولاً مارکز به مقایسۀ میان واقعیت- آن‌چنان که در مسائل سیاسی آمریکای لاتین از نوع تقلب، نامردی، خشونت، رفتار مستبدانه مشهود است- و آنچه در دنیای غیر واقعی است و در این رمان مطرح می‌شود، می‌پردازد و خواننده را آزاد می‌گذارد که هر کدام را که می‌خواهد، باور کند.»

به عقیدۀ این پژوهشگر، تمام کتاب سرشار از فریاد تنهایی‌ست و «آئورلیانو» به‌عنوان بازماندۀ خانوادۀ بوئندیا، از همه تنهاتر است. امیر رودریگز مونه‌گال، منتقد ادبی، می‌نویسد: «بزرگ‌ترین تراژدی این کتاب، این است که ... آئورلیانو و آمارانتا اورسولا چنان تنها شده‌اند که حتی مرگ بچه‌شان هم برایشان اهمیتی ندارد. وقتی جامعه‌ای تا این اندازه کارش به تباهی می‌کشد، دیگر کاری نمی‌توان کرد...»

در مجموع، مارکز کوشیده از ابتدا تا انتهای کتاب، با عبور از گذشته به آینده و بر عکس، خواننده را با خود همراه کند و در پایان کتاب او را در مقابل آینه‌ای که تصویری از خود اوست بنشاند. به این معنی که گویی تمام شخصیت های داستان در حقیقت خودِ خوانندگان کتاب‌اند. به عبارتی، همۀ ما تنهاییم و به جای آمادگی و اقرار، نشانه‌ها و مکاشفه‌ها و حوادث و واقعیات پایان دنیا را انکار می‌کنیم، بی‌که باور داشته باشیم، بالاخره یک روز پایان همه‌چیز فرا خواهد رسید.

 

*طبق تفکر مسیحیان در آن روزگارازدواج دخترخاله و پسرخاله با یکدیگر، حکم ازدواج با محارم را دارد.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «نسلی که خوراک مورچه‌ها شد!» | نگاهی به صدسال تنهایی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: