شهرستان ادب: در تازهترین مطلب پروندۀ شهرستان ادب ویژۀ جشنوارۀ داستان کوتاه خاتم، مطلبی میخوانیم از مهدی طهماسبی.
«پیش خود گفتم، ممکن نیست که علىبنابىطالب (ع) دروغ بگوید. اگر علىبنابىطالب (ع) مىگوید که خدا هست، به یقین، خدا وجود دارد. این استدلال، از نگاه فلسفى، استدلال معیوبى است. ولى جنبۀ روانشناسى دینىاش بسیار درست است. انسانى که علىبنابىطالب (ع) را مىبیند، نمىتواند دین علىبنابىطالب (ع) را نپذیرد. چرا که امکان ندارد انسانى چنین ملکوتى، پاک، فروتن و راستگو، دروغ بگوید و چیزى را که نیست، هست جلوه دهد».
جملات بالا، روایتی از چگونگی مسلمان شدن محمد لگنهاوزن، به نقل از مصطفی ملکیان است. همه ما کم و بیش این را در خود حس کردهایم که استدلال صرف، هیچگاه شوری نمیآفریند، قلبی را پر طپش نمیکند، نگاهی را خیس نمیسازد و قدمی را نمیلرزاند. اما هرگاه که پای ایمان و باور به دایره حیات ما باز شده، قلبها و نگاهها و گامها، تندتر از فکرها و تحلیلها و برهانها، تصمیمها را ساخته و عملی کردهاند. اما به راستی، ایمان و باور چه کیمیایی است که عاقلان با همه عظمتشان، به گواهی عشق، در این دایره سرگردانند؟
نزاع عقل و ایمان را محمل دیگری است. این چند سطر، جای پرسش از این است که چطور ایمان میآوریم؟ با استدلال؟ با تخیل؟ با...؟
به نظرم ایمان آوردن، برهان نمیخواهد، بهانه میخواهد! بهانه هم کار دل است و خواستی از تمام وجود یک انسان؛ وقتی چیزی را با تمام وجود میخواهد. ایمان، کار دل نیست. کار دل، بهانه کردن است. ایمان، ثمرۀ مسّ حقیقتی ناب باتمام وجود است. و این کیمیای انبیاء و اولیاء است که نه با صرف کلام، که با تمام وجود خود، ما را به مسّ حقیقت میخوانند و همآغوش حق میکنند. و این، شاید بزرگترین تفاوت زندگی اولیای خدا و سایر خلق خداست.
زندگی ولی حق، مهمترین آیۀ کوبندهای است که انسان را عاجز از نپذیرفتن دعوتش میکند. و چه چیزی میتواند جای این آیه و این چنین دعوتی را پر کند؟! هیچ!
ما این آیه را یا در زیست با ولی خدا درک میکنیم، یا با روایتهای نابی که وجود ما را به آغوش او میرساند. کلام او بوی جانش را میدهد؛ حکایات زندگیاش، گویی خاطرات مشترک عاشقانش با اوست؛ و هر چه روایت شفافتر، برای جان عاشق، صیقلدهندهتر.
اما آیۀ ما کیست؟ اگر آیهای جهانی باشد و بهانهای برای ایمان همه، باید وجودی فرای زمان داشته باشد. باید کلامی آشنا به جان تمام انسانها گفته باشد. باید دامنی پرمهرتر از همه، گسترانده باشد. باید درد همۀ بیکسان و داغدیدهها را چشیده باشد. باید با یتیمان، اشک ریخت باشد. باید با مظلومان، گرسنه مانده باشد. باید با ظالمان، ستیز کرده باشد. باید عیار عیاران باشد. و باید بهانۀ سایر بهانههای ایمان باشد.
و او کیست جز محمد (ص)؟ او حجت حجج و آیۀ آیات حق است و کلام قاصر از شرح وجود او، که لو لاک... . اوست که با هر یتیمی در تاریخ، گریسته، اوست که با هر بینوایی در عالم، همنشین بوده، اوست که قلبهای دوست و دشمن را به امانت و ایمانش تسخیر کرده؛ که حقأ رحمةللعالمین، شرح خلاصه وجود اوست... .
من هنر را محاکات واقع میدانم. واقعی که در حکایتی دو طرفه از لمسش توسط هنرمند و مخاطب هنر، شناخته میشود. در این میان، هنر هنرمند این است که اولأ مخاطب را به صحنهای وارد کند که هر تأثیر اضافۀ او بر واقع را از بین ببرد، و ثانیأ خود نیز حجاب، واقع نشود. هنر، راوی لمس واقع است و هر لمسی، ایمانی میزاید. هنر، زایندۀ ایمان در مخاطب است.
حال اگر هنر این است، هنرمندترین هنرمند، بزرگترین بهانۀ بشر برای ایمان آوردن است. ایمان آوردن به چه چیزی؟ به آنچه که بزرگترین هنرمند، فانی در آن است و خودش در آن روایت، دیده نمیشود. و محمد (ص)، هنرمندترین است. چرا که بهانۀ ایمان به چیزی میشود که ایمان به آن، غیر را از دل و دیده میراند.
«ایمان به حقیقت» ساختن، و «پنهان ماندن» از دیدۀ مخاطب، بزرگترین هنر است. و این هنرنمایی، ابزاری میخواهد. و چه ابزاری زیباتر از روایتگری زندگی و وجود محمد (ص)؟!
ای راویان! اگر میخواهید ماندگار شوید، محمد را روایت کنید که ماندگارترین جلوۀ حق است.
و ای راویان محمد (ص)! محمد (ص) آنقدر عظمت دارد که روایتش نیازی به فن بیان و تکنیکهای نویسندگی و ... ندارد. تلاش خود را بر این بگذارید که روایتی صاف و زلال از حیات او عرضه کنید؛ بدون اطناب و کرشمههای بیجا!
کتاب خاتم را که خواندم، سه نکتۀ خاص، به چشمم آمد.
اول آن که با این که کتاب، مجموعهای از داستانهای کوتاه منتخب است، ولی گویا مفهومی خاص، غالب آنها را به هم گره زده؛ عیاری خاتمالمرسلین! محمد این کتاب، ساده و زلال است. انسانی که چشمداشتی شخصی ندارد. و مایۀ ایمان قلبی دوست و دشمن میشود. انسانی که خیرش به مسلمان و مسیحی و متشرع و غیر متشرع میرسد، حتی در نذرها.
دومین نکته، این که چقدر ایدههای بکر در تاریخ پیامبر، وجود دارد که هنوز دست هنرمندان به آنها نخورده و این میراث، جایی در ادبیات معاصر ما باز نکرده است. از داستان ترور پیامبر، توسط زن یهودی گرفته تا افسانۀ غرانیق! همچنین چه مسائل خاصی در اطراف ما وجود دارد که میتوان آنها را از منظر نسبتشان با وجود پیغمبر، لحاظ کرد. مثلأ ویکی پدیا! که هر سۀ این مثالها، هستۀ داستانهایی در این کتاب هستند.
و سوم این که گرچه نثر و داستانهای کتاب، نشان از قلمهای جوان و تا حدی تازهکار دارد، اما موضوع داستانها (که یا فرازهایی از زندگی پیامبرند و یا اتفاقاتی در زندگی انسانهای معمولی که به پیامبر گره میخورند)، میتواند بهانۀ خوبی باشد که ورای کیفیت داستانها، انسان را در یاد آیۀ عظمای حق فرو ببرد.
و بعد از این سه نکته، چیزی در قلبم دلهرهای میسازد. این که ما چقدر توانمان را در این روایتگری از پیامبر خرج کردهایم، با این که میدانیم هنوز جهان فرصتهای بدیعی برای روایتهای مختلف ما، و تشنگیهای شدیدی برای چشیدن پیامبر دارد. شاید مهمترین آوردۀ این کتاب برای راقم این سطور، شوری تازه و فزاینده، برای همراهی در این روایتگری برای همۀ جهانیان است. هر که هستی، مهم نیست که چقدر توان داری، بیا و تو هم راوی محمد (ص) باش!