شهرستان ادب: امروز چهاردهم مرداد، سالروز صدور فرمان مشروطیت و پیروزی انقلاب مشروطه است. به این مناسبت یادداشتی میخوانیم از محسن حسننژاد که تاریخ ایرانی را ضمن بررسی کتاب «بیکتابی» نقد و تحلیل کرده است.
حکایت ما ایرانیان، حکایت شگفتی است. این حکایت را کمتر کسی باز گفته است. البته مهابتی عظیم دارد و شاید درتاریخ نظیر نداشته باشد. جامعۀ ایران، داستان جامعهای بیتاریخ است؛ مردمانی که در خلأ و بیوزنی تاریخی به سر میبرند. اینان تاریخ و صیرورت را ترک گفته و تاریخ نیز اینها را به حال خویش رها کرده است! تقدیر تاریخی جامعۀ بیتاریخ این است که چون کلاغی شود که از خامی خود میسوزد و حال آنکه رهروی کبک را نیز نیاموخته است. باید این حکایت را گفت؛ نگویید بدبینی مفرط است، نگویید نگرانی میآورد. حقیقتاً در وضعی نیفتیم که کبکمان بخواهد خروس بخواند. نمیشود سرمان را چون کبک در برف فرو کنیم. جالب است که نمیشود که از افق تاریخی ما ایرانیان سخن راند و از کبک هیچ نگفت؛ گویا نماد تاریخی ایرانی، کبک است!
روزگار نشستن در کلاسهای تاریخ مدرسه یادم نمیرود. تمامش این بود که چه کشوری ما را و به چه میزان و به مدد چه کسی غارت کرده بود! بسی دردآور بود تاریخ. اما ما عادت کردهایم تاریخ را برای تمجید و تقبیح بخوانیم. معلم، از فلان شاه قجر میگفت که فلان شاه آن منطقه را بداد و آن دگر مملکت را تقدیم کرد. ما هم بر سبیل آباء و اجداد خویش بر فلان و فلانه لعنت میفرستادیم. گمان آن داشتیم که مشکل با لعنت حل میشود. الان با خود میگوییم لعنت بر این همه لعنت که ما بر جد و آباءمان فرستادیم. لعنت بر این عادت تاریخی جامعۀ بیتاریخ! لعنت بر این ژن نامرغوب! ما هم کم از عادت پدران خویش به ارث نبردهایم. گویا این مسأله ژنتیکی است! سرنوشت محتوم این ژن، نزاع بقاء تاریخ، نابودی است. مگر اینکه جهشی در این ژنوم افتد، و فلاح رخ نشان دهد. ما به جهشی خودانگیخته محتاجیم!
اندکی که بزرگتر شدیم، بر اثر هواهای جوانی رفتیم که ژست روشنفکری بگیریم و پزهای اندیشمندانه در کنیم! گفتیم که تاریخ را باید برای عبرت خواند و مشکل خود را در عبرت گرفتن از تاریخ دیدیم. البته تاریخ نیز سرشار از عبرت است، لکن نه آنگونه که میانگارند. اینطور نیست که یک حادثۀ تاریخی، به عینه مجدداً رخ دهد. این خوانش خام از ادواریت تاریخ، در هیچ نظرگاهی و در هیچ فلسفۀ تاریخی پذیرفتنی نیست. اگر هم باشد، جز وقوف بعد از وقوع، در این باب نمیتوانیم داشته باشیم. این باور اشتباه نیز گریبانمان را گرفت و شاید بتوان گفت اثرش کم از بیماری ژنتیکی آباء و اجدادمان نبود. تاریخ را میخوانیم و از آن برچسبهای ژورنالیستی استخراج میکنیم. یکی را علی خواندیم و دیگری را عمار و عدهای را هم برچسب خوارج زدیم.
به آن قرارداد گفتیم ترکمانچای و به فلانی گفتیم فتحعلیشاه! این نگاه به قوم و تاریخ، بهسان منبع عبرت، برای ما رهاورد بهتری از قبل نداشت. ما نمیدانستیم که تاریخ، حامل قوۀ هویت ماست و نطفۀ جامعۀ کنونی ما را حمل میکند. ما هرگز تاریخ را نخواندیم که خود را بشناسیم؛ این است آن ژن نامرغوب!
کتاب بیکتابی، اثر محمدرضاشرفی خبوشان اثری است در ژانر تاریخی که ما را در لوای پرسپکتیو اول شخص به اواخر قجر و میانۀ دورۀ بیتاریخیمان میبرد. اثری است که ما را از خو و نگرش ویرانگر نسبت به تاریخ، رهایی میبخشد و در ضمن بیان داستان و رویدادهای تاریخی، به بیان ریشهای از مشکلات تاریخی ایرانیان مبادرت میورزد. این بیماری ما در عنوان کتاب مشهود است. معضل، معضل بیکتابی است. به گفتۀ شخص اول داستان، در یکی از نقاط حساس رمان، ما به نفرین قرطاس (یا همان ملک کاغذ) گرفتار شدهایم و نسبت به خود کاغذ بیتوجه بودهایم. «نکند ملک قرطاس از همان زمان که این عفریت دمبل گرفته مقراض به جان کاغذ زد وکتاب را در حوضش نابود کرد، نفرینش را به سرمان انداخت؟» و نیز «این نفرین الآن به سر من، بلکه به سر تمام مردم تهران، بلکه ایران، خراب شده. این به توپ بستن مجلس مگر تقاص چیست؟ تقاص بیحرمتی به کاغذ!»
وقایع داستان، در دوران محمدعلی شاه قاجار و در ایام به توپ بستن مجلس توسط قزاق ها وارتش لیاخوف روی میدهد. شخص اول داستان، یک آنتیکهخر عاشق کتاب و بهخصوص کتابهای عتیقه است. از جذابیتها یا شاید دشواریهای این کتاب این است که این داستان به سبک ادبیات فارسی یکی دو قرن پیش نوشته شده و این کمک بسیاری به درک فضای داستان میکند. هم داستان بسیار غنی است و هم عبارات بسیار خوب برگزیده شدهاند که نشاندهندۀ مهارت خاص نگارنده است. امیدوارم تعداد این گونه آثار در زبان فارسی روزبهروز فزونی یابد.
در این اثر هم آسیبشناسی فرهنگی به چشم میخورد و هم آسیبشناسی سیاسی؛ از یک سو نظامات سیاسی پدرسالار در این اثر به بوتۀ نقد گذاشته میشود و از طرف دیگر نویسنده با دقت تمام دریافته است که پیدایش یک نظم پدرسالار را باید در فرهنگ متناسب آن جستوجو کرد. در جامعۀ ایرانی نوعی در بندگذشتهبودگی به چشم میخورد. هنوز نیز حس نوستالژیک گذشتهگروی و تاریخگرایی در ما دیده میشود. آنچه نیست، فهم صحیح است از تاریخمندی و درک زمینهها! این عدم درک از تاریخمندی، ما را از زمینهها غافل ساخته است. توجه نکردیم که هر بذری در هر زمینی نمیروید و تخم عمل را ضایع گردانیدیم!
زمین شوره سنبل در نیارد! برو تخم عمل ضایع نگردان!
یک نصیحت در برابر این وضع تاریخی که در عین حال با عدم درک صحیح از تاریخمندی همراه بود، چنین است: «نخست ترویج قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و بلاقید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و رسوم و تربیت و علوم و صنایع و زندگانی و کل اوضاع فرنگستان، بدون هیچ استثنا (جز زبان) و کنار گذاشتن هر نوع خودپسندی و ایرادات بیمعنی، که از معنی غلط وطنپرستی ناشی میشود و آن را وطنپرستی کاذب توان خواند. این است عقیدۀ نگارندۀ این سطور در خدمت به ایران و همچنین برای آنان که به واسطۀ تجربۀ علمی و سیاسی زیاد با نگارنده هم عقیدهاند: ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگیمآب شوند و بس» اما معضل بنیادینی در برابر این نارنجکهای افکنده در برابر سنت، البته نه چندان زود، قد علم کرد؛ چگونه میشود که جسماً و روحاً، ظاهراً و باطناً فرنگیمآب شد و بس؟! این است ندیدن تاریخمندی و رهاوردهای تاریخ. این امر بهطورکامل در پروژۀ مدرنیزاسیون ایرانی خودش را نشان داد. رهاورد مدرنیزاسیون در ایران نه مدرنیته بلکه یک آنومی و آشفتگی بود.
ما ایرانیان دستکم قرون متمادی بود که از تاریخ و اجتماع رو برگردانده بودیم و سودای فراتاریخ بیتاریخ گریبانگیرمان شده بود. این افسون، عاقبت افسون هستبودگی اجتماعی را از ما زدود. از آن زمان که حملۀ مغول بر این قوم رفت، از آن زمان که راههای دریایی، حیات اقتصادی را از جادۀ ابریشم و این جغرافیا ربود، از آن زمان که بحث از مدینۀ فاضله و مدینۀ جاهله و مدینۀ ضروریه و این احوال از میان ما رخت بر بست، از همان زمان که اندیشه را به متافیزیک (که البته ارزشمند است!) فروکاستیم، از همان هنگام بیتاریخ شدیم و این میل در ما بود که در جدال کهنه و نو، در جدال پدر و فرزند، این سهراب است که باید به کام مرگ رود!
عدهای دیگر درمان را در گزینشگری فرهنگی از غرب دیدند و در برابر نهضت تسلیم، دم از اعتدال تعقل و گزینش آوردند. اینها نیز رهی به عنوان پاسخ نیاوردند. البته منشأ این تلقی در یک تلقی صحیح ریشه داشت؛ در امر معرفت چنین است که مادام که تعارض در اقوال نباشد، گزینش میسر است. اما اینها دچار نوعی تعمیم نابهجا گشتند. فرهنگ و تمدن اگر چه در پیوند با معرفت هستند، ولی از سنخ واحد نیستند. یک ساختار اجتماعی، اینطور نیست که در هر بافت اجتماعی به یک نتیجه منتهی شود. این را تجارب تاریخی ما ایرانیان در سالهای اخیر دستکم بهخوبی نشان میدهند. برخی دیگر خواستند که بین این خود و دیگری پرده افکنند و از آن بگریزند و عدهای دیگر خواستند طریقت استشهاد پیش گیرند، غافل از آنکه گامهای فرهنگ تندتر از گامهای تکتک افراد است. هویت علیل، چارهای جز تسلیم نخواهد داشت.
پس چاره چیست؟! مگر راهی را برای ما باقی گذاشتید! تسلیم که نمیشود و گزینش که میسر نیست. تقدیر نیز مجال گریز و ستیزمان نمیدهد! جز مرگ چاره چیست؟! این هر چهار طریقت که همگان در طول تاریخ به خود دیدهایم و نوای آنها را از تریبونهای مختلف شنیدهایم، مشکل اینها همه در یک وجه مشترک است؛ دیگری را فرادست انگاشتهاند. تصدیق فردیت توأم با تصدیق دیگری است. دیگری تفسیر است و فردیت فرهنگی نیز تفسیر. آن دیگری را فرادست پنداشتن همان سوبژکتیویسم خام است که مانع از درک صحیح از آن دیگر خوانده است. فرودستانه در آمدن راه را مینمایاند. چه خوش به همسخنی با انسانها در آمدن، با فرهنگها و چه دلپسند است گفتوگوی تمدنها! البته مادامی که فرهنگ و تمدنی باشد. همزبانی و تفکر است که راه را میگشاید و این گزینشها اگر هم بخواهد رخ دهد، در دل این دیالوگ میسر خواهد بود. در دیالوگ نه تنها دیگری فهم میشود، ما نیز از مستوری بهدرمیآییم و این آغاز خلق هویتی نوین خواهد بود. سرشت صیرورت تاریخی از سنخ راه است. اگر برای تاریخ پایانی قایل شدیم، خلق هویتی بدیل جز به یاوه نخواهد ماند واگر به دنبال تاریخی نوین هستیم، زمانی میسر است که تاریخ را تصدیق کنیم. مقصد از وادی راه مشخص نیست و این راه است که مقصود را مینمایاند.
آن پیرو طریقت را در نظر آرید که در بادی راه کوه را مینگرد؛ از کوه جز شمایی اجمالی نمیبیند، گام برمیدارد. هرگاه که پیش میرود تصویر کوه و مسیر بیشتر پیش رویش نمایان میشود. به کوه که میرسد، آنچه را در بادی راه نقطه میدید، اکنون به تفصیل میبیند و حرکت از اجمال به تفصیل از کم به بیشینه، در ساخت اجتماعی و انسانی تمدن چنین است.
راه را، راه نمایاند!