موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
این صفحه به روز می‌شود...

همه شعرها برای شهید محسن حججی

24 مرداد 1396 17:45 | 4 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.69 با 16 رای
همه شعرها برای شهید محسن حججی

شهرستان ادب: چند روزی‌ست تصاویر شهید محسن حججی در رسانه‌ها، سوگ و حماسه‎ای توامان را در مردم ایران اسلامی برانگیخته است. در این میان، شاعران بسیاری با زبان شعر، احساسات و اندیشه‌های خود را بیان کرده‌اند و با شهید حججی در سنگر شعر، همراه شده‌اند. در چهلمین روز از شهادت این شهید بزرگوار، این اشعار را با یکدیگر می‌خوانیم:


مرتضی امیری اسفندقه : 

آه این سر بریده ماه است در پگاه؟
یا نه! سر بریده خورشیدِ شامگاه؟

خورشید بی‌حفاظ نشسته به روی خاک
یا ماه بی‌ملاحظه افتاده بین راه؟

***

در رفته است پاک حساب زمان ز دست
ماتند لحظه‌ها همه آگاه و نابگاه

ماه آمده به دیدن خورشید، صبح زود
خورشید رفته است سر شب سراغ ماه

***

این سر، سر بریده یحیی به تشت نیست؟
این سر، سری که رفت به مهمانی اله

حُسن شهادت از همه حسنی فراتر است
ای محسن شهید من، ای حسن بی‌گناه

ترسم تو را ببیند و شرمندگی کشد
یوسف بگو که هیچ نیاید برون ز چاه

عالم تمام سائل کوی شهادت است
در بارگاه او چه گدا و چه پادشاه

***

ای چشم‌های تو حجج بالغ سحر
نام تو دلپذیر و نشان تو دلبخواه

آئینه‌دار غیرت تنهاترین شهید
یادآور شهادت سردار بی‌سپاه

شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در دادگاه عشق رگ گردنت گواه

***

خنجر، کدام شمر کشیدت به رو، دریغ!
کنج تنور کیست سر روشن تو آه؟

دارد اسارت تو به زینب اشارتی
از اشتیاق کیست که چشمت کشیده راه؟

از دور دست می‌رسد آیا کدام پیک
ای مسلم شرف به کجا می‌کنی نگاه؟

***

تسمه کشیده اسب تو از گرده فلک
با دیدنت سپهر برانداخته کلاه

تا هفت پشت کفر به لرزه درآمده
از جلوه و جلال تو گیجند اهل جاه

مسجد نشسته است به سوگت غریب‌وار
دف می‌زند بلند به عشق تو خانقاه

گریان شده است خنده ز داغ تو زار زار
خندان شده است گریه به شور تو قاه قاه

هوش و حواس عقل به هم ریخته تمام
افتاده عشق از نفس تو به اشتباه

لبریز زندگی است نفس‌های آخرت
آورده مرگ گرم به آغوش تو پناه

***

خونم به جوش آمده ای غربت قریب
بگذار یک دو بیت ندارم ادب نگاه

پشت سر تو این شبح نانجیب کسیت؟
نامرد امرد، این جلب، این سایه، این سیاه

حیف از جلب، دریغ ز سایه که هیچ نیست
این بی‌تبار، این تلف، این تیره، این تباه

***

گاهی به مسلخی نفست باغ باغ باز
با دستِ بسته رو به خدا پشت بر گناه

***

یک کربلا شکوه به چشمت نهفته است
ای روضه مجسمِ گودال قتلگاه

 


امید مهدی‌نژاد:

و سایه‌ها که جهان را اداره می‌کردند
به خون تپیدن ما را نظاره می‌کردند

قماش قدسی حق را به هیکل ابلیس
به ضرب قیچی و چاقو قواره می‌کردند

چه ابرهای سیاهی، چه بادهای بدی
که شام غم‌زده را بی‌ستاره می‌کردند

خبر رسید که سرهای سرورانم را
به رسم کهنۀ کین بر مناره می‌کردند

خبر رسید که نعش برادرانم را
ملات باروی دارالعماره می‌کردند

و چشم‌های تماشا میان بهت و سکوت
جنازه‌های رها را شماره می‌کردند

و عاشقان حسین و نواسگان یزید
بر این بساط، نبردی دوباره می‌کردند

و ماندگان به تکاپوی راهیان خیره
هنوز سبحه به کف استخاره می‌کردند

حسین منتظرت بود چشم در چشمت
فرشتگان به گلویت اشاره می‌کردند


مریم کرباسی:


آن عاشقی که عشق نیفتاده از سرش
همشهری من است و سرافراز کشورش

او افتخار دیگری از شهر لاله هاست
زانو زده ست گرچه جهانی برابرش

شهری که هرچقدر کشیدم نفس در آن
وابسته تر شدم به هوای معطّرش

شهر (شهید پرور) من آه اضافه کرد
یک نوشهيد را به شهیدان دیگرش

حالا تمام شهر پر از بوی عاشقی ست
آن نامه آمده ست و نیامد کبوترش

من نامه را به شعر درآورده ام که باد
آن را سریع تر برساند به مادرش

این قصه نیز باز هم از سر شروع شد
این گونه قصه ها نرسد کاش آخرش



محمد شکری‌فرد:

 

آن‌چنان عرصه تنگ‌تر شده است، که نمانده ست راه پس حتی!
 بین دشمن غریب افتاده است، یک‌نفر نیست دادرس حتی

گرچه در بین گرگ‌ها تنهاست، در یکی جرأت مقابله نیست
همچنان ایستاده با قدرت، شیر شیر است در قفس حتی!

با وجود همیشه بی‌رحمِ تیغ‌هایی که سخت بُرّانند
باز هم سرخ سرخ می‌روید، لاله در بین خار و خس حتی!

چه کسانی همیشه مدعی‌اند؟! چه کسی رزم‌جامه بر تن کرد!
مثل «ما» در جهان هزار هزار، مثل «او» نیست «هیچکس» حتی!

دست از اعتقاد خود نکشید، ماند مردانه پای حرف دلش
عاقبت چشم از سرش پوشید، کم نیاورد یک نفس حتی

 

 

عارفه دهقانی:

عشق است چنین لالۀ پرپر دادن!
 در راهِ شما، علیِ اکبر دادن!
 آقا! سر و دل فداییِ زینب‌تان!
 دلداده شدن خوش است با سَر دادن!

***

باید به تلاطمِ صدایش پی برد
باید به مسیرِ کربلایش پی برد
این مرد، بزرگ و علوی بود... ای کاش
می‌شد که به راز چشم‌هایش پی برد

 

نعیمه آقانوری:

باشکوه و دلیر و بی‌پروا
قلبی از شور عشق، پرغوغا
در مصاف حرامیان، تنها
آه چشمان تو قیامت کرد...

 

دست‌هایت اگرچه در بندند
چشم‌هایت به شمر می‌خندند
از نگاهت پیام آوردند:
 از جنون دست برنمی‌داری

 

رفته‌ای پر کشیده‌ای تا عشق
زنده شد نام تو فقط با عشق
کوله‌بارت چه بود؟ تنها عشق
آه از این غیرت و جنون ای کوه

 

شب آخر دلت هوایی بود
آه! آن شب، شب جدایی بود
در دلت شور کربلایی بود
زیر لب «یاحسین» می‌گفتی

 

إربا إربا شده است بال و پرت
سوخت در شام عاشقی جگرت
داغ بر سینه‌مان نشانده سرت
قول دادم که زینبی باشم

 

 

فاطیما قربانی:

او درک کرد عشق ب دنیا اسیری است
پشت قفس چقدر تماشا اسیری است

پروانه‌وار دور حرم گشت و گشت و گشت
حج تمامیِ حججی‌ها اسیری است

تنها اسیر نیست که شرح شهادتش
تلفیق روضه‌های عطش با اسیری است

تنها عطش نه! سر به سر عشق هم گذاشت
سردار دید یک، دو قدم تا اسیری است

 

برق نگاهت از سر آدم نمی‌رود
 از قلب داغ‌دیدۀ‌مان غم نمی‌رود

محسن! مرا شبیه نگاهت جسور کن
دست مرا بگیر و از اینجا عبور کن

هر گاه گرم بازی روز و شبم شدم
لطفاً بیا دوباره به ذهنم خطور کن

من هم برای مادرت این را نوشته‌ام:
 مادر بیا و سنگ دلت را صبور کن

جامانده از مسیر توأم ای سفیر عشق
لطفاً بساط کوچ مرا جفت و جور کن

بگذار که جهان مرا ترکم کند فقط
وقتی ارادتم به تو را کم کند فقط

 

فاطمه عارف‌نژاد:

گرفته است جهان را غرور چشم سیاهت
چقدر روضه که پنهان شده در عمق نگاهت

تو از دیار حبیبی، اگر اسیر و غریبی
چه غم که در همه حالت خداست پشت و پناهت

برو که لحظۀ دیدار، باشکوه و شگفت است
حسین، وارث آدم، نشسته چشم به راهت

 

سری به نیزه بلند است در برابر زینب
چه آشناست برادر طلوع چهرۀ ماهت

نمانده اشک برایم، گرفته است صدایم
به خیمه‌های عزایم رسیده شعلۀ آهت

شهیدِ راه ولایت که دم زدی ز امامت
شهادتی که تو دادی خودش شده است گواهت

قسم به شام و سپیده، سرِ به نیزه رسیده
قسم به حلق بریده، زمین نمانده سلاحت

بگو به حضرت زینب، دمشق امن و امان است
به سر رسیده غریبی، رسیده خیل سپاهت

***

هزاران جان شیرین هم اگر بود
پرستو بودم و وقت سفر بود
سرم را داده‌ام... الحمدلله!
 که مرگ بی‌شهادت دردسر بود

***

سلام باغ غریبم که پرپر آمده‌ای
سلام سرو بلندم که بی‌سر آمده‌ای

چقدر یاس‌تر از روز رفتنت شده‌ای
چقدر دسته‌گل من! معطر آمده‌ای

 

غروب سرخ غریبانه‌ات که غوغا کرد
طلوع کرده از آن سوی دیگر آمده‌ای

چرا؟ چطور؟ چگونه؟ تویی برادر من؟
تویی که با تن در خون شناور آمده‌ای؟

به سنگ‌ها دل آیینه‌ات چه گفت ای مرد؟
که با هزار جواب مکرر آمده‌ای

مسیر رفتنت آسان نبود، می‌دانم،
ولی تو از پس آن هفت‌خان برآمده‌ای

خوش آمدی به وطن یوسفِ پر از زخمم!
 عزیزتر شده‌ای! دلرباتر آمده‌ای!

شروع کن که محرم دوباره نزدیک است
بیا و روضه بخوان ای که بی‌سر آمده‌ای

 

سارا رمضانی:

در عصر سرد پاییز، آرامش بهاری
از چشم‌های خورشید آئینه، وام داری

وقتی که مدعی‌ها خاموش و سوت و کورند
با گام‌های روشن، آتش به اختیاری

وقتی که مدعی‌ها در فکر پست و پولند
افکار پست‌شان را ناچیز می‌شماری

مثل کتاب شعری، شورآفرین و شاخص
پیوسته در نگاهم، در حال انتشاری

این بازتاب چشمت در صفحۀ نگاهم
یعنی که با نگاهت آئینه می‌نگاری

مثل کبوتری که پرواز غیرت اوست
حتی تو در اسارت در اوج اقتداری

وقتی که در سرتو دیدار یار بشد
این‌گونه سرسپرده، سرباز سر بداری

 

میترا سادات دهقانی:

تنهایی و  سنگر نداری، سر نداری
دیگر نه حتی سر، که تو پیکر نداری

کوهی ولی برشانه‌هایت قله‌ای نیست
بارانی اما چشم‌های تر نداری

تا در نگاهت برق دارد تیغ ایمان
حاجت به تیر و تیزی خنجر نداری

افسوس ِ پرواز  تو را خورده است فطرس
 برشانه‌ات هرچند  بال و پر نداری

 

تا جان به جانانش رسد جان می‌دهد جان
در راه جانان تحفه‌ای بهتر نداری

نام تو را باید چه بگذاریم سردار؟
سرپاترین  سرداری اما سر نداری

 

فاطمه پورحسن آستانه:

               * واگویه‌ای از حال مادرش

 

شنیدم سرت...بی‌قرارم؛ عزیزم!
 چگـونه نبـارم؟! بهارم! عزیزم!

سرت رفته، قولت نرفته جوانمرد!
 علـی اکبـرم! افتخـارم! عزیـزم!

دلم کم که می‌آورد قاب عکسِ‌ـ
تو را در بغل می‌فشارم عزیزم!

غریبم! اسیرم! شهیدم! چه کردی؟!
که یک کربلا داغ دارم عزیزم!

بیا و بخند و دلم را رفو کن
من سوخته، سوگوارم عزیزم!

 

شیوا فضلعلی:

لب‌تشنه تو بودند، سر نیزه‌های بی‌سر
ای امتداد راه آن مقتدای بی‌سر

گمنام بودی اما آوازه تو پیچید
بدرود ای مسافر! نام‌آشنای بی‌سر

فریاد زد نگاهت «أحلی من العسل» را
پیچید در تمام دنیا، صدای بی‌سر

با معرفت پریدی تا بی‌خبر بفهمد
تنها بلا نمانده از کربلای بی‌سر

مرگ تو ابتدای سرزنده‌تر شدن بود
همچون که در درختان، نشو و نمای بی‌سر

نذرت قبول، مادر! با گوشه‌چشم زینب «س»
محشور شد جوانت با اولیای بی‌سر

ای عشق! ماجرا را بنویس واژه واژه
باید غزل بگویی با واژه‌های ‌بی‌سر

***

از زبان همسر شهید حججی

 

مرداد مست عطر باران بود
وقت اذان و صوت قرآن بود
در قاب تصویر، آن زمان دیدم
اخبارگو قدری پریشان بود

بغض خودش را خورد و لب وا کرد:
 «امروز هم در سوریه یک مرد»
نام تو را تا بر زبان آورد
احساس کردم شهر طوفان بود

تا این خبر در گوش من پیچید
یک آن جهان دور سرم چرخید
حس کردم افتاد از نفس خورشید
دستان من غرق زمستان بود

شورعجیبی در دلم افتاد
آمیزه‌ای از غیرت و احساس
«جاری شود بر گونه‌ام یا نه»؟
در چشم‌هایم اشک حیران بود

گفتی:«اگر روزی خبر آمد...»
 باید که سرسخت و قوی باشم
وای از دل زینب چه صبری داشت
با اینکه داغ او فراوان بود

مردی، اسارت، سر جدایی را
از اولیاء هریک نشان داری
زینب، علی‌اکبر، حسین و آه
دردی که در پهلوت پنهان بود

 

رفتی ولی ای کاش می‌گفتی
آن لحظۀ آخر چه دیدی که
در چشمهای نافذت برق
آرامشی بی‌حد نمایان بود

از ابتدا هم باورم این بود
که از تبار عرشیان هستی
آن شب که پیوستی به مولایت
در آسمان، خورشید مهمان بود

 

زهرا سپه‌کار:

به مشهد رفت، آخر سر دل سیری زیارت کرد
وصیت نامه‌اش را در ضریح انداخت، نیت کرد

کجا سالم سر از این معرکه در می‌برد ظالم
قیامت می‌رسد، گفت و نگاهی هم به ساعت کرد

شهادت، سیب سرخی بود و با تیغی که می‌برد
میان عاشقانش حضرت معشوق قسمت کرد

خدا یک‌جا تمام عاشقی‌ها را خرید از او
کسی که زندگی را وقف رفتن، صرف خدمت کرد

تو در قید حیاتی، مرگ پوتین جهاد تو
کمی تنگ است پوتینت ولی پای تو عادت کرد

اگر که سایۀ جنگ است ما را سرپناهی هست
مدافع، خوب می‌داند حرم از ما حفاظت کرد

اگر قرآن به روی نیزه‌ها رفته است سر، اولی
دریغا آن که سر با سجده‌اش کفران نعمت کرد

نگاهش کشتی امنی است در امواج طوفانی
خدا با مردم ساحل‌نشین، اتمام حجت کرد

 ***


به میدان رفت اما با سرش اتمام حجت کرد
سپاهش عشق، او با لشکرش اتمام حجت کرد

نمی خواهی که دشمن شاد باشم لحظه ای حتی
کمی با اشک های همسرش اتمام حجت کرد

نسیمی شد که میپیچد به دست و دامن مادر
و با گل های سرخ چادرش اتمام حجت کرد

پدر در زیر لب میخواند دائم اربأ اربا را
و با این روضه ها با پیکرش اتمام حجت کرد

جماعت چشم ها را واکنید این عکس ساحل نیست
شهیدی با نگاه آخرش اتمام حجت کرد


زینب احمدی:

از زبان همسر شهید

گفتی همه دیوارها را در ببینم
مرداب‌ها را غرق نیلوفر ببینم

گفتی صبوری کن زمین گرد است شاید
روزی تو را در فرصتی دیگر ببینم

باور نمی‌کردم که روزی رفتنت را
با بهت این چشمان ناباور ببینم

آسیمه‌سر از سر گذشتی تا تنت را
در گیر و دار عاشقی بی‌سر ببینم

از گریه ممنونم امانم را بریده است

این اشک‌ها نگذاشت واضح‌تر ببینم

 

ای خون‌بهای هرچه عاشق من چگونه
از پیکرش یک مشت، بال و پر ببینم

 

آرزو کبیری‌نیا:

تو می‌رسی و جهان بی‌قرار خواهد شد
زمین به یمن تو آیینه‌دار خواهد شد

یقین که راه درازی است راه عشق ولی
پیاده هرکه بیاید سوار خواهد شد

رسیده‌اند به شهر، ابرهای بغض‌آلود
و گریه‌ها همه بی‌اختیار خواهد شد

همیشه عشق گلوی بریده می‌خواهد
وگرنه قصۀ عشق، آشکار خواهد شد

شبیه کوه بلندی و از بلندیِ کوه
هزار چشمۀ خون، آبشار خواهد شد

تو می‌رسی و درختان سیاه می‌پوشند
دوباره سینۀ دنیا مزار خواهد شد

نگاه کن که نگاهت غرورانگیز است
نگاه می‌کنی و شاهکار خواهد شد

گرفته است زمین را دوباره بوی گلاب
که با همین گل پرپر، بهار خواهد شد

 

محمدرضا حسین‌زاده بازرگانی:

 

کیستیم؟
ما که ساده‌ایم
ما که رنگ رنگ نیستیم؟

 

کیستیم؟
ما که در تمامِ عمر
روی شانه‌های خود گریستیم
ما که تکیه‌گاهِ دست‌های‌مان
زانوانِ زخم خورده بود
نه عصای خوش‌تراش اجنبی.

 

ما که آفتاب‌زاده‌ایم و سال‌ها
در حجاب سایه زیستیم
کیستیم؟

 

ما دلیل پوزخندهای مردمان این زمانه‌ایم
آن زمان که جار می‌زدیم:
 «دل برای راهیان شهرِ عشق
کافی است
سر برای ما اضافی است».

 

ما دلیل اشک‌های مردمان این زمانه‌ایم
آن زمان که روی حسرت غریب شانه‌ها
سرسپرده
در هوای آسمان ستاره می‌شویم.

سجاد نوابی:

دنیا گرفتار زمستان است
اما بهاری تازه خواهد یافت

از غیرت مردان این اقلیم

دنیا قراری تازه خواهد یافت

 

طوفان، جهان را می برد اما
آسوده ما آرام می گیریم

هر شب بدون ذره‌ای وحشت
در خانه‌ها آرام می گیریم

 

هر روز می‌کوچد پرستویی
از دامن این خاک با ایمان

مدیون خون این پرستوهاست

آرامش و امنیت ایران

 

 ما روی دوش، این سال‌ها بسیار
نعش جوان و پیر آوردیم

با این همه دنیا نخواهد دید
از نیمۀ این راه برگردیم

 

در قلب ما زنده است تا امروز
عهدی که با روح خدا بستیم

دنیا اگر با شمر هم‌دست است

ما با حسین‌بن‌علی هستیم

 

با مکتب زینب، گره خورده است
از ابتدا ایمان هر شیعه

آری! فدای حضرت زینب

دار و ندار و جان هر شیعه

 

سرباز عشقیم و پر از شوریم
در راه دین ما مرد میدانیم

در راه قدسیم و خدا را شکر

همراه با خیل شهیدانیم

 

از غیرت عباس تا امروز
در دست‌های ما عَلَم مانده است
از زینبیه بانگ بردارید

تا قدس تنها یک قدم مانده است

 

عاطفه جوشقانیان:

از چشم تو حماسه شنیدن رساتر است
عطر تو از همیشه گلم! دلرباتر است

یعقوب جای خود، ولی این بوی پیرهن
‌من مادر شهیدم و ـ‌بر من رواتر است‌ـ

سوزان و سر بریده و روشنگر آمدی
ای آفتاب! طاقتم از این فراتر است

انگار چشم‌های تو زاینده‌رود بود
چشمان هر غریبه و هر آشنا، تر است

با مرگ در اسارت، آزاده‌تر شدی
گنجشک در قفس که بمیرد، رها تر است

ای پاره‌های جانِ تو از جان، عزیزتر
جانی که وقف دوست شود پر بهاتر است

 

امید رهایی:

خبر رسید که از شام یک نفر آمد
و یک‌شبه خبر از شام تا سحر آمد

چه یوسفی! چه عزیزی! چه مرد معرکه‌ای!
 که با شهادت او کفرِ کفر، در آمد

به مصر و قصر اگرچه نرفت یوسف ما
عزیز رفت و دو چندان، عزیزتر آمد

خبر دهید به یعقوب خون جگر که فراق
به سر رسید، جگرگوشۀ پدر آمد

دوباره لاله‌گلی از گل حسین شکفت
به مادرش برسانید گل‌پسر آمد

 

ملیحه رجایی:

می آید آرام‌آرام، از امتداد سپیده
مردی که از سر گذشته، مردی که بی‌سر رسیده

مردی که بیدارِ بیدار، بیدارتر از زمانه
در این هیاهوی هستی «هل من معین» را شنیده

مردی که چندین بهار است عشقی در او ریشه کرده
آن عشق دیروز، امروز تا آسمان قد کشیده

 

 مردی که در گوش جانش شش‌ماهه‌ای روضه می‌خواند
مردی که از کودک خود با جان و دل، دل‌بریده

مردی که جانش حسینی است، فعل و زبانش حسینی است
آری برای همین شد از جمع ما برگزیده

چشمش جهان را تکان داد، آزادگی را نشان داد
 چشمان پر راز او را دنیا به خوابش ندیده

شد شهر آرام آرام، غرق شمیمی بهشتی
امروز از جادۀ عشق گویی نسیمی وزیده

می‌آید از سمت غربت «از قله‌های شهادت»
مردی که می‌خواند از عشق، سرخ و بریده‌بریده

دور و بر پیکرش را خلوت کنید ای رفیقان
دارد می‌آید از آن دور، یک مادر قد خمیده

 

علی سلیمانیان:

خبر دادند می‌آید شهید بی‌سر از میدان
به منزل می‌رسد آلاله اما پرپر از میدان!

خبر دادند برمی‌گردد آن سردار نام‌آور
سرافرازانه در آغوش گرم مادر از میدان

به پاخیز ای وطن! آماده شو، آمادۀ تشییع
که در راه است پرچ‌مدار خونین‌پیکر از میدان

 

به رسم عاشقی، آذین ببندید ای کبوترها
تمام آسمان شهر را سرتاسر از میدان

جنگ‌ها را خوانده‌ام، جای تعجب نیست
بدون زخم هرگز برنگشته حیدر از میدان

تمام غصه‌ام از روز عاشوراست، وقتی که
نشد تا خیمه‌ها برگردد آن‌روز اکبر از میدان

برای بندۀ تردید نه اما برای او
که دارد عشق زینب، نیست هرگز بهتر از میدان

چه باک از اینکه شاعر در رثایش قافیه بازد؟
که سرها می‌رود از کف اگر باشد غرض، میدان!

 

دانیال شلیبی:

گرچه در سینۀ خود غصه، فراوان داریم
یاعلی گفته؛ بیاید که مهمان داریم

دوش یاران خبر از  پیرهنش آوردند
ولی امروز خبر از خود کنعان داریم

یک غزل عشق که سر داده و جاوید شده
شاه‌بیت شهدایی است به دیوان داریم

 

خیمه و آتش و صحرا و اسارت یعنی
یک بغل روضۀ مکشوف به دامان داریم

آمده پیکر بی‌جان تو تا درک کنیم
همه مدیون شهیدیم اگر جان داریم

از لبِ تشنه و خشکیدۀ تو این ایام
ابر هستیم و فراوان، نم باران داریم

وطنم بیشۀ شیران دلیر است دلیر
ما همان قوم عزیزیم که سلمان داریم

 

محسن ناصحی:

سرت سلامت مسافر من! اگرچه سر در بدن نداری
تو رفتی و طاقتم سرآمد، چرا سرِ آمدن نداری

خوشا پریدن، ز شاخه جَستن، رهیدن از قید پیکر و تن
تو اهل وصلی تو از رسیدن که عُلقۀ ما و من نداری

ز عشق آیا بگو چه دیدی، قفس شکستی و پر کشیدی
چنان که آسیمه‌سر دویدی کم از اویس قرن نداری

شهید افتاده بین میدان! به خاک و خون خفته در بیابان!
 بمیرمَت ای شهید عریان! نبینمت پیرُهن نداری

بگو تو از کربلا عزیزم، از اِرباً اِربا بگو عزیزم
فغان کن اما بگو عزیزم، چه شد که بر تن کفن نداری

 

دعای مادر! بیا اثر کن، شب فراق مرا سحر کن
بیا از این کوچه هم گذر کن مگر تو فرزند و زن نداری

کبوترِ از قفس پریده! زمان برگشتنت رسیده
خوش آمدی مقدمت به دیده، نگو که میلِ وطن نداری

 

 

نغمه مستشار نظامی:

به پیشواز نگاهی از آن سر، آن سر تابان
دویده‌ام همه دشت را به گریه، شتابان

رسیده‌ام به تو اما کجاست خندۀ ماهت
کجاست حضرت چشمت؟ کجاست حضرت باران؟

بصیرتی است در این دیده، زینب است و قیامت
میان خاک و عطش دیده سروهای خرامان

چه باشکوه غروبی، چه باشکوه سلامی
نزول خیل ملائک به پیشواز عقابان

 

سلام ما به تو روشن‌ترین دلیل تغزل
سلام ای تن بی‌سر، سلام ای سر تابان

 

سمانه حیدری:

می‌رسد عطر گلاب گل پرپر شده‌ای
بدن غرق به خون، قامت بی‌سر شده‌ای

سرت ای مرد سلامت، سر بی‌تن شده‌ات
شیر مردی که چنین شیعۀ حیدر شده‌ای!

قدمت بر سر چشمان دل خستۀ ما
که برای دل‌مان یار و برادر شده‌ای

یک جهان غرق شد از بارش چشمان وطن
و تو در وسعت این عشق، شناور شده‌ای

بازگرد از سفرت بی‌سر و بی‌جان و ببین
روضه‌خوان دل غم‌دیدۀ مادر شده‌ای

از همان روز که سربند، سرت را بوسید
انتخاب از طرف حضرت خواهر شده‌ای

چه شد آن روز چه شد؟ وای عجب معرکه‌ای
سر فدا کردی و بی‌سر تو چه سرور شده‌ای

در بلندای نگاه تو در آن لحظه فقط
کربلا بود و در این روضه، مصور شده‌ای

راز چشمان تو و صورت ماه تو چه بود؟
که چنین یک‌تنه، دلداده و دلبر شده‌ای

هر غزل را که ورق زد دل من، وصف تو شد
شعر، سر دادی و خود قافیه‌گستر شده‌ای

همگی چشم به راهیم بیایی هرچند
بدنت بی‌سر و تو محسن دیگر شده‌ای

 

هادی ملک‌پور:

مگو که آه مکش، آه من ز سوز جگرهاست
هنوز روضه همان داغ بچه‌ها و پدرهاست

به ایستادگی‌ات غبطه می‌خورند درختان
که راست‌قامتی‌ات آتشی به جان تبرهاست

تن بدون سرت بی‌نیاز ناز طبیبان
سر بدون تنت سرفرازی همه سرهاست

سرت بریده شد اما نشد تمام حکایت
که داستان سرت مدتی است صدر خبرهاست

چه بوده مرگ به چشمت که بین اهل نظر هم
جز این نمانده نظر، هر چه هست کار نظرهاست

تو می‌رسی که دوباره نشان دهی به جهانی
 چه کرده یک نفس پاک و در دعا چه اثرهاست

 

مصطفی مطهری‌راد:

 

دل که می‌گیرد میان خیمه‌ها غوغا به پاست
عشق تنها در هوایِ خیمه‌هایِ کربلاست

در جهان حرف از علم‌داری زیاد است آی، نه
داستانِ این علم‌دار از علم‌داران جداست

دست داد و هر دو دستش رویِ قولش قطع شد
این‌چنین یاری در عالم ای علم‌داران کجاست؟

مشک را از آب پر کرد و نهیبی زد به نفس
ساقی لب‌تشنه این‌جا هم به فکر خیمه‌هاست

گفت اصغر تشنه، لیلا تشنه، مولا تشنه است
های‌های از این مصیبت، وای وایِ دیده‌هاست

باز گفتم تا بگیرم حاجت از دستی که نیست
باز گفتم دست داری، دست تو دست خداست

 

 



علیرضا قزوه:

چو شیر شرزه‌ای از بیشه‌ات برون شده‌ای
کسی ندیده چنین عاشق جنون شده‌ای

تو کیستی؟ یل ام‌البنین!  گل خونین!
سر بریدۀ خورشید غرق خون شده‌ای!

سر تو را به طبق می‌برد به نزد یزید
گناه زادِ هوس‌بارۀ زبون شده‌ای

سر تو را به سر نی زدند مثل حسین
چه اعتبار و چه حیثیت فزون شده‌ای

فدای پیرهن پاره‌ات، برادر من!
شبیه یوسف در چاه واژگون شده‌ای

نماد غیرت و ایمان، سیاوش ایران!
شکیب زینبی و صبر آزمون شده‌ای

کدام منطق و شعر از تو می‌تواند گفت؟
هزار بغض مزامیر ارغنون شده‌ای

به جای فرش سلیمان چه هرزه می‌لافد
سیاه‌رایت پوسیدۀ نگون شده‌ای

ستاره، گرد سرت گریه می‌کند هر شب
شهاب ثاقب و خورشید بی‌سکون شده‌ای

سرت سلامت اگر سر نماند روی تنت
تو راز گمشدۀ آن عقیق خون شده‌ای

 

عباس احمدی:

نگاهش فاش می‌گوید: که از خنجر نمی‌ترسد
که سرباز حرم از بذل جان و سر، نمی‌ترسد

فراوان دارد از این جان‌نثاران حضرت ارباب
بلی ساقی ز خالی ماندن ساغر نمی‌ترسد

بس است این زوزه‌ها ای گرگ‌های جنگل جالوت
از این دندان نشان دادن که شیر نر نمی‌ترسد

همیشه از شهادت تا شقاوت راه باریکی است
کسی که توشه‌اش شد ذکر یا حیدر، نمی‌ترسد

برای «محسن» از دیوار و در کمتر بخوان، مداح!
که از چیزی به غیر از روضۀ مادر نمی‌ترسد

 

میلاد عرفان‌پور:

صلابتی که در نگاه توست... شقاوتی که در نگاه اوست
جهنم و بهشت را ببین: نگاه دشمن و نگاه دوست

چقدر شمر و ابن ملجم است چقدر هیزم جهنم است
نگاه این که بسته دست تو، چقدر بی‌حیا، بی‌آبرو است

نگاه تو به کیست این‌چنین، غریب و روشن و شکوهمند
نگاه تو نگاه تو نگاه... چه عاشقانه گرم گفتگو است

جوانی و هنوز نیستی، جوان‌تر از علیِّ اکبرش
سه شعبه‌ای است بر دلت هنوز، از آن سه شعبه‌ای که بر گلو است

وجود بی‌عدم، نگاه تو است، کبوتر حرم، نگاه تو است
نماز صبحدم نگاه تو است، نگاه تو همیشه باوضو است

نگاه تو چه فاتحانه گفت: نه گاه ماندن و نشستن است
نه روزگار غربت حسین، نه تاب حسرت است و آرزو است

فقط نه چشم تر بیاورید، برای دوست سر بیاورید
چقدر کربلا که پشت سر، چقدر کربلا که پیش رو است

 

افشین علاء:

سر می‌برند، از ماه ای شب بیا تماشا
با ذکر یا اباالفضل بر لب بیا تماشا

ای کربلا تنش را، حالات رفتنش را
هر روز کن زیارت هر شب بیا تماشا

افتاده است یارم، آن ماه بی‌مزارم
بی‌سر به سینۀ خاک، مرکب بیا تماشا

من عاجزم ز وصفش، سوسن ز باغ برخیز
با کاکل پریشان، کوکب بیا تماشا

ای نام و رسم و عنوان، خاکی بریز بر سر
مصدر بیا به پایین، منصب بیا تماشا

دیگر مرا نترسان ای مرگ بعد از این داغ
از سوختن چه دانی؟ ای تب بیا تماشا

بانو! مدافعت را بردند سوی مقتل
بر تل خویش بازآ زینب بیا تماشا...

 

محمد مرادی:

شمر، خنجر به دست پشت سرت، چشم تو در مسیر قافله‌ها است
در سکوت تو واژه‌واژه شکوه، تیر در تیر، حرف حرمله‌ها است

عمر سعد: لب خراشیده، بر دلش زهر کینه پاشیده
مثل خولی به فکر فتح «سر» است، کار آل نفاق هلهله‌ها است

*

ای سر! ای یار مهربان و عزیز! تو، به شکرانۀ سفر برخیز
که در این شاهراه »جنگ و گریز»، پای‌مان لنگ داغ آبله‌ها است

آه ای دل! دل شکستۀ من! ای رفیق همیشه خستۀ من
چشم واکن، ببین که بین تو تا، شهر یاران، چقدر فاصله‌ها است؟

نیست بیمی اگر که دستانم بشکند در مصاف سلسله‌ها
ننگ بر آن‌که غیرتش امروز، بستۀ شاه‌ها و سلسله‌ها است

لشکر عشق، صف به صف رفتند، شیرمردان سر به کف رفتند
بعد یاران سر به راه، مرا، از رفیقان ناخلف گله‌ها است

*

یک طرف: او که گرم آتش رزم، قطعه در قطعه، شعر مکشوف است
یک طرف: شاعری که در غم بزم، روز و شب، غرق حسرت صله‌ها است

 

عالیه مهرابی:

می‌برند این شاخه را هر قدر از سر بیشتر
می‌وزد آواز گل‌های معطر بیشتر

آتش بیدادها تا خیمۀ زینب رسید
می‌تپد دور حرم قلب برادر بیشتر

شعله می‌بارند اما بی‌گمان خواهد شکفت
دانۀ اسپند در گرمای مجمر بیشتر!

صبحگاهان از هیاهوی دمشق آورده‌اند
شیشه‌های عطر را گل‌های پرپر بیشتر

شمع‌های شعله‌ور دور مزارش روشنند
هر چه دل پروانه‌تر، می‌آورد پر بیشتر

می‌پرد پلک شهیدان در هوای پر زدن
دور گنبد می‌شود جان‌ها کبوتر بیشتر

هر چه بیدل‌تر به سمت گنبدش پر می‌کشند
می‌شود دل‌های‌شان آئینه‌پرور بیشتر 

روضه‌خوان آمد کنار خیمۀ زینب نشست
می‌شود آغاز بی‌شک روضه از سر بیشتر

باز هم یاس شهیدی از حرم آورده‌اند
«ندبه خوان»  شد شعر من در بیت آخر بیشتر

 

محمدرضا وحیدزاده:

آسمان سرخ است، بی‌تاب است، دل بی‌تاب‌تر
تشنه است این خاک، تشنه، آسمان بی‌آب‌تر

کودکی خوابش نبرده اسم بابا بر لبش
مادری دلشوره دارد، مادری بی‌خواب‌تر

آسمان سرخ است، ابری تیره می‌پیچد به خود
نیست در این صحنه، مهتاب از رخت مهتاب‌تر

دست شستی از سرت، جاری‌ شدی در سرنوشت
زندگی بی‌درد مرداب است، نه مرداب‌تر

با سر از کف دادنت لرزیده دست و پای عشق
سر به سر چشمان مشتاقان شد از این باب، تر

سر نداری، پهلویت زخمی است، بی‌پیراهنی
میهمانی کس نرفته از تو با آداب‌تر

سر نداری تا به دامانش نهی اما چه غم
بی‌سر است آنکس که از او کس ندید ارباب‌تر

 

محسن ناصحی:

دلی شیشه‌ای دارم آری دلی پُر
به این شیشه خورده است گاهی تلنگر

من از ناکجای غزل‌ها می‌آیم
ببین! کوله بارم پُر است از تحیّر

شگفتا نشستم، شگفتا نشستند
شهیدان به تأثیر و من در تأثُّر

شگفتا! که‌اند؟ از کدامین دیارند؟
چرا من ندارم از ایشان تصوّر؟

شگفتا! شهیدی است بی‌سر، که بوده است؟!
ظُهیر است آیا ؟ حبیب است یا حُر

شهید است و خود خانه‌اش را بنا کرد
خودش خانه را چید، آجر به آجر

شهید است و از پای تا سر حضور است
من امّا همینم سراپا تظاهر

شهید است و تسخیرِ دل کرد و رد شد
من امّا چه کردم به غیر از تمسخر

مرا چون شد آخر؟ تو را چون برادر؟
زدم قیدِ معجر، زدی قیدِ چادر

دلی سنگ دارم دلم شیشه‌ای نیست
سراپا غرورم سراپا تکبّر

الهی که آن بت شکن بازگردد
شدم خسته از بت شدن، از تفاخر

 

 

علی عابدی:

وقتی چنین محکم بسازی باورت را
پُر می‌کنی از عاشقان، دور و برت را

خود را به آتش می‌کشی مانندِ ققنوس
تا این که جاویدان کنی خاکسترت را

خون گریه خواهد کرد از دردِ جدایی
وقتی که تنها می‌گذاری سنگرت را

سروِ سرافرازی که رو در روی دشمن
جنگیدی و پایین نیاوردی سرت را

آن‌قدرها میلِ شهادت داشتی که
از شوقِ رفتن سر کشیدی ساغرت را

وقتی تو را تقدیمِ دینِ مرتضی کرد،
بوسید باید دست‌های مادرت را

روزی که این مردم تو را تشییع کردند،
بر شانۀ افلاک دیدم پیکرت را

 

سیدحسن مبارز:

بارانی است حال من و بی‌قراری‌ام
این اشک شاهد است که ابری بهاری‌ام

هم شاد از عروج تماشایی توأم
هم ناگزیرِ زمزمۀ سوگواری‌ام

حیرانم از حکایت گودال قتلگاه
از لحظۀ شهادت تو اشک جاری‌ام

سرهای روی نیزه، سرِ تو، سرِ حسین...
عمری است محو غصۀ این سر شماری‌ام

احساس می‌کنم که تو با آن نگاه پاک
حرفی نگفته می‌زنی و کار داری‌ام

تو پر زدی و زنده شدی من که مانده‌ام
شرمنده‌ام که زنده در این شرمساری‌ام

یا أیها العزیز! عزیزان یکی یکی
رفتند و من اسیر شب داغداری‌ام

تا کی مرا به شوق تماشای روی خود
چشم انتظار آمدنت می‌گذاری‌ام...

 

سیدمحمدمهدی شفیعی:

خیمه‌ها محاصره  است، تیغ‌ها است بر گلو
دشنه‌ها است پشت سر، نیزه‌ها است پیش رو

روی خاک پیکری است، روی نیزه‌ها سری است
قصه را شنیده‌ایم بند بند، مو به مو

قصه را شنیده‌ایم، قصد راه کرده‌ایم
شرح ماجرا بس است، لب ببند قصه‌گو!

نیست، نیست نخل‌زار، پشت رقص این غبار
نیزه‌زار دشمن است، دشمن است روبه‌رو

در مسیر مردها صف کشیده دردها
زخم‌ها نفس نفس، زهرها سبو سبو

عده‌ای ولی هنوز؛ گرم بازی خودند
یا خزیده در سکوت یا اسیر های و هو

شاهراه ما بلا است، راه شاه کربلا است
جز به خون نمی‌کنند عاشقان او وضو

عاقبت برای او، پیش چشم‌های او
غرق خون شدن مرا آرزوست آرزو

 

ملیحه رجایی:

چقدر مطمئن و با صلابت و آرام
 بگو به بی‌خبران که چه دیده‌ای محسن
بگو که در دل این سرخی غبارآلود
چه‌ها از عالم بالا شنیده‌ای محسن

کدام عطر، مشام تو را تبرک کرد
گل محمدی و یاس یا که نرگس و سیب؟
بگو به مادرت این را که لحظۀ آخر
نبوده‌ای تو به گودال قتلگاه، غریب

زهیر و جون و حبیب و جناده و عابس
همه کنار تو بودند لحظۀ آخر
اگر چه خواهرت آنجا نبود می‌دیدی
به روی تل بلندی نشسته یک خواهر...

نگاه محکم و آسوده‌ات چه می‌خندید
به گرگ‌های حقیر و حریص دور و برت
اسیر و تشنه، ولی پر غرور می‌رفتی
دعای حضرت سجاد بوده پشت سرت

قسم که حضرت عباس کرده تأییدت
چه افتخار عظیمی، چه حس شیرینی
از اینکه در صف یاران حضرت مهدی
دوباره باز خودت را شهید می‌بینی

تو یک شبه نرسیدی به این بلندی‌ها
از ابتدای حضورت شهید بودی تو
به پینه پینۀ دستت‌ که وقف مردم بود
همیشه در همه جا روسفید بودی تو

 

زهرا دهقان‌پور:

در زمین، جا برای تو کم بود
که دلت را به آسمان دادی
پرگشودی برای وصل به دوست
با دل و اشتیاق جان دادی

جای دل سر گذاشتی در عشق
زخم‌ها را به جان خریدی و بعد
درس «درعشق سر سپردن» را
به تمام جهانیان دادی

به علف‌های هرز، تیشه زدی
که گرفتند در میان، گل را
باغ را جان تازه بخشیدی
و بشارت به باغبان دادی

همه‌جا عکس لاله چسباندند
سرخی خون تو به روی دلش
متجلی شدی  و زخمت را
تو به آیینه‌ها نشان دادی

زخم در زخم ایستادی تا
خالی از کینه شد فضای حرم
با دفاع مجاهدانۀ خود
روز موعود، امتحان دادی

سربلندی تو تا جهان باقی است
آه ای مرد روزهای نبرد
زخم‌هایت نشان همت توست
هرچه می‌خواست دوست، آن دادی

آه ای مادر شهید حرم
آتش عشق، داغ سینۀ توست
مهر زینب چه کرده با دل تو
که به او لاله‌ای جوان دادی؟

 

نعیمه آقانوری:

گفته بودند که عباس دم پر زدنش
لشکری بی‌سپر و در عطش و تنها بود

همۀ فکر ابالفضلِ علی، خیمه و آب...
بی‌قرار غم و مظلومیت مولا بود...

در همان سوز و عطش، زینب کبری فرمود:
آتش و کرب و بلا در نظرم زیبا بود...

رفته‌ای بی‌تو در این خانه، نفس نیست که نیست...
از دل پر تب تو، پر زدنت پیدا بود...

کربلا، شمر، علی‌اکبر و إربا إربا...
صحنۀ رفتن تو، صحنۀ عاشورا بود...

 

محمدمهدی عبداللهی:

در ملک بى‌نیازى تا کهکشان رسیدى
در اوج بى‌نشانى، تا آسمان رسیدى

در ساحل محبت، نزد امیر عزت
مانند «جون» و «عابس»، تا بى‌کران رسیدى

همچون ستاره آن شب، در «شام» زینبیه
در خیمۀ علمدار، گرم اذان رسیدى

دل را به روى دستت، آسان گرفتى اى دوست
گفتى: «فداک زینب»، با بذل جان رسیدى

در کربلا نبودى! انگار قسمت این شد
با یا حسین دیگر، تو نوحه‌خوان رسیدى

لب تشنه، دست بسته، در قتلگاه غیرت
هم سر به نیزه رفتى، هم خون‌فشان رسیدى

محسن، «حدیث حُسنت، باید به آسمان گفت
دیدى چگونه با شوق، بر آستان رسیدى

دیگر چه گویم اى عشق؟، وصف تو کار من نیست
چون چشمه‌سار جارى، در این زمان رسیدى

با خط خون نوشتى، بر دفتر شهادت
عزت به دست مولاست، تا جانِ جان رسیدى

 

امیر سلیمانی:

چه باک اگر که سر ما به تیغ‌تان برسد
که پر گشودۀ حرز حدیث معراج‌ایم

مگر که در دل میدان به درک ما برسید
که در مصاف شما چند مرده حلاج‌ایم

 

سیده سارا شفیعی:

دیدار روی او
این‌گونه، این‌سان، این‌چنین
آسان‌ترین راه است
ای کوردل‌ها! هی!
ما را مترسانید از خورشید روی نی
معشوق ما، عشاق را با سر نمی‌خواهد...

*

بگو راز آرامشت چیست؟ ای مرد!
بگو تا نَمُردیم از داغ این درد

نگاه غریب تو در غربت شام‌
نگاهت جهان را به زانو درآورد

چه تصویری از سوختن در سرت بود
کجا؟! وقت تاراج خیمه، شبی سرد؟!

اسیری خودش بار زخم کمی نیست
چرا سر؟! چه فرقی برای تو می‌کرد؟

چه چیزی برازندۀ توست جز این؟
شهادت گوارای جان تو، ای مرد!

 

میلاد حبیبی:

زمان می‌چرخد و شاید همین فرداست
که راز رفتنت از یاد خواهد رفت
و فرداهای بعد از آن
که این تصویر، هم‌چون عکس‌های دیگران، فرسوده خواهد شد
زمان خواهد گذشت اما
تو هستی، زنده‌ای، در قلب‌ها آن‌گونه خواهی ماند
که گویی غربت روز دهم را بر درختی پیر حک کردند
همان اندازه دردآور

تو روزی بازخواهی گشت
با دستان فرزندت
همان روزی که پیدا می‌کند این عکس را در خلوت چندین مداد رنگی کوچک
و آن را می‌کشد بر صفحه‌ای روشن
هوای روز را تاریک
لباس شمرها را سرخ
تو را چون سروها سرزنده و سرسبز
سپس آهی به غایت محکم و پررنگ....ِ

تو تنها نیستی
از عکس‌های ناگرفته می‌شود فهمید
 از اخبار پرآشوب
و از هر چهرۀ مانند تو آرام
که با چشمان خود فریاد خواهد زد:
اگر در آزمون عشق
چنین از سر گذشتن، شرط دیدار است
سری که پیش پای دوست قربانی نشد سر نیست، سر بار است

خبر کن دوربین‌ها را...

 

شیوا فضلعلی:

در نبرد تیرگی با آنچه باور داشتی
عشق و ایمان، غیرت و خون را به لشکر داشتی

پیکرت با اینکه عمری در حصار خاک بود
روحی از عطر خوش گل‌ها رهاتر داشتی

هیچ‌کس آن‌گونه که باید، تو را نشناخته‌است
شاید اما نسبتی با یاس پرپر داشتی

راه پرواز تو را باری به دوشت بسته بود
سر فرود آوردی و آن بار را برداشتی

تا به منزلگاه مشتاقان رسیدی، صورتی
از هجوم بوسه‌های عرشیان، تر داشتی

گرچه تنها بی‌سر پروانه‌ها بودی ولی
در نگاه دوست چیزی از همه، سر داشتی

 

 

سمانه خلف‌زاده:

بند پوتینتو که می‌بستی
تو چشات کربلا رو می‌دیدم
از تموم وجود تو انگار
صدای یا حسینو می‌شنیدم

گفتی میرم به آرزوم برسم
تو صف نینوایی‌ها جا شم
تو چشات خیره موندم و گفتم
قول میدم که زینبی باشم

تو که با دست باز رفتی پس
چرا تو عکسا دست تو بسته است
یه نفر اینجا منتظر مونده
یه نفر که بدون تو خسته است

دستتو بستن و نفهمیدن
که قرار تو با ابلفضله
نمی‌فهمیدن و نمی‌شنیدن
رو لبت ذکر یا ابلفضله

از تو چشمای بچه‌مون پیداست
خیلی مرده شبیه باباشه
قول میدم که درس غیرت تو
لالایی همیشگیش باشه

شک ندارم که وقت جون دادن
پیکرت رو خدا بغل کرده
اون خدایی که پیش چشم تو
مرگو «أحلی مِن العسل» کرده

 

علی نیاکوئی لنگرودی:

کوتاه نوشتند، بریدند سرش را
با کینه دریدند زبان و جگرش را

زد تیغ ابوجهل بر آن لب که نخواند
چه‌چه به لبش نغمۀ مرغ سحرش را

از قاصدک غرق به خونابه بگیرید
یا نم‌نم باران که چکیده خبرش را

آن عطر به خون آمده در دامنۀ دشت
آن شیشۀ عطری که شکستند درش را

آن شعلۀ تابندۀ از دست نداده
بعد از همۀ دوز و کلک‌ها شرش را

مرغی که خدا خواست، شود چلچله هرچند
پرپر بکند سنگ‌دلی بال و پرش را

 

رضا حاج‌حسینی:

از زبان همسر شهید

بی‌جهت نیست اگر ما گله داریم از هم
من و تو یک چمدان فاصله داریم از هم

بی‌خبر بار سفر بستی و رفتی... حالا
چه خبرها که در این قافله داریم از هم

غزلی خواندی و من... من غزلی خواندم و تو...
چقدر هدیه به رسم صله داریم از هم

تو و باران... تو و دلتنگی دریا... تو و موج...
من و عکسی که لب اسکله داریم از هم

«نه» نمی‌گویم اگر بشکنم از تنهایی
آه... ما پای قباله «بله» داریم از هم

با تو ای آینه! هم کفو نبودم... حق است
گله‌ای که سر این مسأله داریم از هم

تو، رواق حرم زینب و من مسجد شهر
و دعایی که پس از نافله داریم از هم

آسمان سمت حرم می‌رود ای ماه برو
هر چه داریم در این مرحله داریم از هم

...

تو اگر ماه‌ی، من برکه‌ترین آغوشم
چه کسی گفته که ما فاصله داریم از هم

 

زهرا امیری:

عشق شوقی است که در چشم ترِ مادرها است
ذکر «لبیکِ» گلو زیر تب خنجر ها است

سر برافراشتن از جسم بریدن می‌خواست
که «سرافراز» یقیناً صفت بی‌سرها است

ذره‌ای کم نشود حرمت بانوی دمشق
تا دفاع حرمش دست علی‌اکبرها است

دست آن‌ها که میان شبِ مردابِ زمان
نعمت بودن‌شان آبیِ نیلوفرها است

چه بگویم ز تو ای مرد که خطّی هم نیست
آنچه از قصۀ ایثار تو در دفترها است

 

سیدعلی میری رکن‌آبادی:

هدف این بود که او باشد و سر هم باشد
که سری باشد اگر جان‌سپری کم باشد

گفته بودند فقط محرم دل می‌خواهند
یا یکی ماه که هر ماه، محرم باشد

بوسه هم داشته باشد به علی هدیه کند
بهترین بوسۀ روی لب آدم باشد

تشنه باشد ولی اصلاً نکند فکر فرات
کوثری باشد و دل‌کنده ز زمزم باشد

دل به دریا بزند دجله نبیند سر راه
و در اندیشۀ آزادی عالم باشد

بخروشد که  شب از خانه نماید بیرون
خنده‌رو باشد اگر عشق فراهم باشد

مشت بر سینۀ تزویر زند بی‌تشویش
دار اگر دید به پا یک‌سره میثم باشد

کل تکبیر شود تا که بلرزد تکفیر
کوه نوری بشود، اسوۀ محکم باشد

یاد اکبر که بیفتد بشود محسن‌تر
کمر عشق بر همت او خم باشد

دست سقا نگذارد که بماند بر خاک
دلش انگار که با علقمه با هم باشد

حججی داشته باشد که به مستی برسد
بر لبش؛ روضه اگر بود، خم غم باشد  

به دفاع حرم نور که بر می‌خیزد
بر سر نی به لبش آیۀ محکم باشد

همسری مثل ربابش بنوازد در شهر
نینوایی بکند عشق مسلم باشد

کربلایی شده باشد که به شامش ببرند
حاصل زینبی سوز و گدازم باشد

 

طیبه عباسی:

برداشت به امّید تو ساک سفرش را
ناگفته‌ترین خاطرۀ دور و برش را

برگشت، نگاهی به من انداخت و خندید
بوسید در آن لحظۀ آخر پسرش را

برخاسته بود العطش از مجلس روضه
آتش زده بود آه... دل شعله‌ورش را

پر زد به هوای حرم عشق که شاید
یک روز بریزد همه‌جا بال و پرش را

آهسته فقط گفت: امان از دل زینب
وقتی که رساندند به مادر خبرش را

این کرب و بلا نیست دمشق است، که هربار
یک‌جور شکسته، دل هر رهگذرش را

آیا تن بی‌جان تو هم زیر سم اسب...
بگذار نگوییم از این بیشترش را

در راه دفاع از حرم عشق چه خوب است
عاشق بدهد مثل تو صدبار سرش را...

 

 

معصومه اسکندری:

در نگاهت چه راز و رمزی هست
که دل شهر را تکان دادی
دست بسته، اسیر تیغ اما
هیبت عشق را نشان دادی

به تمسخر گرفته‌ای انگار
دشمنت را که در پی نام است
حسرتش را به گور خواهد برد
خوش به حال دلت چه آرام است

باید این سر به آسمان برسد
این سری که به عشق محرم شد
این سری که در آخرین دیدار
پیش پاهای مادرش خم شد

گرد غربت نشست بر خانه
خبر از داغ ناگهانی شد
در هیاهوی داغ سلفی‌ها
طرح لبخند تو جهانی شد

نکند ساده از نبودن‌تان
 رد شویم و به کار خود مشغول،
دشنه در دست کفر می‌رقصد
«کلکم راع کلکم مسئول...»

 

سعید سلیمان‌پور ارومی:

چو مولای خود تا سرافشانده‌ای
به مولایت از تو خبر می‌برند
ملائک شتابان به درگاه حق
روانند انگار سر می‌برند...

 

محمدصادق آتشی:

 

گرفت آرام بالای سرت آئینه، قرآن را
تو دیدی پشت آن لبخند آخر، بغض پنهان را

برای بار آخر کودکت را گرم بوسیدی
عروسک را به دستش دادی و با اشک خندیدی

خدا می‌داند آن لحظه چه گفتی زیر لب با خود
برایت شاید آنجا ظهر عاشورا تداعی شد

خودت بستی به سر سربندی و گفتی خداحافظ
دل از دار و ندارت کندی و گفتی خداحافظ

حماسه از رگ و خون تو می‌جوشید در میدان
عیان بود از نگاه بی‌نظیرت معنی ایمان

به ظلمت، شمع را دیدی و چون پروانه جنگیدی
علی اکبر مولا شدی، مردانه جنگیدی

تو دستت بسته و در دست شمر پشت سر، خنجر
تو را ای کاش آبی داده باشد لحظۀ آخر

نوشتی هیچ راهی بهتر از راه ولایت نیست
برای عاشقان، شیرین‌تر از شهد شهادت نیست

نگاهت خیره کرده، چشم‌های قاتلت را هم
اگر راهم به جز راه تو باشد سخت گمراهم

 

نجمه پورملکی:

زهره چشم فرشته‌ها جلاد
وارث «یسفک الدما»  جلاد
بوده شیطان در ابتدا عابد
شده عابد در انتها جلاد

پانهاده ز بندگی بیرون
در زمین با خلیفه شد هم‌خون
بوده روزی برادر هابیل
بوده از نسل انبیا جلاد

راه سیر و سلوک، طی کرده
شتری را شبانه پی کرده
تاابد پیش صالحان دارد
لقب «أشقی الأشقیا» جلاد

بت پرستیده صبح هر شنبه
سربریده همیشه با پنبه
شده در بین قوم اسرائیل
سامری‌زاده با دعا جلاد!

روح او را پلید می‌بینم
یقه‌اش را سفید می‌بینم
مثل گرگی به ظاهر بره
می‌نشیند کنار ما جلاد

می‌کند ریش‌دار بی‌ریشه
خون مردم همیشه در شیشه
لقمه‌های حرام می‌سازد
از امیران کربلا جلاد

ملتی خسته از جنایاتش
آه از آشوب و اغتشاشاتش
شده اعدام سال شصت اما
باز برگشته بی‌حیا جلاد

به عزای بشر شده سرخوش
در یمن...غزه...بوده کودک‌کش
حاجیان را به مسلخ آورده
فاجعه کرده در منا جلاد

در سنا کرده با سناتورها
وضع قانون برای آخورها
از عرب، شیر مفت می‌دوشد
در نمی‌آورد صدا جلاد

زیر تیغش تمام ملت‌ها
کمترین کارش این شرارت‌ها
اتحادیۀ اروپایی است
جای یک مشت بی‌خدا...جلاد

فرق بین خبیث و طیب را
خوانده‌ام در کتاب عاشورا:
می‌شود زادۀ علی، زینب
می‌شود زادۀ زنا جلاد

وهبیم و بلند بالاتر
عکس ما سربریده زیباتر
به قضاوت نشسته آینده
ما حسینی‌تریم یا جلاد؟

«حججی»ها شهید تاریخند
بی‌سر اما امید تاریخند
می‌گذارم مگر عوض بشود؟
جای اسم شهید با جلاد

 

حریم حرم

سلام ای غزل عاشقانۀ بی‌سر
غریب مانده میان‌هجوم یک‌لشکر

مرور خاطرۀ عصر روز عاشورا
طنین روضۀ گودال و دود و خاکستر

ابهتی است نشسته میان چشمانت
ابهتی که به همراه توست تا آخر

لبانِ خشک‌ تو پایان خشکسالی‌ها است
که هدیه داده به این مصر چشم‌هایی تر

به سمت مقتل خود می‌روی و آرامی
شبیه کوهی و بی‌شک ز کوه، محکم‌تر

گذشته‌ای به سلامت ز هفت‌خان مسیر
عبور کرده‌ای از این هزارتوی خطر

چقدر آخرِ کارت شبیه ارباب است
سلام ما به سری که جدا شد از پیکر

تویی که عشق حسین است تار و پود دلت
سرت نشسته به دامان حضرت مادر

مپرس از دلم این رسم روز عاشوراست
که حنجری برود در مصاف یک خنجر

به چشم‌های تو سوگند، فتح نزدیک است
هلاک می‌شود این قوم، گوش شیطان کر

 

لیلا حسین‌نیا:

اگرچه در دل هر لحظه دام، منتظر است
هزار شیر ژیان در کنام، منتظر است

خبر رسید که دشمن حریف می‌طلبد
به ره زنید سواران! که شام منتظر است

هنوز خون برادر به خاک می‌جوشد
هنوز تیغ پدر در نیام منتظر است

تو دل به جاده سپردی و ما به یار و دیار
بگو میان من و تو، کدام «منتظر» است؟

مگر کویر ز خون تو لاله‌زار شود
بریز شهد شهادت که جام منتظر است

زبان برای سرودن به کام‌مان بند است
و سینه سینه سخن، ناتمام منتظر است

 

محدثه خاکزاد:

می‌زند هر روز روی داغ، داغی تازه‌تر
تا جگر می‌سوزد از داغ فراقی تازه‌تر
او که دل داده است در هر بار با یک یاحسین
آمده با سر، سراغ اتفاقی تازه‌تر

 

محمدمهدی خانمحمدی:

دیدم که می‌بردند، می‌خوردند
اما چرا چیزی نمی‌گوییم
گفتند: پخ! گفتیم: تسلیمیم
از ترس خندیدیم، ترسوییم

سیبند شاید این زمینی‌ها
درگیر موی موگیرینی‌ها
آخر چه سود از هم‌نشینی‌ها
 ما ساده‌دل هستیم، هالوییم

در خستگی دیدم زمان رفته
بی‌درد کم‌کم خواب‌مان رفته
سرما به مغز استخوان رفته
اما چراغی را نمی‌جوییم

ما، سر به زیرِ ناامیدی، بیم
تو سرفراز از نسل ابراهیم
جنگیدی و در راحتی بودیم
ألحق و الإنصاف، پرروئیم

حرف و حدیث و ادعا با ما
تقسیمِ کار جنگ‌ها با ما
با تو اسارت‌ها، دعا با ما
بعد از شهادت هم دعا گوییم

شرمنده‌ایم از چشم‌های تو
شرمنده‌ایم از رد پای تو
شرمنده‌ایم از کربلای تو
ما مردهای پشتِ پستوئیم

 

سیدحسن رستگار:

چه گفت؟ با چه کسی زیر لب تکلم کرد
که تا دقایق آخر فقط تبسم کرد

چه چیز می‌طلبید و چگونه پیدا کرد
که هرچه بود و نبودش تمام را گم کرد

برای خواندن زیباترین نمازش هم
به خاک غرق به خون خودش تیمم کرد

شهید راه وطن یا شهید راه حرم
چه فرق داشت که خود را فدای مردم کرد

چگونه است که با هر کسی از او گفتیم
به نیزه‌ها سر عباس را تجسم کرد

چگونه است که بر عکس آرامش
بزرگ و کوچک را غرق در تلاطم کرد

چقدر حال غریبی است، با پریدن او
دلم هوای کبوتر، هوای گندم کرد

 

شکوفه رضایی:

ما پرنده نبودیم
و از فاجعۀ پروازهایی که به تأخیر می‌افتند
هیچ نمی‌دانستیم
هیچ نمی‌دانستیم
 که می‌خواستیم در این شهر بمانی

در اعماق سینۀ تو
اما
بیمی از دیر رسیدن بود
در سرت
نجوایی که تکرار می‌کرد:
«هل من ناصر ینصرنی
 هل من ناصر ینصرنی
 هل من...»
 ناگاه نامت را بُردند

ما به خود آمدیم
نامت گسترده بود
بر سفره‌های شام
 بر سفره‌های بزم

ما فهمیدیم
عشق، هرقدر هم که خود را بروز ندهد
سر از پا نمی‌شناسد
فهمیدیم
عشق می‌تواند چهار حرفی باشد:
حسین، عباس، اکبر، زینب
زینب، زینب...
عشق چهار حرفی بود!

اصلاً
این کلمه‌ها را گردن بزن
هزار بار
پای «خون» را به این صفحه باز کن
و متن را به هم بریز
هر بار
جز زیبایی نخواهی یافت
جز اینکه شام
صورت دیگری است از کربلا
که آغوش هزار قرص ماه را
باز گذاشته است

*

امروز
با چشم‌های تر
برای شهر کوچک ما
چه جعبه
 جعبه
سر بیاورند
چه پَر
پَر
پیکر آورند،
کوچه‌های این شهر
هجا
هجا
تنها به سمت خورشید کشیده می‌شوند

 

سارا رمضانی:

 یکی آزاده اما در اسارت
یکی درگیر سلفی حقارت
یکی در خون تپیده مثل ارباب
یکی در فکر کرسی و ریاست

 

فرزانه شفیعی:

عزم سفر در کوله بارش پا به پا می‌کرد
قرآن و آب و جاده او را هم صدا می‌کرد

عطر حرم را از مسیری دور می‌فهمید
هر شب برای رفتنش...آری دعا می‌کرد

می‌گفت که در سر، هوای پر زدن دارد
وقتی به سمت شامِ تنها، بال وا می‌کرد

ذکر لبانش کلنا عباسک زینب
حتی نمازش را به زینب اقتدا می‌کرد

یک شهر بعد از رفتنش فهمید که هر بار
دنبال ردی از شهادت، نذرها می‌کرد

*

در چشم‌های مادرش لبخند زینب بود
بانو تمام دردهایش را دوا می‌کرد

 

سیدحسین شهرستانی:

بگذارید که این مرد به ما برگردد
تا که با او ره مردی و وفا برگردد

بگذارید سرش را به سر دست نسیم
تا به ناز نفس باد صبا برگردد

آن سوی مرگِ خود آمادۀ پیکار شده است
وای اگر تیغ به دست شهدا برگردد!

قاسم این بار قسم خورده به حلقوم تو تا
فاتح از معرکۀ شام بلا برگردد

دل ما بسته به چشمانِ رشید تو دخیل
که به تقدیر نگاه تو قضا برگردد

 

الناز صحراییان:

آری دوباره قصۀۀ مادر به سر رسید
با یک شهید بی‌سر و پیکر به سر رسید

در اوج قصه بود که خاموش شد کسی
آوای ینصرنی خواهر به سر رسید

دیگر برای خنده به دشمن مجال نیست
حتی زمان صلح کبوتر به سر رسید

شب گریه‌های تلخ خزان بی‌دلیل نیست
اینجا کسی میان دو سنگر به سر رسید

تاریخ موبه مو به تسلسل فتاده است
در جای جای جان برادر به سر رسید

آری سرت مقیم نیستان نینوا است
بر نیزه می‌برند تو را «سر» به «سر» رسید

*

در سال‌های دور کسی بانگ می‌زند:
«دیگر زمان غربت حیدر به سر رسید»

خون تو اولین شفق این طلوع بود
آغاز کن دوباره که منبر به سر رسید

 

مهین صفاری:

پیام سرنسپردن پیامدی دارد
برای سلسله‌ای که سرآمدی دارد

به جذبه‌های زمین سر فرو نیاورده است
کسی که در سفرعشق، مقصدی دارد

به مدح و ذم کسی چهره را عوض نکند
درون آینه هرکس محمدی دارد

به آیه‌های یدالله فوق أیدیهم
که درقبال ستم، حکم بایدی دارد

به نص إنّ مع العسریُسر سورۀ صبر
خدا وفای به عهد مؤکدی دارد

به سرفرازی سرهای روی نیزه قسم
سربریدۀ مظلوم، مسندی دارد

قدم قدم همۀ راه ما قدمگاه است
برای هرکه امیدی به مشهدی دارد

 

 

سهیلا طاووسی‌فر:

با خنجر لاشه‌ها بلا را دیدیم
با چشم تو عشق برملا را دیدیم
آتش، خیمه، لبان خشکیدۀ تو
با لطف تو باز کربلا را دیدیم

***

هوای ابری ما حس و حال طوفان‌ها است
صدای غرش شیران همیشه بی‌همتا است

هنوز در دل ما داغ کربلا بر پا است
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست¹

دوباره سربه سر نیزه‌ها نهاده سری
به یاد سورۀ کهف است او که داده سری

به شیعه اذیت و آزار باز آمده است
به سینه داغ علمدار باز آمده است

دوباره هند جگرخوار باز آمده است
دوباره کافر دین‌دار، باز آمده است

که عشق اهل کسا تا درون‌مان جاری است
چه باک اگر که جهانی به فکر خون‌خواری است
***

تمام بود و نبودم، سرم فدای حسین
نگاه کفر بیفتد به کربلای حسین
نمرده‌ایم رسد باز تا خدای حسین
علی! علی الدنیا بعدک العفای 2 حسین

دوباره دشمن دیرینه باز آمده است
دوباره لشگر بوزینه باز آمده است

 

به عهدهای جفا بوتراب را کشتند
به تیغ و تیر سه شعبه رباب را کشتند!
به روی چشمه که خون ریخت آب را کشتند!
به چشم مردم امروز، خواب را کشتند
هراس نیست که رو سوی نور آوردیم
مدافع حرمینیم و وارث دردیم

مباد چشم غیور تو تر شود بانو
مباد دشمن ما خیر‌ه‌سر شود بانو
نمرده‌ایم که خونی هدر شود بانو
مباد شیعه دمی در به در شود بانو
نگاه شیعه که از مرقد تو می‌نوشد
به سینه غیرت تو مثل چشمه می‌جوشد

همیشه در پس پرده، دو چشم پنهان است3
یهود، پشت نقاب سفید قرآن است
به دست آیه و در فکر قتل ایمان است
تفکر سلفی‌گونه رو به پایان است
دوباره گنبد خورشید نور خواهد ریخت
و نیل تا به فراتش به گور خواهد ریخت

 

1. تضمین از حافظ

2. تلمیح به لحظۀ شهادت حضرت علی اکبر که امام حسین (ع( فرمودند: علی! علی الدنیا بعدک العفا، علی! بعد از تو خاک بر سر دنیا.

3. تضمین از غلامرضا طریقی.

دوباره شیشۀ ما را کدام مست شکست.... همیشه در پس پرده دو چشم پنهان است/ چه غم از اینکه در این سو هر آنچه هست شکست.

 

محمدمهدی عبداللهی:

در بزم یقین چه باصفا آوردند
در محضر پاک کبریا آوردند
آن لالۀ شرحه شرحه را بر شانه
از شام بلا به کربلا آوردند

 

وحید قاسمی:

از مکتب کربلای تو ترسیدند
از غیرت آشنای تو ترسیدند
تصویر تو، بازتابی از علقمه بود
از هیبت چشم‌های تو ترسیدند

 

محمد پوراسماعیل:

عیش سفر و حضر حرامم باشد
شادابی باغ و بر، حرامم باشد
من با تو سرِ به خون شکفتن دارم
بی‌تو چه سری ست؟ سر حرامم باشد

 

  زهرا مرتضایی:

این مرگ برای نسل ما هموار است
هر کس که سری ندارد، او سردار است
بر پرچم این سپاه بنویس چنین:
در راه حسین، سر ندادن، عار است

 

 

رحیمه مهربان:

خالی نخواهی دید هرگز سنگرت را
بگذار روی دوش ما ، بال و پرت را

از ابتدا راه تو روشن بود چون روز
کرده ست روشن تر شهادت ، معبرت را 

از سر گرفتی سر سپردن را چنان که
بالا گرفتی سرفرازانه سرت را

در باور دنیا نمیگنجیدی اما
امروز باور کرده دنیا باورت را

امروز فرزندت که در گهواره خواب است
پیروز خواهد کرد فردا لشکرت را
 
تو باز خواهی گشت با خیل شهیدان
دنیا شنید آن روز حرف آخَرت را

ام وهب ها میرسند از راه وقتی
میآورند از کربلاها پیکرت را

باید چراغانی شود کنعان‌مان تا
روشن کند عطر تو چشم مادرت را


***

 پر باز کردی  زیر بالت آسمان گم شد
در عمق چشمانت شکوه کهکشان گم شد

در فصل پنجم زندگی کردی شهادت را
در باور سبزت زمستان و خزان گم شد

در عصر عاشورایی ات سربند یا زینب‌س
در لابلای برگ برگ ارغوان گم شد

در سینه ات انگار اقیانوس آرامی ست
این بی کران در کربلایِ بی کران گم شد

از پیش چشمت پرده بالا رفت و پیدا شد
رازی که در لبخندهایت ناگهان گم شد

حد رثایت جز رجز های حماسی نیست
وقت سرودن دست و پایم در بیان گم شد

***

دوباره در دلم غوغاست
در این صحرا
که در هر سوی آن آتش،
و در یک سوی شمر و سوی دیگر اکبر لیلاست؛
نه مثل بید میلرزی
نه میترسی
که حتی در میان آتش‌و‌خنجر
تب ققنوس داری
در غروب خویش می‌رقصی
عجب آرامشی در چهره ات پیداست!

لبت غرق سکوت و
 دشت مبهوت و
نگاه شمر ترسان مانده مقهورت!
نگاهش،
خنجری تشنه به خون
میل بریدن دارد و
از بغض سرشار است

سرت،
شوق پریدن دارد و
مشتاق دیدار است


در این صحرای سرگردان،
در این میدان،
سرافرازانه سر دادی
چه میبینم؟
دوباره پرده ای از عصر عاشوراست؛
آری، کربلا اینجاست!



عفت نظری:

نسیمش تا وزیده قاصدک‌ها را روان کرده
و مادرهای بسیاری صبور و پهلوان کرده

کبوترهای دور گنبدش همواره در گردش
درون سینۀ عشاق بی‌شک آشیان کرده

خریده ناز معشوقان خود را با گذشتن‌ها
 بلیط عاشقی را  هم پس از این‌ها گران کرده

دوباره خطبه‌خوان شام و کوفه رفته بر منبر
و با عباس‌هایش دشمنان را نیمه‌جان کرده

هر آن کس بی‌تفاوت بوده را هم مست خود کرده
از این می‌ها ننوشیده کسی، بی‌شک زیان کرده

دگر سرباز با سردار فرقی بین‌شان هم نیست
که بی‌بی عاشقان خویش را بی‌سر نشان کرده

 

 

منصور نظری:

کلک خبر گشته پریشانِ داغ
خونِ شقایق شده جاری به باغ

قاصدک آورده خبر از دمشق
قصۀِ سربازی اصحاب عشق

شامِ بلا باز خبرساز شد
باز بلا قافیه‌پرداز شد

شیعه بلاگو شدۀِ بر اَلَست
عطر شهادت همه را کرده مست

وز همه سو بانگ بلا می‌رسد
عطرِ خوشِ کرب و بلا می‌رسد

رخ زِ قمر غرقه‌به‌خون آمده
سر زِ تنِ ماه، نگون آمده

مویِ علی غرقه‌به‌خون گشته باز
فاطمه بنشسته بخواند نماز

اَلعطش از سوی حرم می‌رسد
غرقه‌به‌خون مَشک و علم می‌رسد

کرب و بلایی شده بر پا به شام
شیعه سراپا به تب انتقام

آمده ویرانه دو بارویِ آه
خون چکد از گوشۀِ ابروی ماه

خرمن دل را همه آتش زدند
شعله به دامان سیاوش زدند

خنجر کین سر زِ قمر می‌زند
فاطمه بر سینه و سر می‌زند

ای سر شوریده سلام‌ٌعلیک
کرب و بلادیده سلامٌ‌علیک

ای تن بی‌سر شده در راهِ عشق
ای که شدی محرم درگاهِ عشق

کاوۀِ آهنگر ایران تویی
آرش این قوم دلیران تویی

ای که شکسته کمرِ ما، غمت
مردم ایران همه در ماتمت

ای مه بی‌سر شده در راهِ عشق
وعدۀِ ما با تو سحرگاهِ عشق

با پسر فاطمه آیی چو باز
فتح یمن سازی و فتحِ حجاز

 

 

خلیل رویینا:

از کدامین سلسله کوه و جبالی، کوهمرد
کاینچنین محکم به هنگام وصالی، کوهمرد

سرجدایی، عالمی دارد نمی‌دانیم ما
می‌روی با چه شکوه و چه جلالی، کوهمرد

در کمند افتاده‌ای تا خنجری ذبحت کند
ناز چهره، مثل آهویی، غزالی، کوهمرد

درفراسوی نگاه تو نگاهی هست، نیست؟
کاینچنین مست پریدن بال بالی، کوهمرد

لااقل حرفی بزن آهی بکش دادی بزن
می‌برندت سوی مقتل بلکه لالی، کوهمرد

دلهره از چشم ما با دیدن تو می‌چکد
نیست اما در نگاه تو ملالی، کوهمرد

از نگاهت چلچله پر می‌کشد، قد می‌کشد
تا کجا تا ناکجای بی‌مثالی، کوهمرد

کوه‌ها نام تو را تا روز بودن می‌برند
به غرور خویشتن باید ببالی، کوهمرد

با خروش موج‌ها داغ تو بالا می‌رود
می‌نویسد از تو باران شرح حالی، کوهمرد

 

فاطمه زاهدمقدم:

آرامش موّاج دریا چشم‌هایش
دور از تعلق‌های دنیا چشم‌هایش

راه زیادی نیست در تکرار تاریخ
از روضه‌های کربلا تا چشم‌هایش

حتی شهادت می‌تواند ساده باشد
این را شهادت می‌دهد با چشم‌هایش

پیروز میدان نبرد خیر و شر کیست؟!
شمشیرهای غرق خون یا چشم‌هایش؟

فکر فراموشی آن تصویر تلخم
قصدم فراموشی است... اما چشم‌هایش...

 

رؤیا باقرزاده:

یک نگاه عجیب در تصویر
خفته‌گان را نهیب در تصویر

صحنه‌ای از صلابت و غیرت
صحنه‌ای دل‌فریب در تصویر

اوج عزت...کمال آرامش
با جوانی نجیب در تصویر

باز شمری لعین با خنجر
باز مردی غریب در تصویر

باز هم نیست غیر زیبایی...
و شکوه حبیب در تصویر

 

طاهره اباذری‌هریس:

در خاطرم دارم نگاه آخرت را
یادم نرفته آن سرِ بی‌پیکرت را

از خاطرم هرگز نخواهم برد، هرگز...
مردانگی‌های تو و همسنگرت را

روی زمین جای تو و امثالِ تو نیست
پرواز کن، بگشای بالت را، پرت را

سربند سبزت واقعیت داشت، وقتی...
کردی فدای سرورت آخر سرت را

حتی نگاه آخرت هم حرف می‌زد
فریاد زد چشمان پاکت باورت را

 

افسانه‌سادات حسینی:

نگنجد در نگاه تو هراسی
که از خورشید داری انعکاسی

سر از پا گرچه نشناسی در این عشق
ولیکن تا همیشه سرشناسی...

 

سارا فلاح:

قلم به دست می‌شوم  شبی سیاه می‌کشم؛
شکسته قامتم ببین نشسته آه می‌کشم

به سمت راه راه آن لباس‌های خسته‌ات؛
از این مسیر بی‌نشان دوباره راه می‌کشم

از آن شبی که رفته‌ای؛ کمی خمیده‌تر ولی
 شبیه قامت خودم؛ هلال ماه می‌کشم

دوباره می‌رود دل ستاره‌های کوچکت؛
و من تو را در آسمان به یک نگاه می‌کشم

بدون سر گرفته‌ام تو را دوباره در بغل؛
 دوباره من به جای سر فقط کلاه می‌کشم

از آستان چشم تو به گوشۀ دل حرم؛
خطوط ساده را نگو به اشتباه می‌کشم

 

راضیه جبه‌داری:

اسبی سوار را به حریم خطر کشاند
شام سکوت را به سرانجام می‌رساند

شمشیرهای آخته آهنگ می‌زدند
رزمنده در محاصرۀ ابن سعد ماند

شیطان به شانۀ عمر سعد بوسه زد
باید به خون شیعه، عطش را فرونشاند

با خود کنار آمد و خنجر کشید و... آه
آن خیمه‌های سوخته را باد می‌تکاند

تاریخ هم از این‌همه تکرار خسته شد
باید هزار مرتبه أمن یجیب خواند

 

معصومه زارعی رضایی:

صحنه‌ای آشنا مرا برده است
وسطِ ماجرای عاشورا
جسم تاریخ می‌کند بر تن
بارِ دیگر ردای عاشورا

مکتبِ عاشقی پس از ده قرن
باز هم می‌دهد شهید آری!
راهِ ما عاشقان شروع شد از
ظهرِ بی‌انتهای عاشورا

روضه‌هایم مصوَّر است این بار
واژه‌ها را کمی معطل کن
تا ببینی به چشمِ خود عکسی
غرقِ حال و هوای عاشورا

گرچه از گریه باز می‌لرزد
پهنۀ شانه‌های یک کشور
هر چه داریم ما به قربانِ
کشتۀ سرجدای عاشورا

نسل ما از حسینیان آموخت
سمتِ خنجر به سر دویدن را
با تن و روح و جانِ خود ماندن
تا دمِ مرگ، پای عاشورا

از سری روی نیزه‌ها دیروز
می‌شنیدند صوتِ قرآن را
از گلوی بریده‌ای امروز
می‌تراود نوای عاشورا

مبتلایانِ عشق را از مرگ
از غمِ بی‌سری مترسانید
آرزو کرده است سر بدهد
او که شد مبتلای عاشورا

 

ریحانه ابوترابی:

اول آشنایی ما بود
آشنایی میان برکه و ماه
عشق آهسته گفت می‌خواهی؟
برکه آهسته گفت: بسم‌الله!

نقش بستی میان قلب من و
عشق با هردومان تعامل کرد
آن‌قدر روضه توی گوشت خواند
آرزوی شهادتت  گل کرد

هی برایم از آسمان گفتی
بارها بین گریه جان دادی
نیمه شب بین شور هیأت‌ها
پرچم یاعلی تکان دادی

روزهای جهاد می‌آمد
دل تو راهی سفر می‌شد
آه اگر وقت رفتن تو نبود...
قفس خانه تنگ‌تر می‌شد

 

آن‌قدر بال و پر زدی آخر
در و دیوار آسمانت شد
تا که در این مسیر گم نشوی
دُرّ یافاطمه نشانت شد

 

گفتی از رفتن و نپرسیدم
وقت برگشتن تو را حتی...
 شرط کردی که برنگردانند
بوی پیراهن تو را حتی...

 

گفته بودی که وقت دلتنگی
«برو بنشین شبانه گوشۀ بام
چادرت را بگیر روی سر و
زیر لب ناله کن امان از شام

 

من که رفتم اگر زبانم لال
دلت از ترس بی‌کسی لرزید
یاد زینب بیفت و نذرش کن
اگر اشکی به  گونه‌ات بارید...»

 

تا که آخر رسید تصویرت
به تماشای خیس چشمانم
با صلابت میان زنجیری!
صحنه ای آشناست... می‌دانم...

 

های و هوی سخیف دشمن را
به تمسخر گرفته چشمانت
ترس از دورتر کمین کرده
تا کند بلکه تیر بارانت

تن بی‌سر به ما نشان دادند
تا دل خانه را بلرزانند
خنده‌دار است بی‌صفت‌ها از
سر و عشق و جنون چه می‌دانند

 

از تو تصویر جاودانگی‌ات
سهم فرزند کوچکت باشد
محسنم! نذرمان ادا شده است...
تن بی‌سر مبارکت باشد

 

معصومه فراهانی:

قصه به «سر» رسید، شهادت مبارک است
آغازِ پرشکوهِ حکایت مبارک است

 

هَل مِن معینِ عشق به جان تو تا رسید
با سر دویده‌ای به اجابت مبارک است

 

خود را را به ظهر کرببلایت رسانده‌ای
خود را رسانده‌ای سر ساعت.. مبارک است

 

بخشیده‌ای تو با رَجَزِ چشم‌های خود‌
معنای تازه‌ای به شهامت مبارک است

 

آخر دعای هر شب تو مستجاب شد
آخر رسید روزِ سعادت، مبارک است

 

آورده‌اند پیرهن خونی از بهشت
پیغمبرم! ردای رسالت مبارک است

 

برخیز و آیه‌های جنون در جهان بخوان
آغاز سرخِ موسم بعثت مبارک است

 

 

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • همه شعرها برای شهید محسن حججی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: