شهرستان ادب: شانزدهم شهریور ماه، روز تولد هوشنگ مرادی کرمانی، خالق داستانهای شیرین و آشنای «قصههای مجید» است. پرستو علی عسگرنجاد به این بهانه در یادداشتی به معرفی کتاب «شما که غریبه نیستید»، زندگینامۀ خودنوشت این نویسندۀ مطرح کودک و نوجوان پرداخته است. این یادداشت را با یکدیگر میخوانیم:
باید به اندازۀ خود او بزرگ و مشهور باشی تا جرئتی را که پشت این اثر پنهان شده، بهخوبی دریابی. باید «هوشنگ مرادیکرمانی» باشی، جایزۀ «هانس کریستین آندرسن» را که بیشک، بزرگترین جایزۀ ادبیات کودک جهان است، برده باشی، کتابهایت جزو ده کتاب اول کشور در تیراژ و تجدیدچاپ باشند و به بیش از ده زبان زندۀ دنیا ترجمه شده و بیش از سیوهشت فیلم تلویزیونی و سینمایی از آثارت ساخته شده باشند تا بدانی اگر قلمت را برداری و رازهای سربهمهر زندگیات را افشا کنی، چطور به آنی در بوق و کرنا خواهند شد. باید حتماًٌ «هوشنگ مرادیکرمانی» باشی تا از هیچیک از نگاهها، قضاوتها و حتی تحقیرها نترسی و خودت را، بیدروغ و بینقاب، روی کاغذ بیاوری.
خودزندگینوشت در ایران، نوع ادبی بسیار شناختهشده و عقبهداری است. آثار موفق بسیاری هم ذیل این عنوان، نوشته شده و با اقبال فراوان روبهرو شدهاند که از آن میان، میتوان به «شرح زندگانی من» از عبدالله مستوفی، «خاطرات یک مترجم» از محمد قاضی، «آبشوران» از علی اشرف درویشیان و حتی خاطرات چندجلدی مرحوم علیاکبر هاشمیرفسنجانی اشاره کرد. در این میان، آنچه موجب توجه و اقبال به سوی این آثار میشود، رعایت اصل «صداقت» و «تواضع» در نگارش آنهاست. وقتی مخاطب احساس میکند کتابی که در دست دارد، نه مجالی برای فخرفروشی نویسنده، که نوعی رازگشایی او از زندگانی خود است، با رغبت بیشتری میل سوی آن میکند و این اتفاقی است که بیش از همۀ مثالهای بالا برای «شما که غریبه نیستید» میافتد.
«شما که غریبه نیستید» که همچون دیگر آثار هوشنگ مرادیکرمانی به همت انتشارات معین که ناشر اختصاصی آثار اوست، در 354 صفحه به چاپ رسیده است، شرح بیکموکاست زندگی او، از اولین روزهای تولد تا روزگار جوانی اوست. در این کتاب میبینیم این چهرۀ ماندگار سال 1384، نه از یک خانوادۀ متمول پایتختنشین، که از خانوادهای بهشدت تنگدست در یکی از دورافتادهترین روستاهای کرمان به نام «سیرچ» برآمده. کسی که چندسالیاست تمثال چهرهاش بهافتخار در ورودی روستایش نصب شده، در این کتاب برایمان میگوید چطور از نعمت مادر، از همان آغازین لحظههای تولدش، محروم بوده و با پدری که مشاعرش را از دست داده، زیر دست بیبی پیر و سنتیاش بزرگ شده. شاید در همان صفحات اول کتاب، خیال کنید سالهاست بیبی را میشناسید؛ بالأخص اگر متولد دهۀ 60 یا 70 باشید. بله! بیبی، همان شخصیتی است که مادربزرگ مجید در معروفترین اثر مرادیکرمانی، «قصههای مجید» از آن اقتباس شده. کمی که جلوتر بروید، درمییابید مجید هم خود «هوشنگ» است، با تمام یتیمی، تنهایی و خیال شناوری که او را به گشت و گذار در کوچههای کاهگلی و باغهای سرسبز میکشانده و در نهایت، یک نویسنده از او میسازد. این نکته، بزرگترین عامل محبوبیت آثار آقای مرادیکرمانی است. او، تمام آنچه را که مینویسد، با مغز استخوانش تجربه کرده و زیسته است. به همین علت است که توصیفاتش در تمام کتابهایش بهشدت به واقعیت نزدیکاند و همذاتپنداری مخاطب را در پی دارند.
«شما که غریبه نیستید»، تصویر کاملی از زندگی «هوشو» - نامی که بیبی، هوشنگ مرادیکرمانی را به آن مینامید- است و این، ظرافتی است که خلق آن، تنها از عهدۀ این نویسندۀ زبردست برمیآید. او در این کتاب، نه از جایگاه یک عضو پیوستۀ فرهنگستان ادب و هنر فارسی که حالا بر تریبونی ملی ایستاده تا خودش را روایت کند؛ بل از دریچۀ چشم «هوشو»، پسرکی بهکمال بازیگوش، سربههوا و حتی دستوپاچلفتی، سخن میگوید. نثر او چنان صادقانه، صیقلخورده و شفاف است که بهکرّات در طول کتاب، شخصیت و جایگاه فعلی نویسنده را فراموش میکنید و کاملاً در فضای محقرانۀ خانۀ کوچک هوشو غرق میشوید.
دیگر جنبۀ اهمیت کتاب، انگیزه و امیدی است که به مخاطبان خود میبخشد. حتی اگر در سختترین روزهای عمر خود باشید و این کتاب را به دست بگیرید، پس از خواندنش، خواهینخواهی، میبینید که بارقههای امید در دلتان میدرخشد و با خودتان زمزمه میکنید شاید شما هم بتوانید مثل هوشو، خودتان را از این وضعیت دشوار، بالا بکشید و از پسرکی که به دیوانگی و گیجی در روستا شهره است، به یک چهرۀ جهانی تبدیل شوید. این اثر، یک سر و گردن بالاتر از همۀ امیدی است که در کتابهای روانشناسی و انگیزهبخشی مییابید؛ چرا که تنیده در واقعیت و آمیخته با صداقت است.
در پایان، بخشی از کتاب را با هم مرور میکنیم:
«مشربابه جلو میرفت و من کیفبهدست، دنبالش بودم. پدر هم بود. مشربابه میآوردش که او را نشان مدیر بدهد تا دلش به رحم بیاید و اسم مرا توی «دبستان دولتی سعید» بنویسند. شاید هم به خاطر این بود که زنعمو، دخترش، از پدرم میترسید. میترسید تنها گیرش بیاورد، حمله کند به او و بچهها. هنوز بهش عادت نکرده بودند. هرچه عمو گفته بود که بیآزار است، باور نکرده بودند. پدرم بچههای عمواسدالله را خیلی دوست میداشت. بغلشان میکرد، دور حیاط میچرخاند، برایشان آواز میخواند، اما وقتی آن رویش بالا میآمد و با خودش بلندبلند حرف میزد، کسی نمیتوانست ساکتش کند. زنعمو بچهها را میبرد توی اتاق، در را روی خودش و بچهها میبست و باوحشت از پشت شیشۀ پنجره نگاهش میکرد. خانهها کوچک بود و تنگ هم.
دو روز نکشید که اهل محل خبر شدند دیوانهای توی این خانه زندگی میکند؛ از بس بلندبلند حرف میزد و دادوبیداد میکرد. عمو سفارش کرده بود که در خانه را از تو قفل کنند من و پدرم از خانه بیرون نرویم و گم نشویم...(ص 222)».