موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
در یک‌شنبه‌های داستان شهرستان ادب خوانده شد:

«بار» | داستان کوتاهی از علی الله سلیمی

10 اسفند 1396 18:14 | 3 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 6 رای
«بار» | داستان کوتاهی از علی الله سلیمی

شهرستان ادب: علی‌الله سلیمی نویسنده‌ای است که تاکنون مجموعه‌داستان‌های سفر معمولاً صبح اتفاق می افتد، باد برگ‌ها را به سمت دره می‌برد و زنی به نام حوا را منتشر کرده است. وی علاوه بر نویسندگی، در زمینۀ روزنامه‌نگاری و نقد داستان نیز فعالیت می‌کند.

داستان «بار» از این نویسنده است که چندی پیش در یک‌شنبه‌داستان‌های شهرستان ادب، خوانده شد. این داستان را با یکدیگر می‌خوانیم:

 

تا بهحال در روز روشن به درّه دهشیر نرفته بودم. همیشه نیمهشب راه میافتادم و معمولاً هم چراغخاموش میرفتم. بیشتر شبها صبر میکردم ماه در بیاید و زیر نور مهتاب راه بیفتم که مجبور نباشم چراغ ماشین را روشن کنم. اگر کمی نور مهتاب میپاشید در جادّه خاکی راحتتر میرفتم. برای خودم موسیقی ملایمی میگذاشتم تا در آن محیط خلوت و گاهی هم ترسناک راحت بتوانم بروم کارم را انجام بدهم و برگردم. کارم را دوست نداشتم امّا مجبور بودم انجام دهم؛ آن هم دور از چشم روستاییهایی که هر از گاهی سر راهم سبز میشدند و کنجکاوی بهخرج میدادند تا سر از کارم در بیاورند، امّا من هم کم نمیآوردم و سعی میکردم با حرفهای پرت و بیربط آنها را از سرم وا کنم. دیدن ماشین من در جادّه خاکی و شب های مهتابی برای آنها تازگی داشت.

دوست داشتند بدانند برای چه در آن ساعت از شب راه میافتم و در دل تاریکی به سمت انتهای درّه میروم و ساعتی بعد بر میگردم؟ یکی دو بار که پرسیدند، گفتم میروم ماشین را کنار رودخانه میشویم. ریخت و قیافه معمولاً خاکی و گاهی هم کثیف ماشینم، کمک میکرد حرفم را باور کنند. گاهی فکر میکردم بالاخره این روستاییهای کنجکاو سر از کارم در میآورند و آن وقت است که دست به کار شوند و این کار را که به زحمت و با هزار و یک دردسر و رو انداختن به این و آن به دست آورده بودم، از دست میدهم. این ترس همیشه با من بود امّا سعی میکردم به آن فکر نکنم و هفتهای یکبار زیر نور مهتاب تا ته درّه بروم و برگردم. حالا که اینبار مجبور شدم در روز روشن راه بیفتم، شرایط فرق کرده بود. فکرهای دیگری در سرم میچرخید و هر کاری میکردم مثل شبهای دیگر باشم، نمیشد. چشمانداز کوهستان را میدیدم و درّهای که در دامنه آن بود و نمیگذاشت به اینهمه زیبایی فکر نکنم! کار من با اینهمه زیبایی منافات داشت و من، این را خیلی هم خوب میدانستم. امّا چارهای نبود و باید کاری را که شروع کرده بودم لااقل برای مدّتی هم که شده ادامه میدادم تا تکلیفم با خودم روشن شود. 

اولین پیچ بعد از کوهستان را که رد کردم، چشمانداز درّهای سبز در مقابل چشمهایم جان گرفت. منظرهای که شبهای زیادی در تاریکی و گاهی هم زیر نور مهتاب به تنهایی تا انتهای آن رفته و برگشته بودم.

از دور مردی را دیدم که سر راه ایستاده بود و با دیدن ماشین من دست بلند کرد. تا بهحال، در این مسیر، کسی را سوار نکرده بودم. فقط گاهی افرادی را در طول مسیر میدیدم، و زود از کنارشان رد میشدم و سعی میکردم چهره به چهره نشویم تا مجبور نباشیم با هم حرف بزنیم. نمیخواستم کسی به من نزدیک شود. با سوار کردن کسی که احتمالاً در آن حوالی زندگی میکرد و محیط را خوب میشناخت، برای خودم و کارم دردسر درست میکردم، و این را خوب میدانستم. یک لحظه ماندم سر دو راهی که آیا این مرد ناشناس را سوار کنم یا نه؟ باید خیلی سریع تصمیم خودم را میگرفتم، چون هر لحظه ماشین داشت به نقطهای که مرد ایستاده بود نزدیک میشد. سرعت زیادی نداشتم امّا اگر قرار بود این مرد ناشناس را سوار کنم باید زودتر تصمیم میگرفتم و سرعت ماشین را باز هم کم و کمتر میکردم. مرد دوباره دست بلند کرد و من ناخودآگاه و بدون این که در آن لحظه کنترلی روی رفتارم داشتهباشم، سرعت ماشین را کم کردم.

نزدیک مرد پا روی ترمز گذاشتم. گرد و خاکی که تا آنجا پشت سر ماشین جا میماند با نسیم ملایمی که در هوا شناور بود از ماشین جلو زد. مرد را در هالهای از گرد و خاک دیدم که دوید و آمد خود را به ماشین رساند. دستگیره درِ سمت شاگرد را گرفت و خود را بالا کشید. عاقلمردی بود پنجاه شصتساله؛ نمیشد سنّش را دقیقاً تشخیص داد. سنّی از او گذشته بود، امّا فِرز و چابک به نظر میرسید؛ این را میشد از حرکاتش در همان لحظات اوّلیه که خود را کنار دستم جا داد فهمید.

سعی کردم برایش لبخند بزنم و او هم متقابلًا همین کار را کرد و لبخندهامان در هم گره خورد و لحظاتی بعد لبخندها روی چهرههایمان ماسید. لابد مرد روستایی فکر کرد چرا بیاحتیاطی کرده و نشناخته سوار ماشین یک غریبه شده و من هم از این که مرد غریبهای را داخل ماشین خودم راه داده بودم، احساس خوبی نداشتم، امّا کاری بود که شده بود و در آن لحظه نمیشد زمان را به عقب برگرداند.

نیازی نبود مسیرش را بپرسم. من داشتم جادّه خاکی را مستقیم به سمت درّهای میرفتم و سر راهم چند شاخه راه فرعی بود که هر یک به سمت روستایی در دو سوی جادّه خاکی پیش میرفت. مرد حتماً کنار یکی از راههای فرعی پیاده میشد و بقیه راه را پای پیاده گز میکرد. نپرسیدم، امّا مرد با دستش مقابل جادّه را نشان داد و گفت: «سر سرراهی دهشیر پیاده میشم»

باز لبخند زدم و به نشانه تأیید، سر تکان دادم.

در همه شبهایی که چراغخاموش و زیر نور مهتاب این جادّه را رفته و برگشته بودم، به را های فرعی که در فاصلههای معیّن از جادّه خاکی جدا میشد دقت نکرده بودم؛ امّا میدانستم راههای فرعی زیادی در طول جادّه خاکی وجود دارد که هر یک به سمت روستایی میرود.

در همه آن شبها سعی کرده بودم فقط به کارم فکر کنم و حواسم به جادّه باشد و باری که باید داخل رودخانه ته درّه، خالی میکردم و بر میگشتم. معمولاً هفتهای یکبار میرفتم و بار کامیون را دور از چشم هر جنبدهای داخل رودخانه پرخروشِ ته درّه خالی میکردم. صدای رودخانه باعث میشد کسی در آن حوالی، سر و صدای خالی کردن بار را نشنود. وقتی به کنار رودخانه میرسیدم، کامیون را دنده عقب تا لب رودخانه میبردم و با یک فرمان، همهی بار را داخل رودخانه خالی میکردم. شیب نسبتاً تند رودخانه باعث میشد سرعت آب زیاد باشد و در یک چشم بر هم زدن موجهای کوچک و بزرگ، همه بار را جذب آب خروشان کند و با خود ببرد.

صدای مرد را شنیدم که گفت: «امروز خیلی خسته بودم، ممنون که سوار کردی»

برگشتم، سرش پایین بود. نمیدانستم چه بگویم. لبهایم را به هم فشار دادم. به نظر خودم لبخند زدم، امّا ندید. باید چیزی میگفتم؛ مثلا چی؟ همینطوری گفتم: «من داشتم این مسیر را میرفتم. شما را هم میرسانم؛ یعنی با هم میرویم. بهتر»

همانطور که سرش پایین بود، گفت: «این مسیر را معمولاً تنها میروید. آن هم شبها، درسته؟»

پس این مرد من را دورادور میشناخته و میدانسته بعضی شبها در این مسیر رفت و آمد دارم. آن هم تنهایی. حتماً خیلی چیزهای دیگر هم درباره من میداند و شاید هم امروز قصدی داشته که دست بلند کرده تا سوار شود و سر از کارم در بیاورد. نمیدانستم چطور باید ذهنش را از این موضوع، منحرف کنم و در عین حال، به دروغ هم که شده، به او بگویم من تنها نیستم و اگر من و ماشینم را شبی از شبهای گذشته در این مسیر دیده، اشتباه کرده که فکر کرده من تنها هستم!

گفتم: «آره، گاهی مسیرم از این طرفها هم میافتد؛ شاگردم این طرفها را خوب میشناسد. امروز از شانس بد من، کار داشت نیامد»

حالا نگاهش به جلو بود. گفت: «شاگردت را تا به حال ندیدهام. شاید هم شب بوده و تاریکی نگذاشته خوب ببینم»

اینبار صدای خندهاش در اتاقک ماشین پیچید و همزمان گفت: «حتماً تو هم مثل بعضیها فکر می کنی حالا که پیر شدهام باید چشمهایم هم کمسو باشد؛ امّا اینطوری نیست. چشمهای من حالا هم مثل عقاب، تیز است»

داشت تیزی چشمهایش را به رُخم میکشید و شک نداشتم میخواهد چیزی بگوید که به من و کارم ربط دارد. گفتم: «ان-شاءالله که همیشه همینطوری سالم و سلامت باشید؛ چشمهایتان هم تیزِ تیز بماند»

برگشتم رو به مرد لبخند زدم. انتظار داشتم او هم همینکار را بکند. برایش آرزوی سلامتی کردهبودم و حالا منتظر بودم مرد حدّاقل تشکر خشک و خالی بکند.

این کار را نکرد. گفت: «سلامتی». دیگر ادامه نداد. منتظر بودم بقیه حرفش را هم بزند؛ سکوت شد. جادّه خلوت بود و درختهای دو سوی جادّه را جا میگذشتیم و به مسیر فرعی روستای دهشیر نزدیک میشدیم. سعی میکرد نگاهش همچنان به جلو باشد. گفت: «سابقه نداشت کسی از روستاهای درّه دهشیر، مریضیهای ناعلاج بگیرند، امّا حالا دارند می-گیرند و می میرند»

همه روستاهای اطراف را به درّه دهشیر ربط میداد. من فقط نام درّه دهشیر را شنیده بودم که عمق نسبتاً زیادی داشت و رودخانهای از کف آن میگذشت. گفتم: «این روزها در شهر هم بیمارهای ناعلاج زیاد شده؛ کسی هم به درستی نمیداند مشکل اصلی چیه؟!»

یک دستش را گذاشت روی داشبورد، و برگشت به من نگاه کرد: «ولی ما میدانیم مشکل چیه، میخواهیم ریشهاش را بخشکانیم»

کلمات آخر را با کمی غضب گفت؛ انگار بخواهد به من بگوید ریشه مشکل را پیدا کرده و حالا دارد برای خشکاندن آن نقشه میکشد.

فقط توانستم بگویم: «چه خوب، حتما این کار بکنید» بعد پشیمان شدم که مرد را تشویق کردم برای خشکاندن ریشهای که در جان همولایتیهایش، مریضیهای ناعلاج میکاشت، دست به کار شود.

گفت: «اتفاقاً میخواهیم همین کار را هم بکنیم»

جمله را جمع بست. یعنی همدستانی هم دارد که میخواهند با هم ریشهای را  بخشکانند که به نظر خودشان باعث همه مریضیهای ناعلاج در روستاهای اطراف درّه دهشیر است. پس این مرد به نمایندگی از بقیّه همولایتیهایش دارد به من علامت میدهد که سرنخ ماجرا دستم بیاید.

فقط سری تکان دادم و از دهانم پرید: «اوهم»

آرام و با تحکّم زد روی دانشبورد: «همینجا پیاده میشوم، نگه دار»

زدم روی ترمز. دوباره گرد و خاک از ماشین جلو زد. هالهای از گرد و خاک اطراف ماشین را پر کرد.

نگذاشت گرد و خاک فروکش کند، پیاده شد. قبل از این که در ماشین را ببندد، گفت: «گوشهای من هم مثل چشمهایم تیز است. شبها صدای ماشین تو را در روستا هم میشنوم»

سعی کردم برایش دست تکان بدهم و همزمان لبخندی هم بزنم، امّا احساس کردم عضلات صورتم در اختیارم نیست و فرسنگها از مرد و جادّه دور شدهام. مرد در را بست و دور شد. گاز دادم و درختهای دور سوی جادّه را جا گذاشتم.

حالا گرد و خاک به ماشین نمیرسید. شیشهها را دادم پایین، تا هوای خنک بیرون عرقِ تنم را خشک کند. همینطوری داشتم عرق میکرد؛ عرق سرد.

پا روی پدال گاز گذاشتم و به سمت انتهای درّه پیشرفتم. آن پایین، رودخانه به آرامی جریان داشت. از نقطهای که شیب ملایم داشت و سر راه رودخانه تختهسنگها خودنمایی میکرد، موجهای کوچک شروع میشد. صدای موج ها را نمی-شنیدم. ماشین را کنار جای همیشگی در کنار رودخانه نگه داشتم. پیاده شدم. اطراف خلوت بود، امّا احساس کردم از پشت هر بوته و شاخهای، یک جفت چشم دارند من و ماشینم را نگاه میکنند. اگر آنها در تاریکی شب ردّ پایم را زده و سر از کارم درآوردهاند، پس در روزِ روشن برایشان کاری ندارد که این کار را از راه دور هم انجام دهند.

بهانه شستنِ ماشین تنها کاری است که در این لحظه به دادم میرسد. رودخانه، دیگر جایی دور از چشم دیگران نیست. پیمانکار بیمارستان بارها تأکید کرده بود جایی دور از چشم دیگران پیدا کن. روزها و ساعتها در دل کوهها و دشتها گشتم تا سرانجام در انتهای درّه، رودخانه را یافتم. آب همهچیز را با خود میبرد و در خود حل میکرد؛ هیچ نشانهای هم بر جا نمیماند. تا کجا میبرد؟ پس روستاییها با آب همین رودخانه، مزارعشان را آبیاری میکنند. چه بد! از شانس بد من است، از اول هم شانس نداشتم!

ماشین را گربه شور میکنم و بر میگردم. پشت هر بوته و شاخهای، یک جفت چشم ردیف شدهاند به موازات جادّه خاکی. اولین بار است که بار ماشین را خالینکرده دارم بر میگردم.

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «بار» | داستان کوتاهی از علی الله سلیمی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: