موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
در یک‌شنبه‌های داستان شهرستان ادب خوانده شد:

نیمه | داستان کوتاهی از علی شاه‌علی

04 فروردین 1397 12:47 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 5 رای
نیمه | داستان کوتاهی از علی شاه‌علی

شهرستان ادب: داستان کوتاهی می‌خوانیم از علی شاه‌علی که پیش از این در یک‌شنبه‌داستان‌های شهرستان ادب خوانده و نقد و بررسی شده است.

 

 

ـ «اگه به داداش، در مورد نی‌نی‌شون، تبریک نگفتی، دیگه نگو! چون نی‌نی مُرد! دیگه نیست...!»

*

قلاب‌ها را انداختم ته صندوق عقب. صدای خس‌خس زنگولههایش، آدم را به یاد مار زنگی میاندازد؛ چند مار زنگیِ آماده برای حمله، پیچیده‌شده لای گونی نخی ته یک صندوق عقب. باید می‌تاختم به آن‌سوی جاده‌ها. به سمت دریاچۀ آرامی که پُر از ماهیهای رنگارنگ بود، پُر از خاطرات دودزده بود، و پر از غروب‌هایی که با چای زغالی به پایان می‌بردیم.

فلاسک چای نباید فراموش می‌شد. همان‌جا کنار پایم گذاشتمش. نباید خوابم می‌برد. چیزهای خوبی در انتظارمان بود. نباید این چیزها، با هرچیز تلخی، خراب میشد. نباید هیچ چیز خراب میشد. چیزهای خوبی که داشتند از راه می‌رسیدند تا برسند به یک پدربزرگ؛ که جای چند نفر را در شجرهنامهاش خالی میدید. برسد به یک مادربزرگ که هر سال، لباسهای نوزادی رنگارنگی را از چمدان بزرگ زمان عروسیاش، بیرون میکشید و میبویید. و چیزهایی که می‌رسند به اتاق بچهای که همه چیزش فراهم بود، الّا صدای آرامشبخش یک نوزاد... . همۀ فامیل میدانستند آنها بچهدار نمیشوند. ولی هنوز به صراحت نمیتوانستند حدس بزنند ایراد از کدام یک است. خودشان هم بچه میخواستند، اما با این اثاث‌کشیهای سالانه و اتاقهای تنگ و شلوغ، انگار کم‌کم چیزی داشت فراموششان میشد: اینکه جای یک بچه خالی است!

اولین پیام، درست میان یک ترافیک شلوغ و خسته‌کننده، برایم آمده بود. وقتی آن را خواندم، چراغ، سبز شده بود، و فقط فرصت پیدا کردم از بین ماشینها فرار کنم و جای خلوتی بایستم:

«عزیزم، یه خبر خوب! داری عمو میشی»!

یک آن چهرۀ همۀ افراد خانواده را از نظر گذراندم. پدرم را؛ که پیراهن سفید نویی پوشیده و بچهها را میتاراند: «دورش جمع نشید». مادرم پیشبند سفیدش را میمالد به پیشانیاش و میگوید: «حالا هزار تا قیافه عوض میکنه بچهم. الان سه روزهشه تازه!». داداش مهدی که بابا شده، از روی بزرگترهای جمع، خجالت میکشد و خودش را با شناسنامۀ نوی بچه سرگرم میکند. آبجی مِهری هم با آرایش تندش لبخندی میزند. رویش را از چشم‌غُرۀ مادر میگیرد و با نگاهی به من میگوید: «ایشالا عروسی این یکی داداش!». گوشهای از خیابان، توی ماشین نشسته بودم و فکر میکردم به عمو شدن. حس تازهای بود و مثل یک خرمالوی رسیده تو باران پاییزی، برق میزد. عمو، یعنی برادر پدر یک بچه! که قرار است تو را «عمو» صدا بزند.

وقتی کاملاً از ترافیک بیرون آمدم، درست سر خیابانِ نزدیکِ خانه، پرسیدم:

«پسر یا دختر؟». جواب داد: «حالا معلوم نیست! تازه یک ماهشه!».

 

شب بود. توی بالکن آپارتمان نشسته بودم و منقلی از زغال را باد میزدم. آسمان غبار گرفته و لامپهای کثیف و فرسودۀ شهر را نگاه میکردم. روزی که میخواستم خانه را اجاره کنم، مدیر آژانس کوچه، طوری از تراس و پنجره، برایم حرف زد که پیش خودم گفتم احتمالاً قرار است از این پنجره و بالکن، دریا را ببینم یا جنگل را؛ یا حداقل یک کوه کوچک یا یک دریاچۀ مصنوعی را. فکر میکردم در یک شهر شلوغ و بیصاحب، یک پنجره، معجزه میکند. تسکین میدهد و تو را چهار قدم به چیزهایی که دوست میداری نزدیک  میکند. اما حالا این پنجره که به یک دیوار بلند سیمانی باز میشود، و این بالکن که به چند خیابان و چند چراغ باز شده، عملاً بیاستفاده ماندهاند. زغالها را باد میزدم و فکر میکردم به این که یک منقل کوچکِ زغال، چقدر میتواند یک چشم‌انداز باشد. چشماندازی که تو را با خود میبرد. خیلی بهتر و بیشتر از یک پنجره؛ که نرخ کرایه را کلی بالا و پایین میکند. زل زدم به منقل؛ چند بار زنگونۀ قلابم صدا کرد؛ چند ماهی گرفتم و چند بار چای زغالی خوردم با ماهی کباب‌شده. با بوی دود و شعلههای قرمز داغ. شب شده بود و کمکم باید برمی‌گشتیم. چادر نیاورده بودیم و شب سرد میشد. «گفتم چایی آخر؟». گفتند: «چای آخر!». تندتند باد میزدم و میرفتم و میآمدم. لابهلای لایههای دود و آتش و خندههای بلند و بی‌پروای مواج، که از روزهای بینشان توی ذهنم، هی می‌آمدند و میرفتند. همه چیز آماده بود. زغال‌ها داغ داغ شده بودند و ما نگاه‌شان میکردیم. انگار چیزی کم بود. زغالها، زبانههای آتش داغ، و ما، همه انگار منتظر چیزی بودیم که نمیآمد. همه چیز فراهم بود. بوی کباب آمد. کباب چه؟ ماهیمان را که همان روی آتش خوردیم! اما نه! انگار واقعاً کباب بود. یعنی اولش حس کردم دارم کباب میخورم. بچه‌ماهی بود انگار. بچهماهیهایی که ستون فقراتشان را هم میشد روی آتش برشته کرد. اما وقتی فهمیدم که شب است و توی بالکن نشستهام و دارم زغالهای خاکستر شده را باد میزنم، آن پروانۀ بزرگ را دیدم که توی زغال، تبدیل به یک تکه پارچۀ رنگی شده بود. مانده بودم باز هم توی روزهای دوست‌داشتنی بچرخم، یا برگردم به بالکن تنگ و کوچک آپارتمان و بپرم پروانه را نجات بدهم، از منقلی که مثل دریاچه، موج داشت اما داغ بود. پارچ آب را خالی کردم توی منقل. پروانه سیاه شده بود. سر شب توی تاریکی، داشت برای خودش کنار لامپ تراس، میچرخید.

 

باد چرخ‌ها را میزان کردم و تاختم به سمت برادرم؛ به سمت دریاچه و ماهی که آن سوی جادهها منتظر بودند. انتشار بددردی است. میرفتم جایی که شب پیش، با منقل زغالم به سمت‌شان سفر کرده بودم. دو بار چای ریختم. هر دو بارش هم طعم خوبی نداشت. مثل همیشه نبود. و من پایم را روی گاز فشردم به طرف چای زغالی.

سفر را بدون هماهنگی قبلی دوست دارم. این که در را باز کنند و ببینند تویی، خیلی جذاب است. حتّی همان یک‌آن. دوست دارم فکر کنند توی خانهات لم دادهای یا خوابی، یا سر کاری و یا پشت ترافیکی. اما ناگهان ببینند تو پشت در خانهشان هستی.

پیام آمد: «اگه بدونی این‌جا چه خبره؟ همه ذوق زدهان! مامان دوباره همون لباسهای نوزادی رو درآورده. جات خالیه واقعاً! بابا داره میرقصه! فکر کن!».

توی دست اندازها که میافتادم، مارهای زنگی، از صندوق عقب صدا میکردند. جای دوری نبودند. پشت همین صندلی. لایههای اسفنج و پارچهای را که پاره میکردی، میتوانستی از توی گونی نخی، آنها را بیرون بکشی. صدای زنگوله، بی‌اختیار دست آدم را تکان میدهد. حس میکنی یک ماهی دارد آرام از کنار قلابت رد میشود. یا دارد طعمه را نوک می‌زند و فکر میکند این مزه را آخرین بار کجا، در کدام آب و کدام دریاچه چشیده است؟ و بعد تا به خودش بجنبد و یادش بیاید، کار از کار گذشته است و تو نشستهای کنار آب و روی صندلی تاشو‌ ات، چای زغالی و کباب‌ماهی میزنی، کنار منقل آتش، داغ.

 

بین راه، توقف نکردم. فقط یکبار از یک مغازه بین راهی خرید کردم، کلاه لبهدار حصیری. عجله داشتم که برسم. صبح زود اگر راه میافتادم، میتوانستم ظهر برسم و عصر با برادرم برویم برای ماهیگیری. اما نشد زود بیدار شوم. اگر زودتر راه می‌افتادم، میتوانستیم ناهار را کنار دریاچه بخوریم. برادرم کلاه حصیریاش را که سرش میگذارد، با آن قلابهای عجیب و غریبش خیلی دیدنی می‌شود. با کلی تجهیزات و وسایل که انگار بنا دارد تمام ماهی‌های دنیا را سر حوصله تمام کند. خاطرات او همیشه، بوی دود میدهد و همیشۀ خدا، برنامههای ماهیگیری، فکرش را دوره کردهاند. عاشق مستندهای ماهیگیری و مجلات خارجی شکار. حتی گاهی خواب ماهیگیری میدید. خودش این را میگفت. میدانستم چقدر خوشحال میشدند، اگر میدیدند من هم از همان قلابهایی که خودشان دارند، خریدهام، و صدای زنگولههایش هم به همان شفافی و زیری است. کیف میکردند اگر کلاهم را میدیدند که وقتی سرم میگذارم میشوم درست شبیه داداش. خودِ خودش.

شب قبلش، مِهری پیام داده بود: «به نظرت شبیه کی میشه؟ شبیه داداش؟».

تصمیم گرفته بودم پیش‌شان، حرفی از بچه نزنم. همین که آن چند روز را با هم بودیم، برای‌مان خاطره‌ای خوش درست می‌شد؛ هر چند به بهانۀ چیزی دیگر، چیزی کوچک اما مهم که همه منتظرش بودیم. آن بچه بود که مرا این همه راه کشانده بود و باعث شده بود جادۀ گرم را طی کنم و درست بعد از شروع کوه‌های بلند، کلاه حصیری را بخرم. حس و حال دیگری دارد؛ اینکه با یک سرخوشیِ پنهان، بروید برای ماهیگیری. با یک سرمستیِ رازآلود قلاب بیندازید و با یک خوشحالیِ پوشیده، ماهی را بیندازید روی خاک تا جست‌و‌خیز کند. و دست آخر با یک غرور ناپیدا، چای زغالی را سر بکشی و دریاچه را نگاه کنی. لذتی که همه میدانید از چیست اما نمیشود گفت، نباید گفت.

 

نزدیک شده بودم. چیزی نمانده بود. بوی دریاچه، تا آن‌جا هم آمده بود. کلاه را سرم گذاشته بودم. توی آینه خود را دیدم که مثل برادرم شده بودم؛ که پشت همین کوه‌ها، منتظرم بود.

سرعتم را کم کردم. پیام جدید آمده بود. موبایل را برداشتم. بچه مُرده بود. بچه این بار هم مُرد. نباید در این مورد، به برادرم چیزی میگفتم. انگار اصلاً از اول هم چیزی نبوده؛ چیزی نشده. اصلاً فکر کن آمدهام سری بزنم. کنار جاده ایستادم. کلاه حصیری را گذاشتم صندوق عقب. قلاب‌ها را هم زیر وسایل دیگر پنهان کردم. کوه‌ها را رد کرده بودم. بچه باید میماند. چیزی نمانده بود برسم. دریاچه را میدیدم. موج‌هایش را میدیدم. منقل‌های زغال را میدیدم.



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • نیمه | داستان کوتاهی از علی شاه‌علی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.