آنگزیفر سامسا، منجی ممسوخ انسان مدرن
جهان مدرن، جهان انکار غیب است؛ جهانی که در آن، دین الهی و معنا و مینا و حقایق و بواطن معنوی و مینوی، انکار شده است؛ جهان اصالت ظاهر و تظاهر، برای تحقق امکان هرگونه تصرف در خلقت. در چنین جهانی است که امکان انکار فردیت باطنی انسان، فراهم میگردد و میشود که همۀ انسانها را در صورتی واحد و در قالب یونیفرمهای سازمانی و شغلی یکریخت، به بردگی واداشت. شبهرُمان مسخ کافکا، باطن این جهان را برملاء کرده است. جملۀ ناگهانی نخست فرانتس کافکا در مسخ، همۀ آن چیزی است که او میخواهد به ما بگوید: «یکروز صبح، وقتی که گرگور سامسا، از خوابهای مضطرب، بیدار شد؛ خودش را در تختخوابش، مبدَّل به یک حشرۀ وحشتناک یافت». گویی گرگور سامسا، مرده است و خود را در برزخ، بهصورت یک سوسک عظیم ترسناک مییابد. این هیولای حشرهگون، صورت باطنی همان سامسایی است که در جهان مدرن، ذیل یک عنوان شغلی و یا یونیفرم سازمانی، بهعنوان بازاریاب، زندگی میکرده است. بههرحال، سامسای کافکا، اگرچه همچون باقی ساکنان وضع جدید جهان، احتمالاً مسخ شده باشد اما فرقش این است که یک روز صبح، در همین جهان جدید، بر باطن ممسوخ خودش، چشم باز کرده است اما هنوز همچون یک انسان میاندیشد و زبان انسانها را میفهمد. تو گویی سامسا، به خودآگاهی رسیده است و نیز همۀ انسانهایی که با او روبهرو میشوند، باطن او را در مییابند. گرگور سامسا، در همین جهان جدید، چشم باز کرده است اما در باطن آن یعنی همانجایی که فرانتس کافکا، ساکن آن است؛ در برزخی مابین معنا و نیهیل، در ابسورد.
مدرنیته، خواب مضطرب و آشفتۀ بشریت است و خودآگاهی بر مسخ، نقطۀ انزجار از این وضع است. گرگور، از این وضعیت جدید خودش، منزجز میشود و نیز خانوادهاش و نیز همۀ کسانی که با او روبهرو میشوند و از همین روی، همه مایلند که زودتر از شرّ سامسای حشره، خلاص شوند و همۀ نکته در همینجا است: چون این مسخ، در باطن رخ داده و نه در ظاهر، این خودآگاهی برای انسان در عالم واقع، رخ نمیدهد و اگر باطن حشرهگون بشریت بر یکیک انسانها برملاء شود، همه میخواهند که از شرّ آن خلاص شوند. بلای گرگور سامسا، بر همه نازل شده است، اما انسان، با خواب آشفتۀ حشرهزدهاش، خو کرده است و همین «عادت» است که چشمها را کور و دلها را طبع کرده است. انسان جدید، هر روز صبح، از خواب مضطرب و آشفتهاش بیدار میشود اما آگاهی بر حشرهزدگیاش پیدا نمیکند و از همینروی، قدری غرولند میکند، دوشش را میگیرد، یونیفرمش را میپوشد و جبراً به سر کارش میرود تا مؤاخذه نشود که چرا دیر آمده است.
سامسا، همان کافکاست که در نهایت باطن مدرنیته، استقرار یافته است و از این مستقر جدید، دارد انذار میدهد، دارد إخافه میکند اما کو گوش شنوا! کافکا، سودای اصلاح جامعه را ندارد و فقط دارد گزارش میکند وضعیت را، اما همین گزارش، صورت انذار پیدا کرده است. کافکا، انسان جدید را همچون حشرهای یافته است که اسیر قواعد ثروت و شغل شده است و در داستان مسخ، از ما میخواهد حرفش را بشنویم، اگر چه خود او نیز در نهایت حشرگی و از عمق نیهیلیسم و بیمعنایی و نامعنایی، سخن میگوید. گرگور سامسا، همچون خود کافکا و دیگر نیهیلیستهایی که زبان بیان عمیقترین بواطن مدرنیته شده بودند، خلافآمد عادت است و همۀ دیگر ساکنان جهان مدرن، در تلاشند تا به او عادت کنند و یا او را نادیده بگیرند و یا از چشم دیگران، پنهانش کنند، و تنها کسی که اگرچه سعی هم میکند اما نمیتواند به این وضع جدید، عادت کند، خود سامسا است. انسان خودآگاه، اگر عادت نکند، باید بمیرد و سامسا، خودخواسته، تن به این تقدیر میدهد. مرگ سامسا، مطلوب دیگران است و اسباب آرامش آنان را، تو بگو غفلت و نسیان آنان را، فراهم میکند و انسانهای معتاد به مدرنیته، آخوری بهتر از همین غفلت را نمیجویند تا فارغ از تفکر و آگاهی، یونیفرم شغلی متناسب قامتشان را بر تن کنند و سر کار بروند؛ گویی همۀ انسانها، همچون مستر کاف محاکمه، بازداشت شدهاند، بازداشتی که البته ملازم این است که باید به سر کارشان بروند و زندگی روزمرهشان را داشته باشند و در نزد این انسانها، «بازداشت شدن، خیلی هم بد نیست»! خود این انسانها هم با این نحو حیات، خو گرفتهاند و اگر کسی وظیفه داشته باشد آگاهشان کند بر این بازداشت، همچون آقای کاف خواهند گفت: «یک وظیفۀ احمقانه»!
مهمترین دغدغههای هرروزینۀ انسان مدرن ممسوخ، در تختخواب و درست هنگام چشم باز کردن از خواب، همان چیزهایی است که از ذهن حشرۀ سامسا میگذرد: یک روز دیگر، شغل طاقتفرسا، بیزاری از کار بهعنوان یک عذاب اجباری، بهموقع رسیدن به اداره، دیر شدن و بهانهتراشی برای مدیر؛ و مسألۀ دیگران نیز همین است: «چرا سر کار نمیرود؟ دیرش میشود!». نه، انسانیت از دست رفتۀ سامسا، نه معنای گریخته از حیات انسان و نه حشر حشرگی هر روزینۀ بشر از تختخواب؛ هیچیک از اینها، مسأله و معضل هیچکس نیست. مسخ، متامورفوسیس یا تِرَنسفُرم، مهم نیست که چه نامی بر این واقعه بنهیم، مهم آن است که این واقعه، روی داده است و انسان را از آن گریزی نیست. اندیشۀ مدرن، در ساحت ساینس و تکنیک، عقیمتر از آن است که بتواند این مسخ را دریابد، چه برسد به اینکه آن را شرح کند اما هنر مدرن، حداقل در این اثر کافکا، تا حدی توانسته است به گزارش این مسخ، دست پیدا کند که احتمالاً تعلیمات یهودی کافکا در این فهم، بیتأثیر نبوده باشد. خلاف مدعیات فرضی داروین و داروینیستها، جسم انسان، بهطرز طبیعی، مبدل به حیوان نمیشود اما خداوند، ظرفیتی در نفس انسان قرار داده است که طبق آن، انسان میتواند از سویی، نفساً در پستترین درکات وجودی، به «كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلّ» تبدیل شده، از مرز چهارپایان هم فروتر رفته و به حشرگی و خمودگی و جماد محض و جزئیت مکانیکی و منتهای غفلت برسد و از سوی دیگر، در أعلاء درجات وجودی، از فرشتگی هم فراتر رفته و به مقامات «عینالله» و «اُذُنالله» و «یدالله»، نزدیک شده و محتمل صعب مستصعبی همچون إقامۀ ولایت آلالله شود. مسخ، هنگامی است که انسان، در درکات حیوانی، سفت و سخت شود؛ نفس او، مغلوب ملکات نفسانی حیوانی و فروحیوانی شود؛ صورت باطنی و مثالی او، مصور به صور پست وجودی گردد و به اینچنین وضعی از حیات، خو بگیرد و دیگر نه صورتی بدیل یا وضعی دیگر از وجود را برای خودش متصور بشود و نه تلاشی برای تغییر وضع خود، انجام دهد.
حشرۀ گرگور، خود را قربانی خانوادهاش میکند تا بیاسایند و کافکا نام هوشمندانهای برای این صورت حشرهای، برگزیده است: Ungeziefer یا آنگزیفر. این واژه را صورت جدیدتر مفهوم Ungezibere میدانند و ریشۀ این واژه را به مفهوم Zebar در آلمانی کهن میبرند. این واژه به معنای «حیوان قابل قربانیکردن» است و از اینرو، آنگزیفر، به معنای «حیوان نامناسب برای قربانی» است. حشرات موذی، ارزش قربانیکردن و فدا شدن را ندارند اما سامسا، خودش را قربانی میکند، آن هم درحالیکه مجروح از خوردن سیب پدرش شده است.
در اعتقادات مسیحیت رومی، حضرت آدم علیهالسلام، با خوردن از شجرۀ لاتقربا، که گویا درخت سیب بوده است، هم خودش و هم همۀ أبناء بشر را آلودۀ به گناه کرده است. این گناه نخستین، نسلبهنسل و پشتبهپشت، میراث جاودانهای است که از پدرها به پسرها، به ارث میرسد و همۀ آدمیان، طبعاً، گناهکار و آلوده، به دنیا میآیند. برای پالودن این آلودگی، خداوند، فرزند خودش را به زمین فرستاد تا قربانی شود و مسیحیان معتقد به مسیح را، پاک کند از آلودگی گناه نخستین و نجات دهد از دوری از رحمت پدر. در داستان مسخ، پدر و مادر گرگور، دچار خطایی مالی شدهاند و بههرطریق، بدهکار آقای رئیس شدهاند. این همان گناه نخستین است که به اینها، به ارث رسیده است. گرگور که همۀ آرامشش را در تصویر خاص زنی روی دیوار، به منزلۀ مریم مقدس سلامالله علیها، به دست میآورد که او را به خودش فرا میخواند، گویی مسیح است که آمده است تا قربانی گناه پدر و مادرش شود تا آنها، از میراث گناه نخستین، پالایش شوند. و پارادوکس بنیادین در همینجا نهفته است: چگونه یک موجود ممسوخ که ارزش قربانیشدن ندارد باید قربانی شود تا افق آینده، از اعماق نیهیلیسم، بر روی بشر، گشوده شود؟ آیا ممکن است؟