موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحه هفتم

روایت هرمان ملویل از دیدار پی‌کواد با کشتی راحیل در رمان «موبی دیک»

07 مرداد 1397 15:41 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
روایت هرمان ملویل از  دیدار پی‌کواد با کشتی راحیل در رمان «موبی دیک»

شهرستان ادب: در هفتمین صفحه از «یک صفحه خوب از یک رمان خوب»های سایت شهرستان ادب، به سراغ یکی از نویسندگان کلاسیک آمریکایی رفته‌ایم؛ هرمان ملویل. موبی دیک، شاهکار معروف این نویسنده است که قصد داریم صفحاتی از آن را در این فرصت با یکدیگر بازخوانی کنیم:

«موبی‌دیک» را یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های کلاسیک تاریخ ادبیات می‌دانند، رمانی که در سال 1851 توسط «هرمان ملویل» شاعر و رمان‌نویس نه‌چندان شناخته‌شدۀ آمریکایی نوشته شد و تا سال‌ها بعد نیز به‌مانند سایر آثار ملویل، مورد استقبال مخاطبان قرار نگرفت تا این‌که در اوایل قرن نوزدهم میلادی به‌عنوان یکی از شاهکارهای ادبی مطرح شد.

«موبی دیک»، داستان سفر کشتی وال‌گیریِ پی‌کواد با فرمانروایی ناخدا آخاب، برای صید وال عظیم‌الجثۀ سفیدرنگی (زال) به‌نام موبی‌دیک است. والی که در سراسر اقیانوس‌ها مشهور است و ناخداهای زیادی آرزوی صید آن را دارند و بسیاری از آن‌ها در سودای این کار به کام مرگ فرو رفته‌اند یا زخم‌های دیگری برداشته‌اند، مانند ناخدا آخاب که در مبارزه با این غول دریاها یکی از پاهای خود را از دست داده است و داستان اصلی رمان، شرح جستجوهای آخاب برای پیداکردن موبی‌دیک و انتقام‌جویی از اوست.

رمان «موبی دیک»، پیش از این‌ها به ترجمۀ مرحوم پرویز داریوش در اختیار مخاطبین ادبیات قرار داشت، ترجمه‌ای که با استقبال خوبی مواجه شد، ولی پس از سال‌ها در سال 1394 برگردان کامل‌تری از این شاهکار ادبی به ترجمۀ آقای صالح حسینی روانۀ بازار نشر شد. این ترجمه از آن جهت کامل است؛ چراکه از نسخۀ کامل‌تری برگردان شده است.

«موبی‌دیک» در صدوسی‌وشش فصل، به‌روایت اسماعیل، یکی از خدمه‌های پی‌کواد، نوشته شده است. در ادامه، قسمتی از این رمان را می‌خوانیم:

 

«فصل صدو‌بیست‌وهشتم»

دیدار پی‌کواد با کشتی راحیل

روز بعد، کشتی بزرگی راحیل‌نام، به دیده درآمد که یک‌راست به سمت پی‌کواد می‌آمد، و آدم بود که بر گرد دیرک‌های آن حلقه زده بود. همان‌وقت، پی‌کواد با سرعت از میان آب می‌گذشت، اما هم‌چو که کشتی بادبان برافراشتۀ رو به باد غریبه نزدیکش رسید، بادبان‌های پر از باد بروت پی‌کواد روی هم افتادند، مانند کیسۀ هوای سفید که می‌ترکد، و بادش خالی شد.

پیرمرد اهل مان زیر لب گفت: «خبر بد؛ حامل خبر بد است»، اما پیش از این‌که فرماندۀ این کشتی، که شیپور بر دهان در قایقش به پا ایستاده بود، پیش از این‌که وی دهان به درود گفتن باز کند، صدای آخاب به گوش رسید.

ـ وال سفید را دیده‌ای؟

ـ آری، دیروز. شما قایق وال‌گیری دست‌خوش امواجی را ندیده‌اید؟

آخاب، که شادی خود را مهار می‌کرد، به این سؤال نامنتظر جواب منفی داد و چیزی نمانده بود سوار کشتی غریبه شود. پس از متوقف‌ساختن قایقش، زیر نگاه همگان از پهلوی آن فرود آمد. پاروزنان دو‌ـ‌سه بار پارو زدند و طولی نکشید که تیرک قلاب‌دار قایق در زنجیر اصلی پی‌کواد حلقه شد و ناخدای غریبه، جست‌زنان پا بر عرشۀ کشتی نهاد. آخاب بلادرنگ او را به جا آورد. یعنی معلوم شد از نانتوکتی‌های آشنای اوست. منتها سلام‌وعلیک رسمی ردوبدل نشد.

آخاب که نزد او می‌رفت، به بانگ بلند گفت: «کجا بود؟ ـ‌مقتول نه! ـ‌مقتول نه! چطور دیدی‌اش؟».

معلوم شد که دیرگاه بعدازظهر روز قبل، درحالی‌که سرنشینان سه قایق متعلق به کشتی غریبه، سر در پی چندین وال گذاشته و به همین سبب، چهارـ‌پنج فرسخی از کشتی دور شده بوده‌اند و درحالی‌که همچنان تیزتک به دنبال وال‌ها می‌رفته‌اند، کوهان و سرِ سفید موبی‌دیک ناگهان از میان آب نیلگون فرا می‌آید و دردم، قایق آمادۀ چهارم، به‌قصد تعقیب به آب افکنده می‌شود. به‌نظر می‌آید از این قایق، که از سه تای دیگر تیزروتر بوده، زوبین به تن وال می‌نشیند و قایق را با خود می‌برد ـ‌دست‌کم تا جایی که به چشم سردکل‌بان می‌آمده. وی قایق کوچک‌شدۀ به‌صورت نقطۀ سیاه درآمده را در دوردست می‌بیند و پس از آن درخشش آنی آب سفید قل‌قل‌کننده را، و دیگر چیزی نمی‌بیند. و با توجه به همین، بنا را بر این می‌گذارند که وال مضروب، لابد گریخته است و دنبال‌کنندگانش را با خود برده است که اغلب اوقات چنین هم می‌شود. همین به‌نوعی نگرانی دامن می‌زند، ولی مایۀ هول و هراس نمی‌شود. علائم مبنی بر دستور بازگشت را در قسمت افزارش قرار می‌دهند. تاریکی فرا می‌رسد و ناچار می‌شوند ـ‌پیش از رفتن به دنبال این قایق چهارم در جهت عکس سه قایق دیگرـ سه قایق رو به سمت باد را به کشتی دربیاورند و علاوه‌بر ضرورت رها‌ کردن قایق چهارم به امان خدا تا نیمۀ شب، فاصلۀ کشتی را با آن بیشتر می‌کنند. ولی عاقبت خدمۀ هر سه‌قایق، صحیح و سالم سوار کشتی می‌شوند، بادبان برمی‌کشند و سر در پی قایق گمشده می‌گذارند. به جای علامت رهنما، در کورۀ آجری، آتش روشن می‌کنند و خدمه را یک‌درمیان در سردکل به دیدبانی می‌گذارند، ولی بااین‌که مسافت کافی را بدین‌سان می‌پیمایند تا به مکان فرضی خدمۀ گمشده به وقت رؤیت آخرین‌ بار ایشان برسند. بااین‌که بدان‌گاه توقف می‌کنند و قایق به آب می‌اندازند و دور و بر کشتی پارو می‌زنند. و چون چیزی پیدا نمی‌کنند از نو پیش می‌روند، از نو توقف می‌کنند و قایق به آب می‌اندازند. و بااین‌که تا پیش از تاریک‌شدن هوا همین روند را مکرر می‌کنند، باز هم کوچک‌ترین اثری از آثار قایق گمشده به دیده درنمی‌آید.

ناخدای غریبه، پس از نقل ماجرا، بلادرنگ از نیت خود مبنی بر برآمدن به عرشۀ پی‌کواد پرده برداشت. خواستش این بود که افراد کشتی خودش با افراد کشتیِ پی‌کواد در کار جست‌وجو دست در دست هم بدهند و بر خط موازی، حدود چهار‌ـ‌پنج فرسنگ، جدا از هم بر روی دریا پیش بروند تا به این ترتیب، افق دوگانه‌ای را درنوردند.

استاب زیر لب به فلاسک گفت: «حتم دارم کسی در آن قایق گمشدۀ نیم‌تنۀ فاخر، یار و ناخدا را برداشته برده، شاید هم ساعتش را، ‌از همین است که برای پس گرفتنش شور می‌زند. آخر کی شنیده که دو کشتی وال‌گیری در بحبوحۀ موسم شکار وال بیفتند دنبال یک قایق وال‌گیری گمشده؟ فلاسک نگاه کن، ببین چه رنگ‌ورویی ازش پریده. ‌‌از زیر چشم به پایین، رنگ به صورتش نمانده. ‌نگاه کن. ‌نیم‌تنه‌اش نیست. ‌لابد چیز دیگری است یا کسی...».

«پسرم، پسرکم بین آن‌هاست. به‌خاطر خدا، استدعا می‌کنم، تمنا می‌کنم». این‌جا دیگر ناخدای غریبه به آخاب، که تا آن‌وقت نسبت به عرض‌حال او خون‌سردی نشان داده بود، نهیب زد. «بگذار کشتی‌ات را چهل‌وهشت ساعت کرایه کنم. پول کرایه را از دل و جان می‌پردازم. ‌اگر راه دیگری نباشد، دو برابرش را می‌پردازم. فقط چهل‌وهشت ساعت، همین. باید، آری باید این کار را بکنی، حتماً می‌کنی».

استاب به بانگ بلند گفت: «پسرش است! ای وای، پسرش را گم کرده! حرفم را راجع به نیم‌تنه و ساعت پس می‌گیرم. آخاب چه می‌گوید؟ آن پسر را باید نجات بدهیم».

دریانورد پیر اهل مان که بین آن‌ها ایستاده بود، گفت: «دیشب با بقیه غرق شده. صدای ارواح‌شان را شنیدم، همگی شما شنیدید».

باری، به زودی معلوم شد که آنچه این واقعۀ کشتی راحیل را غم‌انگیزتر می‌کرد، این بود که علاوه بر بُرخوردن یکی از پسران ناخدا بین خدمه قایق گمشده، پسر دیگرش هم در تاریکی و پست و بلند تعقیب، از کشتی جدا می‌شود و پدر بیچاره، که در گرداب سرگردانی دست‌وپا می‌زده، از نایب اولش چاره‌جویی می‌کند و او هم به حکم غریزه، شیوۀ معمول در کشتی وال‌گیری را در چنین حادثه‌های نامنتظر اختیار می‌کند، یعنی درآوردن اکثریت به کشتی به وقت قرارگرفتن بین دو قایقِ به خطرافتادۀ جدا از هم. ولی ناخدا، به دلیل مزاجی نامعمولی، از ذکر این گرفتاری خودداری کرده بود و اگر خون‌سردی آخاب نبود، به ماجرایِ پسر گمشده‌اش اشارت نمی‌کرد. این پسرک، دوازده‌سالی بیشتر نداشت و پدرش در ظل مهر پدری نانتوکتی‌ها، که آمیخته با شهامت راسخ و تزلزل‌ناپذیری است، درصدد برآمده بود او را در همین سن‌وسال، با مخاطره‌ها و عجایب حرفه‌ای آشنا کند که از همان عهد ازل، پیشانی‌نوشت نژادش بوده است. اغلب اوقات نیز چنین پیش می‌آید که ناخدایان نانتوکت پسری را در چنان سن‌وسال کم به سفری سه‌ـ‌چهار ساله در کشتی دیگری غیر از کشتی خود می‌فرستند تا مبادا بروز اتفاقی، دلبستگی طبیعی ولی نابه‌جای پدر، یا نگرانی و تیمار بی‌جا، شناخت اولیۀ او را از کار و بار وال‌گیری خدشه‌دار کند.

در همین اثناء، ناخدای غریبه همچنان بر اجابت خواهش خویش ابرام می‌کرد، و آخاب هم همچنان عین سندان ایستاده بود و ضربات پتک، کوچک‌ترین اثری بر وی نمی‌گذاشت.

ناخدای غریبه گفت:‌ «تا جواب مثبت ندهی، از این‌جا نمی‌روم. خودت را به جای من بگذار و در حقم احسان کن؛ چون ناخدا آخاب، خودت هم پسر داری. گیرم که طفلی ذبیش نیست و همین‌حالا در حصن حصین خانه در امن و امان است. عصای دست دوران پیری‌ات هست. آری، آری، دلت از سنگ که نیست، به معاینه می‌بینم. بچه‌ها بدوید، بدوید، منتظر فرمان برای بالابردن بادبان‌ها باشید».

آخاب به بانگ بلند گفت: «سرجای خود بایستید. به یک طناب هم دست نزنید». آن‌وقت با صدایی که هر کلمه را درازآهنگ شکل می‌داد: «ناخدا گاردینر، این کار را نمی‌کنم. تازه همین‌حالا هم فرصت را از دست می‌دهم. خداحافظ، خداحافظ. خدا بر تو رحم کند، از سر تقصیرات من هم بگذرد، ولی باید بروم. آقای استارباک، به میزان‌الحرکه نگاه کن، و از همین لحظه تا سه دقیقۀ دیگر را رد کن بروند: آن‌وقت کشتی را از نو در برابر باد قرار بده و بگذار مثل قبل پیش برود».

سپس رو برگرداند و شتابان راه بلنج خود را در پیش گرفت، و ناخدای غریبه را با رد بی‌قیدوشرط تقاضای عاجزانه‌اش میخکوب برجای گذاشت. ولی گاردینر، که از افسوس خود بیرون آمده بود، بی‌سروصدا به سمت پهلو شتابان رفت. به‌جای‌این‌که قدم در قایقش بگذارد در آن افتاد و به کشتی‌اش بازگشت.

دیری نگذشت که دو کشتی از یکدیگر فاصله گرفتند و تا وقتی که کشتی غریبه از نظر ناپدید نشده بود، به محض رؤیت هر نقطۀ سیاهی، ولو کوچک هم بر دریا تغییر جهت می‌داد. طناب شراع‌هایش این‌سو و آن‌سو تاب می‌خورد. همچنان مارپیچ به سمت راست و چپ حرکت می‌کرد. گاهی سینۀ دریای مواج را می‌شکافت و از نو باز به دست دریا به پیش رانده‌ می‌شد‌. و در تمام این احوال، انبوه آدم‌ها بر هرچه دکل و شراع داشت ایستاده بودند، عین سه آلبالوبُن بلندی که پسربچه‌ها از آن بالا رفته باشند تا در میان شاخه‌ها آلبالو بچینند.

اما از نحوۀ رفتن و ایستادن، و شیوۀ پیچ‌وتاب خوردن محزونش به روشنی پیدا بود که با افشانه می‌گریست، و چه گریستنی، و همچنان بی‌تسلّا برجای مانده بود. راحیل بود، که برای فرزندانش می‌گریست، زیرا نبودند».

گفتنی ا‌ست که «موبی دیک یا نهنگ بحر» در 770 صفحه و با قیمت چهل‌وهشت هزار تومان توسط انتشارات نیلوفر در اختیار علاقمندان ادبیات داستانی قرار دارد.


مقدمه و گزینش: محمدامین اکبری

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • روایت هرمان ملویل از  دیدار پی‌کواد با کشتی راحیل در رمان «موبی دیک»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.