شهرستان ادب: مجید اسطیری، نویسنده و منتقد، در تازهترین یادداشت خود نگاهی داشته است بر رمان «عالیجناب کیشوت» اثر معروف گراهام گرین، نویسندهی انگلیسی. با این مقدمه شما را به خواندن تازهترین مطلب پروندهی رمان معناگرا دعوت میکنیم:
رمانی که بر پایۀ قرینهسازی شکل گرفته است
«گراهام گرین» نویسندۀ مطرح انگلیسی که آثار فراوانی به نگارش درآورد، در رمان «عالیجناب کیشوت» به استقبال اثر سرشناس سروانتس رفته است. «گرین» طرح اصلی رمانش را بر اساس «دن کیشوت» پیریزی کردهاست تا از رهگذر این بینامتنیت، نگاه خویش به زندگی و زمانهاش را بیان کند. آنچه درمورد اثر سروانتس جای سؤال ندارد این است که بنمایۀ آن «نقیضه» است. دن کیشوت، نقیضهای است برای داستانهای شوالیهگری. در دن کیشوت، نویسنده با بیرحمیِ هرچه تمامتر، شوالیۀ شوریده را بارها و بارها در موقعیّتهای مضحک قرار میدهد که ناشی از درک غلط او از واقعیّت است. بر این اساس، گراهام گرین نیز رمان «عالیجناب کیشوت» را بر اصل کلّی نقیضه بنا کرده و اینبار دو روایت کلّی مهمّ دوران ما یعنی مسیحیت و مارکسیسم را طرف شوخی قرار دادهاست؛ این برداشتی است که در ابتدای اثر داریم و هرچه پیشتر میرویم شوخی کنار میرود و نگاهی جدّی جای آن را میگیرد.
در رمان گرین، کشیش سادهدلی که به شکل کاملاً برساخته از اعقاب دن کیشوت است، در شهر کوچک «ال توبوزو»ی اسپانیا روزگار میگذراند. از قضای روزگار، کشیش کیشوت یک روز میزبان یکی از مقامات بلندپایۀ کلیسا میشود و با گوشت اسب از وی پذیرایی میکند. در کمال تعجّب گوشت اسب به مذاق میهمان او خوش میآید و پس از چند روز نامهای به دست پدر کیشوت میرسد که اعلام میدارد وی به دریافت مقام «عالیجناب» مفتخر شدهاست. او که علاقهای به این جایگاه ندارد، خود را موظّف میبیند برای تهیۀ لباس رسمی مناسب به مادرید سفر کند. در این سفر، شهردار ال توبوزو که بهتازگی در رقابت انتخاباتی شکست خورده است، او را همراهی میکند و جالب اینجاست که شباهت نام او به «سانچو پانزا» باعث شده پدر کیشوت از قدیم او را سانچو صدا بزند. حتّی اتومبیل کهنۀ پدر کیشوت نیز «رسی نانت» نامیده میشود که نام اسب دن کیشوت است.
با چیدن چنین عرصهای متوجّه میشویم گراهام گرین، جهان داستان خودش را کاملاً با قرینههایی از دن کیشوت ساخته است. جلوتر که میرویم در مییابیم حوادثی که منزل به منزل برای پدر کیشوت و سانچو رخ میدهد نیز رونوشتهایی مدرن از مواقعی است که دن کیشوت با آنها روبرو شده بود. پدر کیشوت و سانچو از لحاظ اعتقادی هیچ سنخیتی با هم ندارند. یکی نمایندۀ ایمان مسیحی ساده و بیپیرایهای است که هیچ تعلّق دنیوی ندارد و دیگری یک چپِ آرمانگرای شکستخورده که شاهد انحراف جبهۀ مبارزۀ جهانی علیه سرمایهداری است و نمیتواند از آنچه رهبران بزرگ مارکسیسم و کمونیسم انجام میدهند دفاع کند. با این حال، این دو هر بار بعد از بگو مگوهای مختصرشان باز هم ساز رفاقت را کوک میکنند و با هم لبی تر میکنند. هر دو مطمئن هستند که قادر نخواهند بود عقیدۀ دیگری را تغییر دهند و هر دو سخت بر عقیدۀ خود پافشاری میکنند.
در میان مسلکهای فکری فراوانی که در قرن گذشته ظهور یافتند، هیچکدام به اندازۀ مارکسیسم طرفدار نیافت. مارکسیسم موفّق شد چنان بر اندیشۀ بشر تأثیر بگذارد که شاید برخی بهدرستی، آن را شبیهترین مسلک بشری به «دین» دانستهاند. از این منظر باید گفت در دعواهای کلامی پدر کیشوت و سانچو، ما شاهد دعوای دو دین هستیم که هر کدام سعی در معنا کردن زندگی بشر و رساندن او به سعادت داشتهاند، ولی هیچ یک در این امر موفّق نبودهاند. طُرفه اینکه نه پدر کیشوت نمایندۀ اوضاع حاضر کلیسا است و نه سانچو نمایندۀ وضعیت جبهۀ چپ در جهان. پدر کیشوت ظهور دیکتاتوری به نام «استالین» را نشانۀ بر حق نبودن کمونیستها میداند و سانچو احکام شرعی عقب ماندۀ یکی از علمای مسیحی را مسخره میکند. پدر کیشوت سعی دارد برداشتهای غلط سانچو دربارۀ مذهب را اصلاح کند.
او برای سانچو توضیح میدهد که منظور مارکس از این که «مذهب، افیون تودههاست» چه بوده است: «او این موضوع را در سدۀ نوزدهم نوشته است. افیون در آن زمان، دارویی شیطانی به شمار نمیرفت. تنتور تریاک داروی مسکنی بود که بد هم نبود. مسکنی برای اغنیا که فقرا توانایی خرید آن را نداشتند. مذهب، آرامبخش فقرا است. مقصود او همین است. از رفتن به میخانه برای آنها بهتر است. انسان بدون داروی آرامبخش نمیتواند زندگی کند»
امّا آنچه که این دو نفر را به هم پیوند میزند «شکّ» است. پدر کیشوت اعتراف میکند که بارها هنگام اندیشه به جهنّم، دچار شک در رحمت الهی شدهاست و سانچو نیز اگرچه شخصیّتی کلبیمسلک دارد امّا معلوم است که با دیدن برخی اعمال حکومتهای کمونیستی دچار شک شدهاست. هر دو طرفدار آزادی و آزادگی و مخالف حکومت بر اساس ارعاب هستند. پدر کیشوت در گفتگو با کشیشی که نمایندۀ کلیساست میگوید:
«- همیشه انجیل متی در میان اناجیل دیگر، انجیل خوف به نظر من آمده است.
+ چرا؟ چه نظر عجیبی، عالیجناب
- در انجیل متی پانزده بار اشاره به دوزخ شدهاست.
+ چه اشکالی دارد؟
- حکومت خوف و وحشت... به یقین، پروردگار نیازی به چنین شیوۀ حکومتی ندارد؛ چنین حکومتی در خور هیتلر و استالین است. من به فضیلت شجاعت اعتقاد دارم. به اطاعت از روی جُبن و ترس اعتقادی ندارم... در انجیل مرقس تنها دو بار به دوزخ اشاره شدهاست، در انجیل لوقا سه بار، و در انجیل یوحنّا که این روزها گفته میشود قدیمیترین انجیلهاست، حتّی یک بار هم به دوزخ اشاره نشدهاست.»
این طرفداری از آزادی و آزادگی، وجه مشترک دیگر سانچو و پدر کیشوت است.
سیر آفاق و انفس
این مسافرت که مخاطب رمان، شاهد سیر آفاقی آن است، از سیر انفسی خالی نیست و اتّفاقاً پدر کیشوت در جایی ذکر میکند که چندان از شهر ال توبوزو دور نشدهاند و این خود یکی دیگر از قرینهسازیهای اثر، با دن کیشوت سروانتس است؛ چرا که دن کیشوت هم چندان از شهر خودش دور نمیشود اما سروانتس اثر را به کیفیّتی نگاشته که مخاطب میپندارد او تمام اسپانیا را زیر پا گذاشته است. در هر دو اثر آنچه اصل بوده، سیر درونی است نه سیر بیرونی. در سیر انفسی، رمان با تلنگرهایی که سانچو با شخصیّت کلبیمسلکش به پدر کیشوت میزند، او را از خواب آرامی که ایمان برایش به ارمغان آورده بیدار میکند. سانچو او را به سینما میبرد و پای فیلمی که برای شأن یک کشیش مناسب نیست مینشاند و میگوید «اگر بخواهی دنیا را به راه راست هدایت کنی، باید آن را خوب بشناسی»
این تغییر نگاه به دنیا که بهواسطۀ همراهی با سانچو رخ میدهد، یکی از فرارَویهای گراهام گرین نسبت به اثر سروانتس است؛ چرا که میدانیم در رمان سروانتس، دن کیشوت تا آخرین فراز، از خواب غفلت بیدار نمیشود. بیدار شدن او مساوی با وحشت از دنیای واقعی و مرگ اوست. امّا آنچه در اثر گرین رخ میدهد فرق میکند. پدر کیشوت اندکاندک با جهان جدید آشنا و از قالب یک کشیش سادهلوح خارج میشود. سرانجام پدر کیشوت در طیّ طریق خود چنان از آداب مرسوم کشیشان فاصله میگیرد که نه تنها مقام «عالیجناب» را به او نمیدهند، بلکه حتّی خلع لباس میشود و حقّ موعظه کردن را نیز از دست میدهد. با این حال، این سفر که هم جنبۀ آفاقی داشته و هم جنبۀ انفسی، چنان در او مؤثّر افتاده که حالا بیش از پیش خود را موظف به فداکاری برای نجات مسیحیت از انحراف میداند.
فراروی دیگری که گرین نسبت به دن کیشوت سروانتس انجام میدهد، در فرجام پدر کیشوت است. پدر، کیشوت را در حالیکه به شدّت مست است مییابند و به خانهاش برمیگردانند و رسماً به او اعلام میکنند که دیگر کشیش نیست، امّا او به کمک شهردار میگریزد و اینبار در اقصای اسپانیا سرگردان میشود. در این خروج دوم که باز هم قرینهای از رفتار نیای پدر کیشوت است، او با فرقهای از مسیحیت برخورد میکند که در نهایتِ انحراف از مسیحیت واقعی هستند. روح آزاده و ایمان خالصانۀ او که اکنون بعد از فرار به زیور شجاعت نیز آراسته شده، در برابر این انحراف تاب نمیآورد؛ به صدای بلند اعتراض میکند و مراسم این فرقه را بههم میریزد. پدر کیشوت و سانچو مجبور به فرار میشوند و در جریان این فرار، درگیری و تصادفی پیش میآید که نهایتاً موجب درگذشت پدر کیشوت میشود. میتوان با این پایانبندی اینطور نتیجهگیری کرد که به عقیدۀ گرین، مسیحیت ناب در عصر ما در حال احتضار است و این، یعنی یکی از دو راه نجاتی که بشر به آن امید داشت، برای همیشه بسته شده، امّا آن یکی اگرچه مخدوش و مخذول، هنوز باز است. گرین معتقد است اگر چیزی بتواند نظام مسیحیت را که از شدّت انحراف در حال احتضار است نجات دهد و به زندگی برگرداند، همانا ایمان خالصی است که در قلوب مؤمنان صادق وجود دارد و هنوز به مناسبات کلیسا ملوّث و آلوده نشدهاست.