شهرستان ادب: پروندهی رمان معناگرا با یادداشتی پیرامون رمان «سبکیِ تحملناپذیرِ هستی» به روز شده است؛ رمانی از میلان کوندرا که ابوطالب صفدری به نقد و بررسی آن پرداخته است. این یادداشت را با هم میخوانیم:
قاعده آن است که برای فهم دقیق یک متن، به بافتاری تاریخیـاجتماعی که آن متن در بطنِ آن زاده شده، عنایتی تام و تمام داشت؛ خاصه که آن متن، رمانی باشد بهغایت فلسفی و عمیق. نگارنده را امید است که خواننده این قصور را ببخشاید و آن را به پای پرورش خاصِ فلسفیِ وی در سنت فلسفۀ تحلیلی بنویسد. سنتی که معمولاً عنایت چندانی به بافتار تاریخیِ متون ندارد.
در این نوشتار تلاش خواهم کرد تا نسبت این رمان را با معنویت بررسی کنم. تلاشی که پیشاپیش بر ناتمامیتِ آن معترفم و آن را به مثابۀ فتح بابی در این موضوع میانگارم. رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» که در ایران به نام «بار هستی» ترجمه شده، اثری است که بدون تردید آن را میتوان ذیل رمانهای فلسفی و احتمالاً فلسفههای رمانگونه جای داد. این ماهیت فلسفی حتی در فرم رمان هم رسوخ کرده و کوندرا ـاین فیلسوفِ رماننویسـ در جایجایِ کتاب، ابتدا بحثی فلسفی آغاز میکند و سپس وارد روایت داستانیِ اثر میشود.
رمان، پس از یک مقدمۀ نسبتاً کوتاهِ فلسفی، با یک پرسش کوتاه ولی سهمگین آغاز میشود:
«سبکی یا سنگینی، کدام مثبت است؟». (ص 35)
تمام این رمان را میتوان پاسخی به همین پرسش در نظر گرفت. به نظر میرسد از نظر کوندرا، سنگینی را میتوان معادلِ معنا و سبکی را معادلِ بیمعنایی در نظر گرفت:
«بار، هرچه سنگینتر باشد، زندگیِ ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است. در عوض، فقدان کامل بار موجب میشود که... انسان بهصورت یک موجود نیمهواقعی درآید و حرکاتش، هم آزاد و هم بیمعنا شود». (ص 35)
و لذا کوندرا در پی پاسخ به این پرسش است که معنا مثبت است یا بیمعنایی؟ سراسر رمانِ کوندرا را با همین تقابل میتوان فهم کرد. چینش شخصیتهای رمان نیز بر همین اساس، سامان پذیرفته است. ترزا و فرانز که نمایندههای سنگینی هستند، نمایندههای معنا؛ و توما و سابینا نمایندههای سبکی و بیمعنایی. همهچیز آمیزهای است از معنا و بیمعنایی. توما و ترزا؛ سابینا و فرانز.
نکتۀ جالب آنجاست که کوندرا نمیپرسد آیا جهان بیمعناست یا خیر؟ (پرسشی توصیفی) بلکه میپرسد کدام یک از اینها بهتر است؟ (پرسشی هنجارین) گویی او معناداری یا بیمعنایی جهان را پیشاپیش مفروض گرفته است. و باتوجه به متن رمان، ظاهراً کوندرا رأی به بیمعنایی هستی داده است. چنانکه از عنوان رمان هم پیداست، هستی، از نظرِ کوندرا، سبک است (به این موضوع بازخواهیم گشت).
اما ماجرا به همینجا ختم نمیشود. هستی، سبک است اما سبکی آن تحملناپذیر است؛ بهعبارت دیگر، سبکیِ هستی، یک ویژگی منفی محسوب میشود و باید در صدد رفع آن برآییم. کوندرا در رمان خود سعی میکند، اولاً نشان دهد که هستی، بیمعناست، دوم اینکه بیمعنایی و سبکی منفی است و باید راهحلی برای آن بیابیم تا جهان بیمعنا را تحملپذیر کنیم. سوم اینکه راه حل این بیمعنایی چیزی نیست جز زیبایی. در ادامۀ این نوشتار تلاش میکنم تا این سه وجه اصلی رمان را تحلیل کنم.
• هستی، بیمعناست
ابتدا باید بتوانیم درکی از بیمعنایی حاصل کنیم و اگرچه بهنحوی ظاهراً تناقضآمیز، اما بپرسیم: بیمعنایی یعنی چه؟ کوندرا پاسخ روشنی برای این پرسش دارد: عدم غایتمندی. هستی بیمعناست چون غایتمند نیست. غایتمند نیست، چون تصادفی است. هستی، چیزی نیست جز مشتی رویدادهای تصادفی و غیرضروری. مشتی حادثه که هیچطرحی برآنها حاکم نیست و میتوانستند کاملاً بهگونهای دیگر باشند. در این بیمعنایی، حتی عشق هم تصادفی است:
«... ترزا کاملاً تصادفی شیفتۀ او شده و میتوانسته بهجای او مجذوب دوستش گردد. خارج از عشقِ تحققیافتۀ او نسبت به توما ـدر قلمرو احتمالاتـ به تعداد بینهایت هم عشقهای محتمل نسبت به مردان دیگر نیز وجود داشت». (ص 65)
توما با اتفاقاتی ششگانه به سمت ترزا میرود و عاشق او میشود و به قول کوندرا اگر به حال خود گذاشته شده بود به هیچجا نمیرفت (ص 66) و در بیمعنایی خود گرفتار میماند. ترزا هم بهگونهای تصادفی عاشق توما شده بود و خارج از این رابطه، بینهایت عشق دیگر نیز میتوانست برای او وجود داشته باشد.
اما چرا هستی بی معنا شده؟ شاید بیسبب نباشد که کوندرا، رمان خود را با نقل قولی از نیچه آغاز میکند، همانکه مرگ خدا را اعلام کرده بود. و مرگ خدا یعنی مرگ امر معنوی، یعنی ازدسترفتن غایت و تبدیل تمام هستی به انباشتهای از اتفاقاتِ تصادفی و احتمالاتی. و این یعنی او باید موضعی فیزیکالیستی داشته باشد، موضعی که بهروشنی آن را بیان میکند و اعلام میدارد که جهانِ کوندرا، جهانی است بیحضور خدا:
«... هرکس نیز میداند که روح از فعالیت مادۀ خاکستری مغز، پدیدار میشود. دوگانگی تن و روان ـکه در پشت عبارات علمی پنهان میشدـ امروز پیشداوری ناباب و بهراستی خندهآوری بیش نیست». (ص 70)
• بیمعنایی، منفی است
وجه منفیِ بیمعنایی از همان ابتدا در رمان پدیدار میشود. از عنوان بگیرید که سبکی و بیمعنایی را تحملناپذیر میداند تا فراز فلسفی آغازین رمان. فرازی که تأثیری تعیینکننده در کل رمان دارد. در این فراز میبینیم که در جهان عاری از معنا، حتی صدور احکام اخلاقی نیز ناممکن است:
«این آشتی با هیتلر، تباهی عمیق اخلاق را در دنیایی که اساساً بر عدم بازگشت بنا شده است آشکار میکند، زیرا در این دنیا همهچیز از قبل بخشوده شده و همهچیز در آن بهطرز وقیحانهای مجاز است». (ص 34)
بدیهی است که این جهان عاری از معنا و اخلاق، تحملناپذیر است. وقتی ترزا، بهعنوان معشوقۀ توما که زندگانیِ وی را معنادار کرده بود، وی را ترک میگوید، و با همان چمدان «سنگین» ـصفتی که کوندرا برای چمدانِ ترزا استفاده میکندـ که وارد خانۀ توما شده بود او را ترک میکند ـکنایتی بر اینکه معنا، از زندگانی و از هستیِ توما رخت بر میبنددـ توما «قدمش ناگهان سبکتر شده و تقریباً پرواز میکرد. او در فضای سحرآمیز پارمنید بود و سبکی مطبوع هستی را احساس میکرد». (ص 61) اما سبکی و بیمعنایی تحملناپذیر است و به همین علّت:
«این شعف حزنآلود عجیب تا یکشنبهشب طول کشید. دوشنبه همهچیز تغییر کرد و ترزا دوباره بر فکر توما مسلط شد: احساسات او را هنگام نوشتن نامۀ خداحافظی حس میکرد و لرزیدن دستهایش را. او را میدید که چگونه چمدانِ «سنگینی» را با یکدست و قلادۀ کارنین را با دست دیگر میکشد». (ص 61)
• زیبایی، معنای این هستی بیمعنا
همانطورکه اشاره شد، کوندرا به وجود هستومند امر معنوی، باور ندارد و برای همین هستی را سبک میداند. اما این سبکی تحملناپذیر است و این البته تناقضِ جالبی است و شاید بیش از آنکه جالب باشد، وحشتناک است. تا قبل از این رمان، شهود اولیهمان این بود که آنچه تحملناپذیر است، سنگینی است؛ شگفتا که کوندرا عکس آن را به ما میآموزد؛ آنچه تحملناپذیر است، سبکی است! و باید این سبکی را بهگونهای رفع کرد، باید هستی بدون امر معنوی را سنگین کرد و برای این منظور راهی به غیر از معنادارکردن آن نداریم. و البته خلق معنایی که نیست، کار دشواری است. اما او بالأخره به یک بنیاد مستحکم (دستِکم از نظر خودش) دست مییابد: زیبایی. کوندرا در یکی از فرازهای درخشان رمان خود اینگونه مینویسد:
«زندگی بشر، همچون یک قطعۀ موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی را پس و پیش میکند تا از آن درونمایهای برای موسیقی زندگیاش بیابد... انسان همیشه ندانسته، حتی در لحظههای عمیقترین پریشانیها، زندگی را طبق قوانین زیبایی میسازد». (ص 81)
برای کوندرا، زیبایی آنچنان عنصر مهمی است که یکی از ایرادات اصلی نظریۀ روانکاوی فرویدی را همین عدم توجه به عنصر زیبایی میداند:
«... این جنبۀ زیبایی مورد توجه فروید در نظریهاش راجع به رؤیا قرار نگرفته است. رؤیا فقط یک ارتباط نیست، بلکه یک فعالیت زیباییشناسی، یک بازی قوۀ تخیل است و این بازی به خودیِ خود واجد ارزش است». (ص 87)
همین عبارت آخر است که از اهمیت زیادی برخوردار است؛ زیبایی به خودیِ خود واجد ارزش است. کوندرا فکر میکند بالأخره به یک بنیانِ نهایی و قابل اتکاء دست یافته است. بنیادی که بهکمک آن میتواند جهان بیمعنا را معنادار کند. و کوندرا در ادامۀ همین نگاه است که زیبایی را به جای خدا ـامر معنوی هستومندـ میگذارد:
«چیزی که ناگهان در کلیسا با آن مواجه شد، نه خدا که زیبایی بود» (ص 140)
و بهاینترتیب همهچیز تغییر کرده و همۀ تصادفها و حوادث احتمالاتی، معنادار میشوند:
«اما برعکس، آیا یک رویداد هرچه بیشتر اتفاقی باشد، مهمتر و پرمعناتر نیست؟ فقط اتفاق است که آن را میتوان بهعنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه برحسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود، چیزی ساکت و خاموش است. تنها اتفاق، سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند». (ص 77)
و کوندرا همۀ آنچه را پیشتر، مشتی اتفاق و حوادث بیمعنا و بیغایت بود «ندای اتفاقات» (ص80) مینامد.
و بهاینترتیب کوندرا در یک پروژۀ ادبیـفلسفی درخشان، طرحی از معنا را در جهانی بیمعنا میافکند. البته وجه ادبی طرح کوندرا بسیار درخشانتر از وجه فلسفیِ آن است، چراکه کوندرا کلیدیترین مفهومِ مورد استفادۀ خود یعنی زیبایی را چندان روشن نمیکند. او زیبایی را فینفسه دارای ارزش میداند اما اشارهای به علّت این گزینش خود نمیکند. این موضع، آشکارا موضعی کانتی است که زیبایی را فینفسه ارزشمند میدانست، اما کوندرا چندان به کنه این موضع نمیپردازد.
(همۀ ارجاعات از چاپِ بیستوسوم رمان «بار هستی»، با ترجمۀ پرویز همایونفر که توسط نشر قطره منتشر شده است، میباشد)