شهرستان ادب: تازهترین مطلب ستون «یک صفحه خوب از یک رمان خوب» را با «پرونده پرتره محمود دولتآبادی» بهروز میکنیم:
نان نیست آنچه هست به سفره | زهر است و خنجر است و دروغ است
در ادبیات داستانی ایران ستارههای درخشانی بودهاند که موفق شدهاند از ظرفیتهای بیشمار نثر ارزشمند پارسی استفاده کنند و داستانهایی کاملاً ایرانی خلق کنند. محمود دولتآبادی شاید فروزانترین این ستارگان بودهاست. در رمان سترگ «کلیدر» که پرحجمترین و یکی از بهترین رمانهای فارسی است، شاهد مبارزهء عیارانهء گلمحمد کلمیشی علیه ظلم حاکم هستیم. یکی از شخصیتهای مهم داستان که همواره او را در کنار گلمحمد میبینیم، «ستار» است که اگرچه ظاهراً کارش پینهدوزی است، لکن در واقع عامل حزب توده است و قصد دارد قیام گلمحمد و یارانش را به سمت منافع چپگرایان متمایل کند. اما گلمحمد آزادهتر از آن است که به این مسیر بیفتد. نهایتاً ستار با مشاهده آزادگی و اصالت گلمحمد، شیفتهء او و قیامش میشود و حتی دست از عقاید خودش میشوید.
یکی از فرازهای بسیار خواندنی رمان که در پایان جلد هشتم رمان است، شاهد گفتگوی گلمحمد و ستار دربارهء رفتن یا نرفتن گلمحمد به میهمانی بزرگان و منصبداران سبزوار هستیم. ضیافتی که هر دو میدانند در واقع دامی است که برای گلمحمد گستردهاند.
اوج احساسات برادرانه و شورانگیز این مرید و مراد چنین در نثر با شکوه فارسی متجلی میشود که کلام آهنگین میشود و بسیاری از جملات وزن عروضی قابل تقطیع پیدا میکنند! اتفاقی کم نظیر در داستاننویسی فارسی.
در تازهترین مطلب «پرونده پرتره محمود دولتآبادی» سایت شهرستان ادب نمونه جملاتی از این رمان را به صورت تقطیع شده آوردهایم:
گلمحمد را با جهن خان سردار وعدۂ دیداری است؛ خلف وعده کند؟ گلمحمد را دشمنان به تبانی پنجه در پنجه دامی پرداخته اند؛ گام در دام حیلت دشمنان ننهد؟
گلمحمد را به جشن و شام و شرنگ خواندهاند؛ در جشن و شام و شرنگ نباشد؟
گلمحمد را به نان و نمک؛ ... واپس زند حریم و دست و نان و نمک را؟
- «گستردهاند نطع پیش قدمهایت، پیشواز سرت! آخر کدام سر، با چشم باز، پا میکشد به میهمانی خونین؟ نه سفره است. که نطع است گستریده به ایوان. خون، بوی خشک خون! نان نیست آنچه هست به سفره، زهر است و خنجر است و دروغ است. خون! سرمیدهی به پای دروغ و فریب! کم بوده است به دوران، اینگونه سر به باد سپردن؟!»
- «من را به نان و نمک خواندهاند، من را به جشن و شام و شرنگ!»
- «کم بوده است به دوران، کز خون میهمان، خونین شده است سفره نان و نمک؛ سفره دعوت؟ کم دیدهایم که خونین شده است سفره شام و شرنگ و شب، با خون میهمان؟!»
- «نه! بسیار بوده است؛ بسیار دیدهایم!»
- «دشمن، دشمن، دشمن. این جشن را، این شام را شگون شاید سفره نباشد!»
- «این هم محال نیست؛ این هم محال نیست!»
- «همدست میشوند و یکسر، این قوم، این قماش خلایق. یکرویه نیستند اگر هیچگاه، همدست بودهاند همیشه در کار کشتن و بستن. همدست در جنایت و ...
- «با دشمنان مجال فراغت مجوی؛ که میجویی!»
- «اینم نه از اراده و اختیار به دست آمده است!»
- «پا پس بکش! پا پس، از این تله و این دام!»
- «پا پس؟! پا پس کجا بکشم بیتو، مرد؟ پا پس کجا بکشم؟ همراه بودهایم و همپای میرویم!»
- « پس میرویم. همپای بودهایم و همراه میرویم؛ هرچه باد بگو باد. آباد باد هر چه، که باداباد!»
...
در بریدهء دیگری که از همان صفحات این رمان برگزیدهایم، گلمحمد و یارانش را میبینیم که از بیم هجوم نیروهای نظامی حکومت ناگزیرند جادهای را ببندند و ماشینهای در حال عبور را بازرسی کنند. اما این بار اتوبوسی که میگذرد به سوی مقصدی از جنس نور راهی است:
گلمحمد در عمق ماشین به جایی خیره مانده بود. خان عمو نگاه او را رد گرفت. در عمق ماشین، پیرمردی و پیرزنی بژولیدهتر کنج نشسته بودند و نگاههایشان چون دو پوست نازک پیاز آویزان بود. گلمحمد از مان بار و بنهای که بر کف ماشین انبار شده بود، راه به عمق ماشین کشید و آنجا مقابل دو پیر ایستاد. اکنون جابهجا سرهایی به سوی گلمحمد برگشته و نگاه به او داشتند.
گلمحمد پرسید:
- پابوس امام رضا میروید، ها؟
و پیر مرد زنش را نشان داد و گفت:
- به همراه پیر زال، پسرم! نذر کرده بودیم. اگر قبولمان کند.
گلمحمد گفت:
- الحمدلله که حالا طلب کرده است.
پیرمرد گفت:
- تا چه پیش آید.
گلمحمد دست به جیب برد و قبضدان پولش را بیرون آورد و گفت:
- ما را هم دعا کنید!
بیش از این نماند و تند تر از آنکه رفته بود، بازگشت.
-پس شماها دزد نیستید؟!
گلمحمد به سوی صدا سربرگردانید و در او نگریست. مرد سر فرو انداخت. گلمحمد سوی در براه افتاد، از کنار ستار و خان عمو گذشت پایین پرید. صدای پیرمرد که لرزشی آشکار یافته بود، از عمق ماه برآمد که میپرسید:
- برای کی ... به نام کی ... دعا به جان و جوانی کی بکنم، پسرم؟
ستار و خان عمو یکصدا گفتند:
- گلمحمد!
گلمحمد بیرون زده بود. اما صدای پیرمرد، او را میخواند. گلمحمد پا در رکاب گذارد. پیرمرد گفت:
- همراهیمان کن، گلمحمد. جوانمرد، ما را همراهی کن تا از دهنه سنکلیدر رد شویم. من این راه را زیاد آمدهام، آنجاها امن نیست!
زوار با پیرمرد همصدا شد:
- همراهی کن، جوانمرد؛ همراهی کن!
گلمحمد به خانعمو نگریست و پا از رکاب پایین گذاشت. خانعمو نیز پایین آمد. اکنون سرها از دریچهها بیرون آمده بود و خواسته را مکرر میکرد. گلمحمد خان عمو را گفت که پسر گلخانم تا حالا باید ساعتی خوابیده باشد:
- نه؟! ... بد هم نیست. آنجا پیاده میشود و برمیگردد به کلاته، پیش زن و بچهاش. خیر است! ... بیدارش کنید! محمدرضا را بیدار کنید. بگو بیاید برود سرکشی زن و بچهاش. خانه، خانه!
طغرل پی فرمان دوید. گلمحمد چرخید و کنار آتش ایستاد. آتش دلدل میزد. خانعمو و ستار به کنار او آمدند. لحظهای گذشت. شوفر ماشین پیش آمد و گفت:
- اگر اجازه باشد، خان ... خاک بریزیم روی آتش؟
سکوت سنگ. سخن مرد بر زبان او یخ زد. گام واپس گذاشت و ماند. گلمحمد نگاه در آتش داشت. لحظهها گویی ایستاده بودند. محمدرضا گلخانم دواندوان از راه رسید؛ چاروق پاتاوه کرد و توبره بر پشت و مرگ بر دست. دور از آتش ایستاد و منتظر ماند. گلمحمد گفت:
-زوار را که از دهنه گذر دادی، میروی به کلاته ... به خانهات. وعده ما فرداشب به قلعه چمن.
دانسته شده بود که باید ماشین را از کنار آتش گذرانید. شاگرد ماشین راه را معین کرد و ماشین با صدای صلوات از کنار شعلهها عبور کرد و به راه راست شد. پس گذر ماشین، تفنگچیها که برداشتن سنگها را پیش دویده بودند، باز آمدند و دورتر ایستادند. صدای پسله ماشین هردم دور و دورتر میشد، و سکوت پهنای بیشتری مییافت. گلمحمد همچنان در آتش بود. مقابل گلمحمد، خانعمو گرگی نشسته بود و راست در چشمهای او خیره مانده بود و همچنان که شاخه هیزمی را بیاختیار میان انگشتان میشکاند، پرسید:
- چی میجنبد میان کلهات، عموجان؛ چی؟
جواب خانعمو را گلمحمد سر برآورد و گفت:
- آتش! ... آتش، خانعمو! بگو باز هم هیزم بیاورند! ... آتش!