شهرستان ادب: تازهترین مطلب پروندهکتاب «بیچشمداشت» اختصاص دارد به گفتگویی که خانم نیلوفر بختیاری، شاعر و منتقد، با موسی عصمتی داشته است. در این گفتگو موسی عصمتی از روزهای ابتدایی شاعریاش میگوید و برنامهای که برای روزهای آیندهی ادبی خود دارد. این گفتگو را با هم میخوانیم:
«محکومم
به سرشکستگی
در مقابل داربستها
وقتی راه... که نه!
دار مرا بستهاند
و من
با سیلی داربستها
صورتم را سرخ میکنم...»
موسی عصمتی، شاعر و معلم ادبیات؛ متولد ۱۳۵۳ در روستای شوریجه از توابع سرخس است. آغاز تجربهی شعری او پس از شروع دوران نابیناییاش در سن ۱۲ سالگی بود که با حضور در جلسات حوزهی هنری خراسان و استفاده از محضر شاعرانی چون محمدکاظم کاظمی، مصطفی محدثی خراسانی و... شکل گرفت. از وی تاکنون مجموعهشعرهای «قدمی مانده به تو» و «بیچشمداشت» منتشر شده که دومی به چاپ دوم رسیده است. وی همچنین از برگزیدهی دورههای گوناگون جشنوارههایی چون جشنوارۀ شعر رضوی، شعر ملی روستا، دفاع مقدس و ... است.
مجموعه بیچشمداشت او سال گذشته نامزد جایزهی کتاب سال جشنواره قلم زرین و برگزیدهی کتاب سال نابینایان ایران در بیست سال اخیر شده است. وی اخیراً نیز به عنوان چهرهی برتر سال نابینایان انتخاب شد.
با او از روزهای با چشم دل دیدن و دوران شاعری و معلمیاش سخن گفتیم که ثمرهی این گفتگو اکنون پیش روی شماست:
ابتدا کمی دربارهی تجربههای آغازین شاعریتان بفرمایید؛ اینکه از چه زمانی نخستین سرودههایتان شکل گرفت و چه شد که با محیط ادبی خراسان آشنا شدید؟
ابتدا باید بگویم درست است که من خراسانیام، اما بخش کوچکی از دوران تحصیلم در مشهد گذشته است. من تا پنجم ابتدایی در روستای خودم، معدن آق دربند، درس میخواندم. بعد بر اثر بیماری مننژیت که منجر به نابیناییام شد، سه - چهار سالی ترک تحصیل کردم. در این ایام درگیر معالجاتم بودم که به سرانجام نرسید و درنهایت با مشورت خانواده دیدم بهتر است برای ادامهی تحصیل به مدارس نابینایان مراجعه کنم. هرچند ابتدا برایم دشوار و غیرقابل پذیرش بود، اما بهناچار پذیرفتم.
همانطور که خدمتتان گفتم، ما ساکن یکی از روستاهای سرخس بودیم و آن زمان مشهد یک مرکز آموزشی نابینایان داشت؛ اما شبانهروزی نبود و تنها مختص کسانی بود که صبحها از سطح شهر به مدرسه میآمدند و ظهر هم برمیگشتند. بنابراین چون پدرم هم در همان روستا شاغل بودند، برای خانواده مقدور نبود که فقط به خاطر درس من ساکن مشهد شوند. اینگونه شد که من به تهران آمدم و در مرکز آموزشی نابینایان شهید محبی مجدداً از پنجم ابتدایی شروع به درس خواندن کردم. در آن مدرسه ما از شمال تا جنوب کشور دانشآموز داشتیم. بهحدی که به طنز میگفتیم اینجا مثل مجلس ایران است و از همهی شهرها نماینده دارد.
در همان دوران که در تهران بودم، دو دغدغه و دو درد باعث شد به شعر روی بیاورم؛ اول آنکه چون بین من و دوران بیناییام فاصله و دیواری ایجاد شده بود، خاطرات دوران بینایی دیگر برای من تکرارشدنی نبودند. برای همین این اندوه همیشه درون من بود و آزارم میداد. هرچند بسیار مغرور بودم و آن را آشکار نمیکردم، ولی در تنهاییهای خودم بسیار میگریستم و متأثر بودم. حتی یادم است در صف غذاخوری در مدرسهی شهید محبی آرامآرام اشک میریختم و با خود فکر میکردم که چرا من باید هزار کیلومتر دورتر از شهر و دیار خودم درس بخوانم. دیگر آنکه این غربت عظیم و فاصلهای که میان من و دوران بیناییام ایجاد شده بود، باعث میشد کمتر با خانواده ارتباط داشته باشم. یعنی ما از اول مهر که سر کلاس میرفتیم تا ۲۸ اسفند حتی اجازهی مرخصی هم نداشتیم و فقط ۱۴ روز ایام عید و سه ماه تابستان تعطیل بودیم. اینها یک نوع اندوه و دغدغه ی عجیبی بود که فکر میکنم کمکم زمینههای سرایش را در من ایجاد کرد. من درد دلهایی داشتم و احساس کردم میخواهم حرف بزنم.
یادتان هست اولین شعرهایتان را چه زمانی سرودید؟
از کلاس دوم راهنمایی اولین جرقههای شعر در من شکل گرفت، ولی مثل همهی شاعران اولین کارهایم ضعیف بود و شاید تا دو - سه سال اول بهشدت با وزن درگیر بودم و برایم بسیار عجیب بود که شاعران چطور به آن روانی شعر میگویند. اما خوشبختانه در همان مرکز شهید محبی معلم شاعری داشتیم به نام خانم میترا نیکپور که وقتی متوجه شد که من در مسابقات دانشآموزی منطقهی پنج تهران اول شدم، تشویقم کرد و از من خواست زنگهای ورزش پیش ایشان بروم و شعرهای جدیدم را بخوانم تا دربارهی شعرهای من نظر بدهند. تا دوران راهنمایی و دبیرستان هم تهران بودم، اما در دو سال پایانی دبیرستانم مرکز شبانهروزی مشهد افتتاح شد و ما را به مشهد برگشت دادند. این شاید یک نقطۀ عطفی برای من بود. چون خوشبختانه در مشهد و در همان دوران دانشآموزی با استاد محمدکاظم کاظمی آشنا شدم و ایشان روی شعر من تأثیر چشمگیری گذاشتند.
این آشنایی حدوداً چه سالی بود؟
حوالی سال ۷۴ و ۷۵. قبلاً شعر آقای کاظمی را از رادیو شنیده بودم و با اسمشان آشنا بودم. خصوصاً آن شعر «احد ۱» را با مطلع: «ای به امید کسان خفته ز خود یاد آرید/ تشنهکامان غنیمت ز احد یاد آرید» که جزء اشعار ایشان در مجموعهی «پیاده آمده بودم» بود و یادم است خوانندهای به نام عباس بهادری هم آن را خوانده بود. به هر حال وقتی به مشهد رسیدم و متوجه شدم که آقای کاظمی ساکن مشهد هستند با سازمان تبلیغات اسلامی تماس گرفتم و یکی از دوستان مرا راهنمایی کردند. جالب اینکه وقتی با آقای کاظمی تماس گرفتم، به من گفتند شما پنجشنبه بیایید حوزه هنری و آنجا همدیگر را ببینیم. من رفتم و ایشان هم بهموقع آمدند و اولین دیدار من با ایشان اتفاق افتاد. آن زمان من معمولاً شعرهایم را روی یک کاست ضبط میکردم و برای آقای کاظمی میفرستادم. معمولاً بخشی از کاست خالی میماند و اگر هم کل نوار پر میشد، یک کاست خالی دیگر کنارش میگذاشتم تا آقای کاظمی نظراتشان را برای من بگویند. سال ۷۶ هم که دانشگاه بیرجند قبول شدم، در مسیر رفتوبرگشت به بیرجند معمولاً سری به خانهی ایشان میزدم و آن کاستها را از ایشان میگرفتم و نظراتشان را دریافت میکردم. یا بعضی وقتها که روستا بودم، برایشان نامه مینوشتم و ایشان جواب نامۀ مرا میدادند و این ارتباط همچنان وجود داشت. بعد از فارغالتحصیلی هم به صورت جدی وارد فضای ادبی خراسان شدم و این ارتباط تأثیر بسیار خوبی بر من گذاشت. هرچند فکر میکنم از این فضا آنطور که باید و شاید استفاده نکردم و درواقع شاگرد خوبی نبودم.
اما اینطور که میفرمایید پشتکار و پیگیری بسیاری در این مسیر داشتهاید و گویا خانواده هم در فراهم کردن زمینهی فعالیت درسی شما بسیار تأثیرگذار بودهاند. چراکه پذیرفتن این شرایط و دوری از فرزند شاید برای بیشتر خانوادهها ممکن نباشد.
بله، البته برای خانواده من هم بسیار بسیار دشوار بود. حتی آن زمان که من در تهران درس میخواندم، در روستا تلفن نبود و خانوادهام مجبور بودند برای یک تماس دهدقیقهای یا یک ربعی با من از روستا به مشهد بیایند و یک شب در هتل یا مسافرخانهای بمانند و بعداز ظهر با تلفنهای سکهای اطراف حرم، پس از آنکه نوبتشان میرسید، تماس بگیرند و با من صحبت کنند. اما همین صحبت کوتاه هم برای من و هم آنها اتفاق بزرگی بود و واقعاً با وجود آنکه پدر و مادر من سوادی نداشتند، فوقالعاده بینش بالایی داشتند و خیلی مرا حمایت کردند.
از فعالیت ادبیتان در حوزه هنری مشهد سخن گفتید. آن زمان استاد کاظمی آنجا جلسهای برگزار میکردند؟
جلسات حوزه هنری با مسئولیت و هدایت آقای استاد مصطفی محدثی خراسانی برگزار میشد و از همین انجمن آقای کاظمی، آقای اکرامی و سپاهی یونسی و کلاً بسیاری از شاعران شاخص خراسان برخاستهاند.
در دیگر محافل شعری و جشنوارههای آن زمان هم حضور داشتید؟
بله، در آن سالهای دانشجویی اتفاق خوب دیگری که برای من افتاد، در بیرجند با یکی دو دوست شاعر آشنا شدم که همراه با آنها در جشنوارههای دانشجویی شرکت میکردم و با این دوستان به شیراز، همدان، تهران و ... رفتیم. این جشنوارهها که عمدتاً دانشجویی بودند، روی من تأثیر بسیار مثبتی گذاشت و از این طریق با شعر جوان آشنا شدم. آن زمان با توجه به شرایط خاص و محدودیت شدید مطالعاتی که من داشتم، عمدهی اطلاعات ادبیام را از راه حضور در جلسات ادبی به دست میآوردم. یا آنکه گاهی از دوستانم میخواستم برای من شعری را بر روی کاستی بخوانند و ضبط کنند. در دانشگاه بیرجند که بودم، یادم میآید سه تا رادیو ضبط با خودم برده بودم و اینها را تقسیم کرده بودم در خوابگاههای مختلف و دوستانم درعینحال که برای خودشان موسیقی گوش میکردند، گهگاهی برای من هم جزوهها را ضبط میکردند! همان سال دوم دانشگاه بودم که اولین مجموعه شعرم به نام «قدمی مانده به تو» از انتشارات توسعه در تهران چاپ شد.
در دانشگاه بیرجند چه رشتهای میخواندید؟
هم در مقطع لیسانس و هم فوق لیسانس ادبیات خواندم. اتفاق خوب دیگری که آنجا برایم افتاد، آشنایی با یکی از همکلاسیهایم بود که منجر به ازدواج شد. خانمم رشتهی دبیری ادبیات میخواندند و من رشتهام ادبیات محض بود. از آن به بعد کار ضبط درسها برای من فوقالعاده راحتتر شد. یا درسها را با هم داشتیم و با هم میخواندیم، یا زمانی که درسها متفاوت بود و واحدها پس و پیش بود، ایشان زحمت ضبط را میکشید. بعد از دورهی لیسانس هم من برای مدتی به مشهد آمدم و به صورت حقالتدریس شاغل بودم که دوباره هوای تحصیل به سرم زد و در آزمون شرکت کردم. با تعلق خاصی که به بیرجند پیدا کرده بودم، دوباره رشتهی ادبیات را در بیرجند ادامه دادم و پایاننامهام هم در خصوص اشعار استاد محمدکاظم کاظمی بود.
چه شد که این موضوع را انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه معمولاً در دانشکدههای ادبیات، فضای ادبیات کلاسیک پررنگتر است.
بله، متأسفانه در آن ایام در دانشگاهها فضای شعر معاصر خیلی کمرنگ بود و برای همین آدم ناخودآگاه از آن فاصله میگرفت؛ مگر اینکه واقعاً فعال بود. آن زمان من در طول هفته یا مشهد بودم و یا بیرجند و برای همین کمتر فرصت میشد به جلسات ادبی بروم و این در من خلأی ایجاد کرده بود و برای آنکه نجات پیدا کنم و به دلیل ارادت زیادی که به شعر آقای کاظمی داشتم، موضوع نقدوبررسی اشعار ایشان را انتخاب کردم. فکر کردم در زمانی که شاعری در کنار ما هست، باید به او بپردازیم. نه اینکه خدای نکرده وقتی از دست رفت و به نظرم اتفاق خوبی بود.
بعد از اتمام کارشناسی فعالیتتان را در زمینه دبیری ادبیات ادامه دادید؟
بله، دبیری را شروع کردم و در حین اینکه تدریس میکردم، دوباره فوق لیسانس گرفتم و در مدرسهی پسرانهی امید نابینایان مشهد که تنها دبیرستان شبانهروزی شرق کشور است، معلم شدم. این مرکز از سال ۷۵ شبانهروزی شد و روزبهروز کاملتر شد و الآن به نحویست که تقریباً سه استان خراسان رضوی، شمالی و جنوبی و استان سیستان و بلوچستان را پذیرش میکند و درواقع دارد شرق کشور را پوشش میدهد.
در دورهی معاصر برخی شاعران همواره شاگردپرور بودهاند و تجربیات خودشان را به نسلهای بعد منتقل کردهاند. گویا این دسته از شاعران ذاتاً روحیهی معلمی دارند. ولی شاعرانی نیز هستند که یا این بخت را نداشتهاند که بتوانند به عنوان معلم -چه دبیر ادبیات و چه در جایگاه یک استاد شعر- فعالیت کنند، یا متأسفانه گاه دچار نوعی خساست در انتقال تجربهشان به شاعران جوانتر بودهاند. شما از جمله شاعرانی هستید که در دستهی اول قرار دارید. کمی از حال و هوای تدریس ادبیات به نوجوانان نابینای مدرسه نابینایان مشهد بفرمایید.
حضور در میان دانشآموزان نابینا، خصوصاً وقتی به عنوان معلم شرایط مشابه آنها را داری- به نظر من مسئولیت آدم را دوچندان میکند. در طی سالهای تدریسم به این تجربه رسیدهام که دانشآموزان نابینا از معلمان هم نوع خود بیشتر الگو میگیرند و تأثیر می پذیرند. من در کلاسهای ادبیات برای اینکه بچهها بتوانند با درس بیشتر ارتباط برقرار کنند، همیشه درس را با یک شعر غیردرسی شروع میکنم. مثلاً کامپیوتر کلاس را روشن میکنم و با پخش یک شعر و یک آهنگ که معمولاً زیرصدای خوانش شعر است، سعی میکنم فضا را آماده کنم. مثلاً اگر درسی دربارۀ نیما داریم، در صورت امکان حتماً یکی از شعرهای نیما را که بزرگان خواندهاند، پخش میکنم. یا اگر درسمان شعری از اخوان است، یکی از شعرهای او را با صدای خودش پخش میکنم یا شعرهای شاعران معاصر را معمولاً به خط بریل تبدیل میکنم. همچنین مجموعهای از فایلهای صوتی ادبیات دارم که اینها را معمولاً همان اول سال به کامپیوتر کلاسها انتقال میدهم تا هر جلسه حتماً یک داستان کوتاه و شعر بشنویم و معمولاً برای شناساندن قالبهای شعری، از قافیههای مجسم مثلاً از اسباببازیهای کوچک، میوههای پلاستیکی و عروسک، یا اشیائی که بر روی در یخچالها میچسبانند، استفاده میکنم تا از این طریق بچهها بیشتر با قافیه و قوالب شعری آشنا شوند.
از بین دانشآموزانتان حتماً کسانی هم بودهاند که به مدد تشویقهای شما به فعالیت جدی در این حوزه مشغول بشوند؟
بله؛ من شاگردهایی داشتم که از روستاها آمدند، ولی احساس کردم که استعداد نوشتن دارند و بارها تشویقشان کردم، کتاب در اختیارشان قرار دادم و با وجود آنکه شاید خیلی با شعر امروز آشنایی نداشتند، هنگام پخش موسیقی و شعر در کلاس بارها و بارها آنقدر تحت تأثیر قرار میگرفتند که تا مدتها کلاس به سکوت سنگینی فرو میرفت. دانشآموزانی هم داشتم که الآن دانشجو شدهاند و دست به قلماند و حتی در نشریات دانشگاهی به عنوان سردبیر فعالیت میکنند و به عنوان نویسنده در دانشگاه فعالاند، وبلاگ دارند و گاهی برای برنامههای رادیویی مطلب مینویسند؛ اما هنوز تا رسیدن به مرحلهای که بتوانند مطرح شوند فاصله دارند، که این به تلاش خودشان در دورهی دانشگاه بستگی دارد. من فکر میکنم یک معلم باید راه را نشان بدهد و اینکه دست دانشآموز را بگیرد و به مقصد برساند، شاید دانشآموز را تنبل کند. باید مسیر و جهت را نشان داد و آنها را علاقمند کرد.
در خود مدرسه هم برنامهی شعرخوانی برگزار میکنید؟
بله، در طول سال یکی از برنامههای من برای بچهها این است که حتماً یک شب شعر تدارک میبینم و شاعران خوب مشهدی را به مدرسه دعوت میکنم. مدرسهی دخترانۀ نابینایان هم دیواربهدیوار ماست و در یک سالن اجتماعات مشترک؛ دانشآموزان خوابگاهی و بچههای روزانهای که علاقمند باشند را گرد هم میآوریم و با حضور شاعران، شب شعری برگزار میکنیم. بچهها هم دلنوشتهها و یادداشتهایشان را میخوانند و به این ترتیب ارتباط ویژهای با شاعران برقرار میکنند. تاکنون آقای سپاهی لایین، جواد کلیدری، قاسم رفیعا و خانمها راضیه رجایی، طیبه ثابت، لیلا طالقانی و خیلی از شاعران خوب خراسان را به جلسات دعوت کردیم. چند بار هم شده که بچههای علاقمند را با خودم به جلسات سطح شهر بردهام و با یک روحیهی خوب برگشتهاند؛ از جمله جلسهی مؤسسهی فرهنگی درّ دری و دیگر شب شعرها. حتی آن شب شعرها را ضبط میکردند تا در خوابگاه برای آنهایی که در آن جلسه نبودند، پخش کنند.
یکبار در گفتگوی دیگری فرموده بودید بیچشمداشت را اولین مجموعهی جدی خود میدانید. اما همانطور که اشاره کردید پیش از این مجموعه، آثار دیگری نیز از شما منتشر شده. کمی دربارهی این آثار بفرمایید.
بله همانطور که خدمتتان گفتم، مجموعۀ «قدمی مانده به تو» محصول دوران دانشجویی بود و جزء آن اولین کارهایی که آدم معمولاً دوست دارد زودتر چاپ شود. آن زمان نیز با حمایت آموزش پرورش استثنایی چاپ شد؛ ولی الآن از آن مجموعه خیلی راضی نیستم. دیگر آنکه دو سه تا کار کودک به نامهای «نان» و «شیر یعنی زندگی» و «ضامن آهو» و... هم چاپ کردم که شاید بیشتر جنبۀ آموزشی داشتند تا فضای هنری و از طرف انتشارات پژوهش طوس و آیین تربیت منتشر شدند. دیگر کتابی بود برای آموزش خط بریل که دلیل نگارش آن خانوادههایی بودند که بچههایشان میخواستند خط بریل را یاد بگیرند و لازم بود مادر هم این خط را بلد باشد تا در خانه با بچه کار کند و من برای آنکه کار آنها راحتتر باشد شعر شهرک الفبای بریل را گفتم و این به صورت چهار حلقه سی دی صوتی تصویری منتشر شد.
مجموعهی بیچشمداشت از زمان انتشار تاکنون با استقبال خوبی مواجه شده و سال گذشته نیز در جشنوارهی قلم زرین سال جزء نامزدهای نهایی بهترین کتاب شعر سال شد. همچنین شاهد موفقیت این کتاب در جشنوارهی کتاب سال نابینایان ایران و یکی دو جشنوارهی دیگر نیز بودیم. استاد محمدکاظم کاظمی در مقدمهی کتاب بیچشمداشت دربارۀ طرحهای خاص و متفاوت اشعار شما سخن گفتهاند و شما را در طرح صوری و محتوایی شعرتان صاحب ابتکار دانستهاند. کمی دربارهی حال و هوای این مجموعه و تجربهای که در سرایش آن داشتید، بفرمایید.
من سعی کردم چند نکته را در بیچشمداشت رعایت کنم. اول آنکه موضوعات را متنوع انتخاب کردم. من شعرهای دیگری هم داشتم، ولی از هر موضوعی سعی کردم بهترین کارها را انتخاب کنم. از دغدغههای نابینایی تا اشعار با فضای روستایی، آیینی، محیطزیستی و دفاع مقدس در این کتاب هست. با اینحال حتی دوست نداشتم دغدغههای نابینایی را طوری بنویسم که در حد منِ فردی باقی بماند و سعی داشتم در عین حال که به نوعی درونیات خودم را بازتاب میدهم، دیگر افراد جامعه هم با آن همذاتپنداری کنند و سهم خودشان را از آن شعر بگیرند. در کنار قالبها و موضوعات متنوع سعی داشتم از وزنهای متنوع هم استفاده کنم؛ مثلاً در بخش اول کتاب که کلاسیک بود، زاویه دیدهای متفاوت را مد نظر داشتم.
برای من نگاه خاصی که در شعر «بیبی۱» و «بیبی۲» و برخی شعرهای دیگر داشتید، جالب بود. نگاهی که هم دربردارنده فضای روستایی بود و هم انگار به نوعی دعوت و گرامیداشتی بود نسبت به اصالتها و سنتها. علاوه بر این در این مجموعه شما در کنار تنوع موضوع، به تنوع قالب هم رسیدهاید. ما هم شعرسپید در این کتاب میخوانیم و هم غزل و مثنوی غزل و رباعی و تقریباً میتوان گفت میان این دو بخش، شکافی وجود ندارد. این در حالیست که بسیاری از شاعرانی که غزل میگویند، تمایل به نوشتن سپید ندارند. شاید چون این دو شکل با هم فاصله زیادی دارند. بالعکس هم همینطور. کسانی که سپید میسرایند، غالباً موزون نوشتن برایشان دشوار است یا اگر هم دشوار نباشد، آفتش این است که سپیدهایشان ناخودآگاه وزن پیدا میکند. میخواستم کمی دربارهی تجربۀ سرودن شعر کلاسیک در کنار سپید بفرمایید و اینکه آیا روند سرایش این دو شکل همزمان بود؟
خیر، غزلها قدیمیترند. من غزلهایی در این مجموعه دارم که از سال ۷۹ تا همین اواخر سروده شدهاند و سپیدها جدیدترین کارهای من محسوب میشوند. شاید چیزی که باعث شده شکافی میان این دو شکل نباشد، یک نوع هماهنگیست که سعی کردم در دو حوزه ایجاد کنم. یکی هماهنگی در اندیشهی این شعرها که میخواستم به هم نزدیک و شبیه باشد و دیگر آن که سعی داشتم موضوع بازگشت به مفاهیم اصیل انسانی و ارزشهای در حال کمرنگ شدن را در هر دو به کار بگیرم و این باعث شده یک تعادل و توازنی بین آنها برقرار شود. بنابراین سپیدها از لحاظ شعری همان حرفهایی را میزنند که در اشعار کلاسیک است. منتهی با زبان و حس و حالی دیگر.
درست است؛ به عنوان مثال در شعر محکوم -که به نظر من از زیباترین سپیدهای این مجموعه است- تجربهی قدم زدن یک نابینا در شهر پر از چاله و داربست را به تصویر میکشید و همین مضمون در غزلی از همین مجموعه هم وجود دارد که سرودهاید «راه را چاه نگویید، خودم میبینم»؛ اما در این سپید گویا مخاطب به همراه شاعر در خیابانها قدم میزند و انگار خیلی ملموستر داریم همان تجربهی موجود در غزل را میبینیم.
درست است. این بازتابها در کارهای کلاسیک کلیتر و سمبولیکتر است و در کارهای سپید سعی کردم جزئیتر به همان اتفاقات بپردازم.
شنیدهایم چاپ دوم بیچشمداشت در نمایشگاه کتاب ۹۷ به فروش رسید. به چاپ مجموعه شعر تازهتان هم فکر کردهاید؟
فکر میکنم باید یک فاصلهای ایجاد شود. چون به نظرم یک شاعر نباید خودش را تکرار کند. یعنی مجموعهی بعدی من نباید شبیه بیچشمداشت باشد و باید اثری باشد فراتر از آن، یا حداقل دارای یک زاویه دید متفاوت. اگر بخواهم اشعاری با همان حد و اندازه و حال و هوای بیچشمداشت بسرایم، روی همان پلهای که ایستادم فقط جابهجا شدهام و به پلهی بعدی راه پیدا نکردهام. اگرنه شعرهایی دارم که بشود یک یا دو مجموعه دیگر هم چاپ کرد. ولی فعلاً چیزی که دغدغهاش را دارم، چاپ بخشی از خاطراتم را از دوران بیناییست تا دوران نابینایی و سه - چهار سالی که در خانه بودم. همچنین تجربهی تحصیلم در مدرسهی نابینایان تهران و مشهد. چیزی شبیه به آنچه طاها حسین در «آن روزها» نوشته است. برای منی که قبلاً میدیدم و بعد نابینا شدم، این اتفاق خیلی تأثیرگذار بود. شاید بخشهایی از این خاطرات بسیار غمگین و بسیاری از آن طنزآمیز باشد. بارها وقتی این خاطرات را برای خانواده و دوستان تعریف میکنم، برایشان جالب است. حتی در دورانی که ترک تحصیل کرده بودم، یکسری بحثهایی پیش میآمد و بعضی وقتها همسایهها سفارش میکردند که فلانجا امامزادهای یا دعانویسی هست یا در فلان شهر پزشکی هست که معجزه میکند و مثلاً خاطرات مسافرتهای متعددم به شهرهای مختلف برای به دست آوردن بینایی و فراز و نشیبهایی که در این ایام برایم پیش میآمد به نظرم در نوع خود میتواند منحصربهفرد باشد.
انشاءالله کی قرار است این خاطرات منتشر شود؟
فعلاً مشخص نیست. هنوز در حال بخشبندیشان هستم. سعی دارم این یادداشتها را صادقانه بنویسم تا بتواند تأثیر خودش را بگذارد.
به عنوان حسن ختام این گفتگو دوست داشتیم شعری از بیچشمداشت و یک شعر منتشر نشده از شما بشنویم.
از مجموعهی بیچشمداشت:
«نگاتیوهایی سوخته»
چشمهایم
نگاتیو هایی سوختهاند
از خاطراتی فراموش شده
در روستایی دور
از شهری سوخته در زابل
از جنازهای
با چشمهایی مصنوعی
چشمهایم
نگاتیوهای سوختهاند
که هیچ تصویری را
بیاد نمیآرند
حتی
در تاریکخانههای مدرن
چشمهایم را
عوض میکنم
با یک دنیا خاطرات بهبادرفته
چشمهایم را عوض
که نه
میبخشم
به کودکان پایینترین نقطۀ شهرم
به کودکانِ
دورترین روستاها
در سرخس
تا تیلهای مرموز باشند
سرگرمیهاشان را
وقتی که
در کوچههای کاهگلی
با لباسهای خاکآلود
به بازی مینشینند
و از منتشر نشدهها:
«کلاغها»
با چادری همیشه زغالی کلاغها
گل میکنند با پر و بالی کلاغ، ها!
عکس تمام پنجرهها را گرفتهاند
از اوج آشیانۀ خالی کلاغها
از روزگار دور عزادار ماندهاند
این لحظهلحظههای زلالی کلاغها
با قارقارهای غمانگیز میپرند
از دست سنگسار اهالی کلاغها
وقتی که سنگ حرف نخستین بچههاست
خو میکنند باز به لالی کلاغها
انگار هیچگاه به مقصد نمیرسند
در قصههای گنگ و خیالی، کلاغها
از سیمهای برق سراسیمه میپرند
آخر به لانههای سفالی کلاغها
تصویر روسیاهی هر روز جنگلاند
حتی میان نقشۀ قالی کلاغها!