موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
نوشته‌ی سیدمیثم موسویان

پیرمردِ یک‌چشم | بازخوانی داستانی از مجموعه‌داستان «بخارهای رنگی»

19 شهریور 1397 16:10 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
پیرمردِ یک‌چشم |  بازخوانی داستانی از مجموعه‌داستان «بخارهای رنگی»

شهرستان ادب: در ادامه‌ی پرونده ادبیات عاشورایی سایت شهرستان ادب، داستان کوتاهی می‌خوانیم از کتاب «بخارهای رنگی» نوشته‌ی سیدمیثم موسویان. این داستان، روایتی است از شخصیتی که پای پرده‌خوانی ظهر عاشورا نشسته است و جریان کربلا به موازات آن پیش می رود. شما را به خواندن این داستان دعوت می‌کنیم:

 

«غلام» دید که مردم دورتادورِ تک‌درختِ راجی قدیمی جمع شده‌اند.

پرده‌خوان روی چهارپایه‌ای چوبی ایستاده بود و تیرک چوبش را روی پرده‌ی بسته به درخت، حرکت می‌داد.

دستی روی لب‌های پنهان پشت سبیل‌های پرپشتش کشید و سعی کرد از همان دور، صدای پرده‌خوان را بشنود.

خیلی وقت می‌شد که گریه نکرده بود.

خودش فکر می‌کرد که دیگر توی محرم‌خوانی‌ها گریه نخواهد کرد.

پرده‌خوان، تیرَکش را به طرف یک زن عرب خمیده در دست چپ پرده برد و گفت: «یک روز این مادر، بچه‌ی یک‌چشمش را به دامن پیامبر گذاشت، تا حضرت ختمی مرتبت برای بچه دعاکند».

مردم یک‌صدا صلوات فرستادند.

«بچه در دامن پیامبر بود و تقلا می‌کرد... »

بچه‌ای در بغلِ زنی سروصدا می‌کرد. زن، بچه را در بغلش فشار داد و گفت:‌«هیش... ساکت!»

غلام چشم از پرده گرفت و از دور، به زنِ بچه به بغل نگاه کرد، اما نتوانست از زیر نقاب، صورتش را ببیند.

پرده‌خوان از چهارپایه پایین پرید و همان‌طور که راه می‌رفت، تعریف کرد:

«بچه خودش را رها کرد و دامن پیامبر را آلود... »

غلام، نگاهش را به بقیه انداخت.

«مادر دوید و سرِ بچه‌ی یک‌چشمش داد کشید. حضرت ختمی مرتبت محمد (صلوات الله علیه و آله)...»

مردم یک‌صدا صلوات فرستادند.

غلام کمی جلوتر رفت و به پرده خیره شد.

«پیامبر به مادر عتاب کرد که با بچه کاری نداشته باش! دامن من پاک می‌شود، اما اثر دعوای تو با بچه‌ات نه...»

بچه زد زیر گریه و صدایش به صدای پرده‌خوان گره خورد. زن، بچه به بغل، از جمعیت جدا شد و همان‌طور که هیش‌هیش می‌کرد و به بچه غر می‌زد، او را در بغلش تکان می‌داد و دور می‌شد.

پرده‌خوان چوبش را به سمت بچه‌ی یک‌چشمِ روی پرده لغزاند و او را نشان داد که پا درآورده و با بچه‌های هم‌سنش بازی می‌کند.

شب‌ها هم مادر، برای او داستان ختمی‌مرتبت و لباس آلوده‌شده را تعریف می‌کند.

پرده‌خوان صورتی نورانی را نشان داد و گفت:

«حالا بچه، جوان و بعد پیر شده و زره به تن پوشیده است. ریشِ سفیدی دارد و زره‌اش قرمزرنگ است».

غلام، به صورتِ یک‌چشمِ پیرمرد، روی پرده خیره شده بود و با خود فکر می‌کرد که دیگر نمی‌تواند توی هیچ مراسم محرمی گریه کند.

این را همان وقتی فهمیده بود که دورتادورِ ده را می‌چرخید و سبیلش را تاب می‌داد. محرمِ چندسالِ پیش بود...

گناه در ایام محرم، اثر بیشتری دارد؛ هرچند که چشم، چشم را نبیند و توی تاریکی باشد.

پرده‌خوان گفت:

«بچه تا جوان بشود و بعد هم پیر، دلش از گناه سیاه شده بود».

پرده‌خوان از بچگی و بازی‌هایش خواند... تا او جوان شد و کت‌وکولی به‌هم‌زد. دشنه‌ای به کمر گذاشت و سبیلی تاباند.

حرام خورد و حرامی کرد...

مادرش مُرد و حالا، کسی نبود که داستان پیشاب کردنش را به یادش بیاورد. برای همین زرهِ قرمز به تن کرد و مقابل آب ایستاد و راه آب را بست.

صدای شیون زن‌ها بلند شد. یکی‌شان ناخن‌هایش را روی صورتش کشید و ناله زد. غلام، یاد مادرش افتاد که گریه می‌کرد و روزهای محرم، مشکی می‌پوشید.

او مادرش را به خاک نسپرده بود...

اصلاً وقتی مادرش مرد، خبردار هم نشده بود.

مردم می‌گفتند مادرش آخرها علیل و ذلیل شده بود...

شاید هم وقتِ‌ مردن نفرینش کرده بود که دائم بد می‌آورد.

غلام با تنه‌اش چند مرد را کنار زد و خودش را به پرده نزدیک‌‌تر کرد. چندنفر هم با دیدن غلام، از جلو برایش راه باز کردند.

پرده‌خوان داد زد:

«اما حالا قرار است شاهزاده‌ای به میدان بیاید... پیرمردِ یک‌چشم خودش را برای جنگ آماده می‌کند».

غلام باز هم جلوتر رفت تا تصویرِ صورت پیرمرد را خوب ببیند.

گوشه‌ی پرده یک جوانِ بلندبالا، با عمامه‌ی سبز، روی اسبِ سیاهی نشسته و پدرش، با صورتی پوشیده از نور، پشت سرش در حال حرکت است...

بالای سرِ مرد نورانیِ پیاده نوشته:

پسرم! لب‌های من از لب‌های تو خشک‌تر است. به‌زودی از دست جدت، محمد مصطفی (ص) سیراب خواهی شد.

پرده‌خوان با چوب روی زره پیرمرد زد و پارچه‌ی پرده را به حرکت انداخت.

 

به غلام نارو زده بودند و او، با تنی زخمی، سوار اسبش شد و سمت خانه راه افتاد.

او باید می‌دید که در خانه، چیزی اندوخته دارد یا نه.

شبانه به خانه رسید. مادرش در خانه نبود.

خانه به خرابه‌ای شبیه بود، نه مرغی و خروسی و نه گوسفند و گاوی.

 

پرده‌خوان گفت:

«پیرمرد کلاه‌خودش را روی سرش گذاشت و نیزه‌اش را برداشت. او باید شاهزاده‌ی دشت کربلا را به شهادت می‌رساند و خانه‌اش را پر از دِرهم می‌کرد».

پرده‌خوان دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و از مردم، اشک طلب کرد.

 

غلام مادرش را هل داده و گفته بود: «پیرزن! حوصله‌ی نصیحت ندارم... اگر زبانت را نگه نمی‌داری، ولت می‌کنم تا از گرسنگی بمیری...»

غلام می‌دانست که قرار نیست هیچ اشکی از چشم‌هایش بیاید... گناه او را نمی‌بخشیدند.

پرده‌خوان گفت:

«امام حسین (ع) بی‌معطلی به پسرش اذن میدان داد».

بعد شروع کرد به خواندن شعری از جوانمردی و مردانگی شاهزاده علی‌اکبر (س).

مردم گریه می‌کردند...

غلام نمی‌توانست از کسی بپرسد که قبرِ مادرش کجاست؟... یا نمی‌توانست از کسی بپرسد که موقعِ مردن او را نفرین کرده است یا نه؟ شب‌ها توی خانه می‌نشست و به پارس کردن سگ‌ها و صدای چکیدن خمره‌ای به پیاله‌ای گوش می‌داد و از خود می‌پرسید: مردم درباره‌اش چه می‌گویند؟

پرده‌خوان ادامه داد:

«اسبِ شاهزاده، سیاه‌رنگ است. اسبِ تک‌سواری که باید شاهزاده را سمت خیمه‌ها برگرداند».

اسبِ غلام، چشمش را بسته بود و جلوی در خرابه، تلف شد.

«شاهزاده با اسب سیاهش به میدان زد».

حالا چوب روی پرده می‌لغزید و جنگ بود و جنگ... گرد و خاک بود و زخم... صورت‌های سیاه و دیومانند، دورِ شاهزاده را گرفته بودند.

پرده‌خوان چون را روی پیرمرد برد و گفت:

«حالا نوبت پیرمرد یک‌چشم بود که می‌خواست نیزه را به پهلوی شاهزاده بزند... پیرمرد نیزه را در دست‌هایش چرخاند و اسبش را به شاهزاده نزدیک کرد».

غلام قلبش تند می‌زد و احساس می‌کرد نفسش در گلو حبس شده است.

در تمام شب و روزهایی که گناه کرده بود، مطمئن بود که هیچ راه برگشتی وجود ندارد.

میان صدای گریه‌ی زنان و مردان، نمی‌توانست خوب روی پرده تمرکز کند.

پرده‌خوان ادامه داد:

«امام حسین (ع) قبل از آن‌که شاهزاده علی‌اکبر (س) را راهی میدان کند، سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! ... تو شاهد باش که شبیه‌ترین مردم به پیامبر (ص) را به میدان می‌فرستم... اشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً به رسول الله (ص)».

پرده‌خوان داد کشید:

«هرکس دلش برای ختمی‌مرتبت، محمد مصطفی (ص) تنگ می‌شد، به صورت شاهزاده علی‌اکبر (س) نگاه می‌کرد».

غلام به صورت یک‌پارچه نورِ شاهزاده علی‌اکبر (س) نگاه کرد.

غلام دید که پیرمرد یک‌چشم به صورت شاهزاده زل زده است و نیزه را در دستش فشار می‌دهد. بعد چشم پیر یک‌چشم را روی پرده دید که باز و بسته می‌شود. انگار که خاطره‌ای، چیزی را در یادش زنده کند...

غلام، پیرِ یک‌چشم را دید که چشمش را می‌مالد و مردد است.

شاهزاده تیغ می‌زد و می‌جنگید...

پیرِ یک‌چشم نباید معطل می‌کرد...

غلام ناگهان دید که پیرِ یک‌چشم، صورتِ شاهزاده را شناخته است؛ شاهزاده‌ای که وقتی روزی، کودکی یک‌چشم را به او داده‌اند تا برایش دعاکند، کودک لباس شاهزاده را کثیف کرده و مادرِ کودک، سر بچه‌ی یک‌چشمش داد کشیده است...

او را نفرین کرده است؟!

شاهزاده مادر را عتاب کرده است که با بچه دعوا نکن!... بچه‌ات را نفرین نکن! گناه بچه بخشودنی است؛ گناهِ نفرین نابخشودنی...

شاهزاده به پیرمرد یک‌چشم نگاه کرد...

غلام، اشکِ چشم پیرمرد را دید... و نیزه‌ای که از دستش سُر خورد و روی زمین افتاد...

شاهزاده لبخند زد...

پرده‌خوان گفت:

«پیرمرد یک‌چشم داد کشید:

ما را به جنگ با پیامبر آورده‌اند... نجنگید! مردم! نجنگید!»

شانه‌های غلام می‌لرزید و صورتش پر از اشک شده بود.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • پیرمردِ یک‌چشم |  بازخوانی داستانی از مجموعه‌داستان «بخارهای رنگی»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.