شهرستان ادب: فتح خون کتاب هشتم از مجموعه آثار شهید سید مرتضی آوینی است، کتابی مستند به منابع تاریخی در کنار روایتی ادبی و عاشقانه از سید مرتضی آوینی. این کتاب ده فصل دارد که از بیعت خواستن یزید از امام حسین (علیه السلام) و حرکت ایشان به سوی مکه آغاز میشود و به روز عاشورا ختم میشود. دو روایت تاریخی و ادبی در کل کتاب پا به پای هم پیش میروند و روایت ادبی با کلمه «راوی» آغاز میشود.
در تازهترین مطلب پرونده ادبیات عاشورایی بخشی از روایت فتح خون را از زبان راوی روایت فتح میخوانیم...
راوی: صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشودهباشی که در شب هشتم ذیالحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بودهاند و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ آنان را میگویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است. هیهات ما ذلک الظن بک ـ ما را از فضل تو گمان دیگری است. پس چه جای تردید؟ راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همهجا بر میخیزد. واگر نه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفتهاند؟
الرحیل! الرحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق میدانند که ماندن نیز در رفتن است. جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی و این اوست که ما را کشکشانه به خویش میخواند.
«ابوبکر عمر بن حارث»، «عبدالله بن عباس» که در تاریخ به «ابن عباس» مشهور است، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و بالاخره محمدبنحنیفه، هر یک به زبانی با امام سخن از ماندن میگویند... و آن دیگری، عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری، از «یحیی بن سعید» ، حاکم مکه، برای او اماننامه میگیرد... اما پاسخ امام در جواب اینان پاسخی است که عشق به عقل میدهد؛ اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با سرچشمه عقل نبریدهباشد، بیتردید عشق را تصدیق خواهدکرد. محمد بن حنیفه که شنید امام به سوی عراق کوچ کردهاست، با شتاب خود را به موکب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت: «یا حسین، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی که بر پیشنهاد من بیندیشی؟» محمد بن حنیفه، برادر امام، شب گذشته او را از پیمانشکنی مردم عراق بیم دادهبود و از او خواستهبود تا جانب عراق را رها کند و به یمن بگریزد.
امام فرمود: «آری، اما پس از آنکه از تو جدا شدم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت: ای حسین، روی به راه نِه که خداوند میخواهد تو را در راه خویش کشته بیند.» محمد بن حنیفه گفت: «انا لله وانا الیه راجعون»
راوی: عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریدهاست تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد، عشق را در راهی که میرود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصلهای نیست.
عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری(س) نیز دو فرزند خویش ـ «عون» و «محمد» ـ را فرستاد تا به موکب عشق بپیوندند و با آن دو، نامهای که در آن نوشته بود: «شما را به خدا سوگند میدهم که از این سفر بازگردی. از آن بیم دارم که در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود. مگر نه اینکه تو سراج مُنیر راه یافتگانی؟...» و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست کرد تا امان نامهای برای حسین بنویسد و او نوشت.
راوی: عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگر نباشد، خاک اهل خویش را یکسره فرو میبلعد و اینان برای او امان نامه میفرستند... و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست؟ عقل را ببین که چگونه در دام جهل افتادهاست! و عشق را ببین که چگونه پاسخ میگوید: «آن که مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت میکند هرگز تفرقهافکن نیست و مخالفت خدا و رسول نکردهاست. بهترین امان، امان خداست و آنکس که در دنیا از خدا نترسد، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود. و من از خدا میخواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم...»
عبدالله بن جعفرطیار بازگشت، اگرچه زینب کبری(س) و دو فرزند خویش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقی گذاشت.
راوی: یاران! این قافله، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات میرسد، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان میرسد که: الرحیل، الرحیل. از رحمت خدا دور است که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد...
با انتخاب هانیه معینیان