شهرستان ادب: به مناسبت روز سیزده آبان و در تازهترین مطلب پرونده ادبیات ضدآمریکایی، یادداشتی میخوانیم از مجید اسطیری، نویسنده، که به معرفی کتاب «باران سیاه» نوشتهی «ماسوجی ایبوسه» پرداخته است. این رمان روایتگر روزهای پس از حملهی اتمی آمریکا به هیروشیما و ناکازاکی است. این یادداشت را با هم میخوانیم:
پیکادون روی سر هیروشیما
آکیرا کوروساوا کارگردان بزرگ ژاپنی در یکی از اپیزودهای فیلم سینمایی «رؤیاها» - که آخرین ساختهاش بود – کرهی زمین را در وضعیت بعد از بزرگترین جنگ اتمی تاریخ نشان میدهد. از نژاد بشر چیزی باقی نمانده جز مشتی وحشی برهنه که در کنار آبگیر تاریک و کثیفی گرد آمدهاند و مدام سردرد دارند و نعره میکشند و با هم میجنگند. این تصویر یعنی تصویر اگزوتیک تکاندهنده. ایبوسه اصلاً دنبال نشان دادن این تصاویر نیست. در آن اپیزود فیلم کوروساوا میبیند گلهایی روییده اند که قدشان از قد انسانها بلندتر است! قاصدکهایی با ساقهی دو متری! من فکر میکردم این تصویر که شبیه نقاشیهای سوررئالیستی رنه ماگریت است، احتمالاً زاییدهی ذهن خلاق کارگردان است، اما وقتی در رمان «باران سیاه» خواندم که گلها و گیاهانی که آن نور عجیب انفجار بمب اتمی هیروشیما بر آنها تابیده بود رشد بیشتری پیدا کرده بودند، بهتر فهمیدم این ایده از کجا در ذهن کوروساوا شکل گرفته است.
بمب اتمی ساخت ایالات متحدهی آمریکا ساعت 8 صبح روز 6 اوت سال 1945 روی شهر هیروشیما افتاد و سه روز بعد از آن شهر ناگازاکی با بمبی قویتر هدف حمله قرار گرفت. بعد از این دو حملهی اتمی ژاپن در جنگ جهانی دوم تسلیم شد. جالب است بدانید که مردم تا چند روز بعد نمیدانستند این بمب جدید یک بمب اتمی است. حتی نمیدانستند آن را چه بنامند و بر اساس صدای عجیبی که موقع انفجار شنیده بودند (پی – کا – دون) آن را پیکادون مینامیدند. اینگونه که «ماسوجی ایبوسه» برای ما توصیف میکند، همهی بازماندگان انفجار هیروشیما از درخشیدن نوری عظیم میگویند که چندین برابر خورشید روشنایی داشته است.
رمان «باران سیاه» مملو از توصیفات دقیق و اطلاعات دسته اول از اوضاع هیروشیما پس از انفجار بمب اتمی است. مثلاً این که ظاهراً جاهایی از بدن آدمها که از تابش نور محافظت شده بودند، کمتر صدمه دیدهاند و اساساً تخریبکنندهترین جنبهی بمب اتمی، نور ساطع هشده از آن بوده است و نه حرارت آن. داستان خیلی کم وارد کشمکشهای ذهنی آدمها میشود و بیشتر توصیف اوضاع هیروشیما بعد از انفجار بمب اتم است که البته بسیار هم گیرا و تکاندهنده است. در خلال این توصیفات از رفتار آدمها پس از آن بحران عظیم است که چالشهای اخلاقی – فلسفی هم پیش میآیند. مثلاً آیا میتوان مناسبات مراسم تدفین را برای انبوه اجساد بهجا نیاورد؟ چه ایرادی دارد اگر برای ازدواج یک دختر جوان اندکی از حقایق پنهان بمانند؟ و ...
ساختار روایی بخش اعظم داستان یادداشت روزانه است و ما بیشتر حوادث پیش و پس از انفجار بمب اتم را در یادداشت های روزانه آقای شیگماتسو میخوانیم. همین مسئله یکی از نقاط ضعف رمان است. چون به هیچ طریق نمیتوان باور کرد کسی که نویسنده نیست، بتواند اینقدر خوب همهچیز را توصیف کند. بهانهی راه یافتن ما به یادداشتهای آقای شیگماتسو، خواستگاری یک جوان غریبه از خواهرزادهی او «یاسوکو» است. شایعه شده که یاسوکو دچار «بیماری بمب اتم» است و آقای شیگماتسو دارد یادداشتهای روزانهی خودش و یاسوکو را از روزهای پس از حملهی اتمی امریکا بازنویسی میکند تا برای پسر خواستگار بفرستد.
تعهد نویسنده به نشان دادن جنایت آمریکاییها باعث شده تا نیمهی اثر تقریباً خبری از پیرنگ و خط سیر داستانی و حتی شخصیتپردازی نباشد. ولی نویسنده با توصیف اوضاع هیروشیما بعد از بمباران دارد جادوگری میکند. البته فکر میکنم توصیفها اصلاً اگزوتیک نیستند و خیلی واقعبینانه و عینی از آب درآمدهاند، درصورتیکه آن اوضاع عجیب و غریب بعد از انفجار بمب خیلی بیش از این قابلیت داشت برای ساختن فضای درهم برهم و سیاه کافکایی.
نهایتاً باید گفت این اثر که مطلقاً تهی از شعارزدگی است و حتی هیچ تلاشی برای بیان لعن و طعن نسبت به بزرگترین جنایت تاریخ بشری ندارد، موفق میشود با قدرت فراوان نهایت دنائت ایالات متحده آمریکا را به تصویر بکشد.