شهرستان ادب: پروانه حیدری خوانندۀ دیگریست که یادداشتی بر کتاب «شاهکشی» نگاشته و آن را در اختیار پروندهکتاب شاهکشی سایت شهرستان ادب قرار داده است:
شاهکشی رمانیست در بازۀ زمانی کوتاه، کمتر از24ساعت. با ایدهای جذاب و پرکشش. صحنههای ابتدایی داستان با ذهنیات مشوش و درهم و برهم سهراب از روزهای گذشتهاش شروع میشود. خانوادۀ سهراب، همان اکثریتی را تشکیل میدهند که در دهۀ پنجاه معمول بود؛ مادر مذهبی، پدر عباپوش و برادر و خواهر هرکدام به شیوۀ خودشان مبارز با رژیم. سهراب تنها کسی در خانواده است که سیاسی نیست و دلش نمیخواهد سیاسی باشد. انگار تمام افراد خانواده از سهراب انتظار دارند کاری بزرگ انجام بدهد، خودش را نشان بدهد تا خواهرش مدام ترسو خطابش نکند. سهراب ترسو نیست، فقط نمیخواهد کسی باشد شبیه مهسا که روی در و دیوار شعرهایش را بنویسد یا شبیه حجت که فراری بشود از خانه و مادر برایش اشک بریزد. سهراب یک فرد معمولی است؛ نماد انسانهایی که نه کمونیست بودند، نه جمهوریخواه، نه عضو حزب توده و نه کفنپوش و جانبرکف. پس چه میشود که سهراب تصمیمی به این مهمی و هولناکی میگیرد؟ مرگ پدرش؟ رعشههای مادرش؟ عشق سلمی؟ دیوانگی مهسا؟ یا اعترافات حجت؟ اما تعلیق بیجای داستان در ابتدا، آنقدر مخاطب را خسته میکند که مخاطب از صرافت فهمیدن دلایل شخصی سهراب میافتد. رمان از صفحه 100 به بعد انگار تازه ریتم میگیرد و روند درستتری را طی میکند. سهراب مبارزه را نمیآموزد، هیچکس به او مبارزه را یاد نمیدهد. برادر و خواهر هرکدام عضو حزبی میشوند، روابط تلخ میشود. هرکدام از دیگری انتظار دارند که در هر شرایطی دوام بیاورند و تا آخرش پای مبارزهشان بمانند، که نمیشود ماند و برادر جا میزند. نقش پدر حتی زمان بودنش هم کمرنگ است، اما مادر همیشه هست و از سهراب میخواهد که او حداقل برایش بماند. اطرافیان سردرگماند و سهراب بیشتر از آنها. سلمی تنها به شرط و شروط پدرش فکر میکند، روابط خیلی عاشقانه نیست، عشق جانسوزی شکل نگرفته. سهراب هرکس را که دوست داشته، یا سر همین مبارزهها از دست داده، یا ماشینی آمده و زیرش گرفته. شاید همین ترس از دست دادن است که سهراب را به اینجا میکشاند.
مشکل دیگری که این اثر دارد این است که سهراب کمحرف است، خیلی کمحرف. پس وقتی حرف میزند، باید دیالوگهایش بماند پس ذهن آدم، اما نمیماند. شاهکشی میتوانست پر از تصویرهای ماندگار باشد و نویسنده اندکی به این صحنهها نزدیک شده، اما نتوانسته آنطور که باید بسازدشان. همانجا که مهسا را کشانکشان میآورند تا خانه و سهراب برای دفاع از خواهرش خونسردتر از همیشه رفتار میکند. همانطور که بلد است و در طول رمان ازش انتظار میرود.
یا آنجا که میریزند توی خانه و تفنگ میگذارند پس سر حجت. نویسنده باید در روایت این گریزها و شکنجهها، کلیگویی را کنار میگذاشت و از لحظههای کمتر دیدهشدۀ مهسا یا حجت برایمان میگفت؛ شبیه صحنههایی که مادر حضور دارد. مهارت نویسنده در ساختن مادری سنوسالدار که سعی میکند بچههایش را در پناه خودش نگه دارد، ستودنیست. تعلیق ابتدای داستان شاید به خاطر زیادهگوییهای دایی سهراب یا دیالوگهای بینشان باشد که مخاطب را درگیر نمیکند. دایی زیاد حرف میزند، سهراب عموماً سکوت میکند و با توهمات خودش درگیر است، فضا ساکن است و حرکتی صورت نمیگیرد. مخاطب با دیدن درختهایی که از پسِ خونهای جاری شده سر بر میآورند، شاید یاد سووشون بیفتد و شعرهایی که آن شاعر ارمنی میسرود.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز