شهرستان ادب به نقل از خبرگزاری مهر:
ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چو باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
هدف از تراژدی را میتوان «تقواپیشگی» عنوان کرد. این تحفهای است که نصیب تماشاگران میشود، حال آنکه همۀ ما بازیگران این نمایش هستیم. از گذشتههای دور تا به امروز، جوامع سرگشتۀ ما همواره بازیگران خوبی پرورش دادهاند؛ اما آیا تاکنون پای این صحنه نشستهایم و به این رنجنامه، گوش جان سپردهایم؟
حکایت یعقوب، حکایت همۀ ماست که در اقیانوس ناخوآگاهی تاریخیمان غرق شدهایم. شاید «آوازهای روسی» از ما میخواهد که لحظهای بایستیم و به راه رفتهمان نگاهی بیندازیم.
«باید یک بار دیگر برگردم و هرچه را در گذشته اتفاق افتاده است، خوب باور کنم؛ باید به خانه برگردم.»
این داستان، حکایت ملتی است که خود را نشناخته است. اگر از او بپرسی که از کجا آمدهای، نمیداند و اگر بپرسی به کجا خواهی رفت. به همین خاطر، به هرسو که دست سرنوشت و جبر زمانه میراندش، راهی میشود.
«هرگز خودش را در چنین موقعیتی تصور نکرده بود، به روزی که اسلحه دست بگیرد و بخواهد اقدام مسلحانه بکند؛ ولی حالا خودش تفنگچی حزب شده بود. همهچیز آن قدر ناگهانی شده بود، که فرصتی برای فکر کردن نبود.»
هر قدمی که برمیدارد، تکرار است و تکرار؛ باز «خود»ش است در مقابل دنیایش، تنهای تنها. در هر قدم خودش را جامیگذارد و بیجهتتر از قبل، راهی دیگر در پیش میگیرد.
«وقتی از ورث گریخته بود؛ دفتر شعرش را هم پشت سرش جا گذاشته بود. آن شعرها دیگر چه اهمیتی داشت؛ وقتی میخواست زندگی تازهای را شروع کند.»
« تغییر به چه کار میآید وقتی خود ملت خواهان آن نیست... البته این ملت تغیر میخواهد؛ تغییر حکومت شما ر،ا نه تغیر سنتهایشان. »
وقتی به هیچکدام از قدمهایی که برمیدارد آگاه نیست، پس چگونه برای این «خود» توخالی ارادهای متصور باشیم؟ شاید به همین دلیل هیچگاه خود را متعلق به جایگاهی که در آن ایستاده است، نمیداند.
« - باید با مدیر مدرسه گپ بزنم. میگویم مهمانم است و در کابل جایی ندارد.
- بگو هیچکجا جایی ندارد. »
«چه سود اگر رخشانه میفهمید، کسی که نشسته است کنارش و برای حزب و نظامی هورا کشیده است و کار میکند که ریشه و اصالتش را بهکلی قبول ندارد؟»
چه هنگامی که به حزب خدمت میکند و چه هنگامی که در حال جهاد است، درهرحال خود را متعلق به موقعیتی که در آن قرار دارد، نمیداند.
«این تردید و اضطراب برای یک مجاهد، هرگز خوب نبود. ولی او که مجاهد نبود؛ بود؟»
در روزگار بیهویتی تفکر هم سودی ندارد و چراغ عقل هیچ راهی به رویش نمیگشاید.
«پادشاهی این مردم فرماننابردار سختتر بود یا قبول حرفهای فرزام؟ جامعهای ب طبقه برای این که وقتش رسیده است که همگی حقوق برابر داشته باشند. در مانیفست حزب خان و دهقان برابرند. سردرگمتر از آن بود که بیشتر فکر کند.»
در اعماق بیهویتی و ناخودآگاهی، عقل هم کارکرد خود را از دست میدهد. در این هنگام، عقل نه تنها راهگشا نیست، بلکه توجیهکنندهای است برای راهِ رفته! برای آن کسی که نمیخواهد بپذیرد اسیر جبر زمانه شده، همواره بهانههایی وجود دارند تا از زیر بار سنگین حقیقت، شانه خالی کند.»
«نمازخوان شده بود. نه به ترتیبات عبدالرحیم، به همان مقدار که کافرش نشمارد و سر یک سفره با او بنشیند. منافق شده بود؟ شاید...
با خودش میگفت: همین که تشویش در دل یک مؤمن نیندازم، خود ثواب است.»
با همین بهانهها میتوان مرتکب بزرگترین جنایات تاریخ شد؛ هرگاه غافل از نیرنگ روزگاران، خود را صاحب تمام و کمال حقیقت بپنداریم، آنگاه است که دیگر اقدام به هیچ عملی بعید نیست.
«افغانها هم که به حکومت رسیدند، کارهایی کردند که حتی به فکر حاکم قندهار هم نمیرسید. سگ را نعل کردند!»
این گونه انسانها خود به همان هیولایی تبدیل میشوند که با آن جنگیدهاند.
"-... اما همیشه مرز باریکی بین ادبیات تبلیغی و شعارزدگی وجود دارد. مرزی که خواهناخواه زیر پا گذاشته میشود.
سلطان گفت: چه اهمیتی دارد؟ هدف ما خدمت به تودههاست.»
« کدام احمق شلیک کرد؟ کدام آزادیخواه؟»
مردم بیتاریخ و بیهویت تنها ایدئولوژی را میشناسند. آنها خود را تافتۀ جدابافتۀ تاریخ و مرکز عالم میپندارند. این مردم به هر معبد که درآیند، همهچیز را به پای خدای دروغینشان قربانی میکنند.
«عشق را بکشید و مذهب را فراموش کنید».
«هر تغییری تاوان دارد. هرچه این تغییر بنیادیتر باشد، تاوان گزافتر است. اگر با از بین رفتن خانوادهای یک خلق نجات پیدا میکند، مرگ برای آن خانواده افتخار است یعقوب!»
اما اگر به راه رفتهمان نظر کنیم، ذرهذره توهمات از صفحۀ ذهنمان پاک میشود، بهراستی علت حقیقی برگزیدن راههایی که تاکنون طی کردهایم، چه بوده؟
«سالها کار چریکی و زندگی در اضطراب را انتخاب کرده بود تا روزی همین جمله را بشنود. سقوط؟ با خودش فکر کرد آیا مبارزه را انتخاب کرده بود تا ریشۀ ظلم را بخشکاند یا سرگرمی دیگری نداشت؟»
نکند در پس آن آرمانهای بزرگ، تنها خواهشی نفسانی پنهان شده باشد؟
«آیا اشتباه کرده بود ورث را ترک کرده بود؟ اشتباه کرد به پدرش پشت کرد؟ اشتباه کرد وارد حزب شد؟ اشتباه کرده بودند دست به کودتا زدند؟ هدفشان خدمت به تودههای مستضعف بود. تف به دروغگو! هدفش لقمه نانی بود که در چاپخانه به دست بیاورد و میخواست از بین مجلهها و روزنامهها نام بکشد!»
و شاید مِیلی کودکانه سرنوشت جامعهای را به سویی میکشاند؟
«اسلامگراها بودند که در اعتراض به توهین به قرآن در دانشگاه کابل جمع شده بودند و مشتهایشان را گره کرده بودند. از موفرفری ناراحت بودم، من هم کنارشان ایستادم و مرگ بر کمونیسم گفتم».
«صورت ترسیدۀ سلطان، او را در چشم یعقوب کوچک و بیقدر کرده بود. گذشت زمان انسانها را واقعیتر میکند. گذشت زمان، پدرش را واقعیتر کرده بود؛ خانی بیسواد که دنیایش بزرگتر از ورث نبود.»
و اما حقیقت، رقاصهای است که برای نمایش جانگدازش تنها به کمی زمان نیاز دارد.
«از ورث که رفتم به دل خودم نبود، به حزب که رفتم به دل خودم نبود، به چاپخانه که رفتم به دل خودم نبود، آن دختر لاتریفروش هم که در دلم خانه کرد، به خاطر شکستی بود که اینجا از نورچشمی تو خوردم. اینجا که آمدم، به خاطر این بود که دیگر در کابل جایی نداشتم. به شعر پناه بردم، به حزب پناه بردم».
در این کارزار فرقی نمیکند که چه نقشی برایتان در نظر گرفته شده است. در این جامعه، همه بازنده هستند.
«بیشترین لطمه را خوردهاید در این سالها؛ روشنفکرهایی مثل تو، عاشقهایی مثل تو، خانزادههایی مثل تو...»
بیشک سرنوشت این ملت یک تراژدی است، یک نمایش تلخ و پر از قهرمانانی که با اشتباهی کوچک تباه میشوند.
«وحشت درست از اینجا شروع میشود که زندگی چیزی جز تکرار نیست. تکرار حادثهها و تکرار تراژدیها. فقط جای قربانیها در هر عصری تغیر میکند. یعقوب! از کجا میدانی که قربانی بعدی من و تو نباشیم؟»
اما این تراژدی هیچ تماشاگری ندارد.
«نه، استاد پدرام! وحشت از این نیست که ما نقش قربانیان تراژدی در عصر خود را بازی کنیم. وحشت از اینجا آغاز میشود که ما قربانیهای فراموش شده باشیم.»
«من سالهاست که فراموش شدهام و هیچ اثری هم از جنازهام نمانده. فقط در میان اتاقهای تار عنکبوت گرفته و تاریک بایگانی، در میان پوشهای کهنه نامم را به خط کمرنگ نوشتهاند. دَ نوم: یعقوب. دَ پلار نوم: جبار.
به همین سادگی، تراژدی شکل گرفته است. بدون این که کسی آوازی بخواند. بدون این که کسی نمایشنامۀ زندگیام را در برابر دیونوسوس، خدای شراب و باروری، بازخوانی کند.»
«آوازهای روسی» قصۀ تلخ ملتهای بیتاریخی است که به قلم احمد مدقق نوشته شده است. چه افغان باشید، چه ایرانی و چه متعلق به دیگر ملتهای سرگشتۀ جهان، این کتاب حرفهای بسیاری خطاب به شما دارد. این کتاب سعی دارد ما را از اقیانوس ناخودآگاهیمان بیرون کشد؛ وقت آن نرسیده که بدانیم کجای این عالم ایستادهایم؟
بیجهت به هرسو که دست سرنوشت و جبر زمانه میراند، راهی شدهایم؛ گاه هوس تجدد در جانمان رخنه کرده و گاه به نوستالژی تهماندههای گذشتهمان دچار شدهایم. گاه در صف اول حزب هورا کشیدهایم و گاه در راه دین جهاد کردهایم، گاه «آوازهای روسی» سر دادهایم؛ بیآنکه معنایش را بدانیم و گاه به نماز ایستادهایم، بیآنکه دل در گرو معبودی داشته باشیم.
کتاب حاضر توصیۀ اخلاقی بسیار ساده و در عین حال ارزشمندی دارد؛ این کتاب دعوتنامهای است برای تماشای تراژدی، خواهش یک قهرمان است برای زنده نگه داشتن یادش و نوید آیندهای است روشن که در آن ملتی به خوآگاهی میرسد و هویت مییابد.