شهرستان ادب: در یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب، هربار به سراغ یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان رفتهایم و صفحهای از آن را با یکدیگر خواندهایم. اینبار به سراغ رمان «دن کاسمارو» رفتهایم از ماشادو د آسیس. ابتدا مقدمهای و سپس چندسطری از این رمان را با هم میخوانیم:
ماشادو دِآسیس با نامِ کامل «ژواکیم ماریا ماشادو دِآسیس»، شناختهشدهترین و بزرگترین نویسندۀ تاریخ ادبیات برزیل و یکی از تأثیرگذارترین نویسندههای آمریکای لاتین به شمار میرود.
نویسندۀ بسیار بزرگی که بیشتر زندگیاش را در قرن 18 گذراند و در سال 1908 چشم از جهان فرو بست و تأثیر بهسزایی بر ادبیات برزیل و آمریکای لاتین گذاشت. عدهای بر این عقیدهاند که نویسندگان بزرگی نظیر خورخه لوئیس بورخس مستقیماً از دِآسیس، تأثیر پذیرفتهاند، ولی متأسفانه مدت آشنایی خوانندگان فارسیزبان با آثار وی چندان دراز دامن نیست و از پانزده سال، تجاوز نمیکند.
اولین کتاب ترجمه شده از ماشادو دِآسیس در سال 1382 با عنوان «روانکاو» با برگردانِ مترجم شناختهشدۀ ادبیات آمریکای لاتین، آقای عبدالله کوثری به چاپ رسید. «روانکاو» که مجموعه داستانهای کوتاه دِآسیس بود به یکباره او را به عنوان یک نویسندۀ بزرگ در بین مخاطبان فارسیزبان، مطرح کرد و سبب شد آقای عبدالله کوثری به ترجمۀ آثار دیگر این نویسنده نیز بپردازد. از این رهگذر، کتابهای دیگری با عناوین «خاطراتِ پس از مرگِ براس کوباس»، «دُن کاسمورو» و «کینکاس بورباس» از دِآسیس با ترجمۀ «کوثری»، منتشر شده است.
به زعم بسیاری از منتقدین ادبی «دُن کاسمورو» یکی از کاملترین و بهترین آثار دِآسیس، محسوب میشود که روایتگر زندگی «بنتینیو سانتیاگو» ملقب به دُن کاسمورو، به قلم خود وی در قالب خاطرهنویسی است، بیشتر وقایع رمان، در سالهای میانی سده هجدهم میلادی میگذرد و دِآسیس در آن به ترسیم جامعۀ برزیل و نسبت آن با مقولاتی چون کلیسا و مذهب میپردازد؛ از این رو این رمان نیز مانند دیگر آثار وی نگاهی ژرفبینانه و فلسفی به مقولات محیطی و پیرامونی دارد، در ادامه، یکی از فصلهایِ کوتاه، از فصلهای 148گانه کتاب «دُن کاسمورو» را با هم میخوانیم:
«چشم، سویِ آسمان کردم که دم به دم گرفتهتر میشد، اما معلوم نبود که ابری است یا صاف است. روحم را به آسمانی دیگر پرواز دادم؛ به آن پناهگاه، به دوستم. بعد با خود گفتم:
«اگر ژوزه دیاس به دادم برسد و به مدرسۀ علمیه نروم، صبح و شب آنقدر دعا و نماز میخوانم که به هزار دور تسبیح برسد».
سنگ بزرگی برداشته بودم. دلیلش این بود که بار کلی نذر ادا نشده، بر دوشم بود. آخرین بار، دویست دور تسبیحِ تکبیرِ خداوند و دویست دور، سلام بر مریم بود، نذر این که بعد از ظهری که قرار بود برای گردش به سانتا ترزا برویم باران نبارد. باران نبارید، اما من نماز و دعا را فراموش کردم. از همان بچگی، عادت داشتم که از خداوند چیزهایی طلب کنم و برای اجابت آن نذر کنم. بار اول دعاهام را خواندم، دفعۀ بعدی هی عقب انداختم و وقتی آن همه نذر روی هم انبار شد، فراموششان کردم. به این ترتیب از بیست به سی و پنجاه رسیدم. بعد به صد رساندمش و حالا دم از هزار بار میزدم. این جوری با تعداد دعا و نماز به مشیت الهی، رشوه میدادم. علاوه بر این با هر نذر تازه، قسم میخوردم که آن وام کلان را ادا کنم. اما چه باید کرد، وقتی آدم از توی گهوارۀ داغ تنبلی خورده و زندگی هم کاری برای تغییرش نکرده. خداوند در حق من لطف میکرد و من ادای دِین را عقب میانداختم. آخرِ سر، حساب از دستم در رفت.
پیش خودم تکرار میکردم: «هزار بار، هزار بار».
در واقع لطفی که این بار طلب میکردم، بسیار عظیم بود؛ حداقل، اقلش نجات یا نابودی کل وجودم بود. هزار بار، هزار بار، هزار بار. باید رقمی میگفتم که همۀ حسابهای معوقه را جبران میکرد. خداوند اگر از این فراموشکاری من عصبانی شده بود، میتوانست خیلی راحت برای گوش کردن به حرفهام کلی پول، توقع داشته باشد... .
ای خوانندۀ جدی! شاید این دغدغههای بچهگانه، حوصلهات را سر ببرد، البته اگر به نظرت مسخره نیاید. اینها بیتردید، افکاری متعالی نبود. مدتهای مدیدی فکر میکردم، دینِ معنوی را چگونه ادا میکنند. هیچ وجه رایج دیگری به فکرم نرسید که با آن، دست کم، توی دل خودم هر بدهی معوقه را ادا کنم و اینجوری، دفتر وجدانیات من بیهیچ کسری، بسته شود. حضور در صد نوبت عشایِ ربانی، بالا رفتن از کلیسایِ گلوریا با زانو، برای شنیدن صد نماز دیگر، رفتن به زیارت ارض اقدس و هرچیزی که آن کنیز سیاه پیر از نذرهای مشهور برایم تعریف کرده بود. همۀ اینها به خاطرم میآمد اما اقناع نمیکرد. بالا رفتن از تپه با زانو دشوار بود. بی برو برگرد زانوهام زخم میشد. ارض اقدس خیلی دور بود. تعداد نمازها هم زیاد بود، و لابد باز هم روحم زیر دِین میماند...».
مقدمه و انتخاب از: محمدامین اکبری