شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یک داستان کوتاه از مصطفی مردانی بهروز میکنیم. این داستان پیش از این در جلسۀ یکشنبههای داستان شهرستان ادب خوانده شده و مورد نقد و بررسی قرار گرفته است.
جلوی بنگاه منتظرم ایستاده بودند. ماشین را آرام بردم جلوی بنگاه و به محسن، پسر اسدی بنگاهدار و مشتریها که یک زن و شوهر جوان بودند نگاه کردم. مرد، ته ریش سادهای داشت و یک عینک روی چشمش بود. زن هم چادر داشت و زرنگ به نظر میرسید. محسن سرش را انداخته بود پایین و داشت با سنگ جلوی پایش بازی میکرد. بوق زدم و سرش را بالا آورد. شیشه را کشیدم پایین و گفتم: «سلام... ماشین دارند؟!».
محسن سرش را سمت مشتریها کرد و گفت: «ایشون صاحبخونهان. میپرسند ماشین دارید بریم خونه رو ببینیم؟».
مرد گفت: «نه... ولی پیاده میایم. خیلی راهه مگه؟».
گفتم: «سوار شید. من خیلی وقت ندارم».
در جلو را باز کردم و اسدی هم در عقب را برایشان باز کرد. زن و شوهر با ترس و لرز سوار ماشین شاسیبلند من شدند. مرد گفت: «یاالله» و سوار شد. پسر اسدی وقتی صدای مرد را شنید، با تعجب برگشت و عقب را نگاه کرد. زدم روی پایش که برگردد. گفتم: «دیگه هوای ما رو نداری آقا محسن».
محسن هم جواب سربالا داد: «حاجی گفتم خونه رو فروختید تا الان».
گفتم: «حالا دیدی که نفروختم. بابات که هر چند وقت یه بار یه زنگی بهم میزنه».
مرد کمک کرد تا زنش در را ببندد. بعد هم گفت :«آقا، اگه خونه واسه فروشه، ما خونه اجارهای میخوایمها».
نگاهی به محسن کردم و بعد هم از توی آینه مرد را دید زدم. گفتم: «هر چی خیره. فروش یا اجاره. فرقی نمیکنه».
مرد وقتی این جمله را شنید، شوکه شد و نمیدانست چه چیزی بگوید. از توی پارک بیرون آمدم و سمت خانه راه افتادم. دوباره توی آینه نگاهم به مرد افتاد که هاجوواج داشت جلو را نگاه میکرد. گفتم: «والا این که کی توش بشینه، واسم مهمتر از اینه که بفروشمش یا اجارهاش بدم».
محسن برگشت چیزی بگوید که زدم روی پایش: «خب... نگفتی چرا زنگ نمیزدی به ما».
محسن صدایش برید. مرد دوباره گفت:«خب...».
گفتم: «شما خونه رو ببین، بپسند، ببینم چی میشه. بقیۀ حرفها واسه بعد».
تا وقتی به خانه برسیم، محسن توی گوشیاش بود و بقیه هم ساکت بودیم. جلوی ساختمان، یک جای پارک بود. نگاهی به روبهروی خانه کردم که معمولاً جای پارک خودم بود. گفتم: «ببین، جای من پارک کرده مَرت...».
بعد حواسم جمع شد که کی توی ماشینم است، سر ماشین را کج کردم و جلوی خانه پارک کردم. از توی داشبورد ماشین، کاغذی که رویش شماره تلفنم بود را درآوردم و انداختم جلوی فرمان. بعد نگاهی به کوچه انداختم و برگه را برداشتم. محسن گوشیاش را گذاشت توی جیبش و پیاده شد. گفتم: «همینجاس... دیدید که پیاده نمیشد اومد».
محسن خواست کلید خانه را از توی جیبش دربیاورد، اما نگاهی به من کرد و گفت: «شما کلید آوردی؟».
گفتم:«آره. مگه شما کلید ندارید؟!».
محسن گفت:«جون شما، بابا به ما کلید نمیده».
نگاهی بهش انداختم که دستپاچه است. کلیدهایم را از توی جیبم درآوردم و نگاهی به جاسوئیچیها انداختم. از بینشان یک فرشتۀ کوچک بیرون کشیدم که سه تا کلید بهش آویزان بودند. نفس عمیقی کشیدم و کلید را توی قفل چرخاندم. گفتم: «ببخشید من جلو میرم». محسن هم بعد از این که حسابی تعارف کردند، بعد از زن و شوهر وارد خانه شدند. خانه همان طبقه اول بود. بوی گرد و خاک و کمی هم بوی ترشی میداد. نگاهی به آشپزخانه و اتاقهای خالی کردم. نمیخواستم خیلی تو بروم، اما وقتی صدای محسن را شنیدم، وسط هال بودم و به پنجرههای آشپزخانه زل زده بودم. برگشتم و نگاهشان کردم. زن و شوهر آرامآرام وارد خانه شدند. معلوم بود که تا حدی هم ترسیدهاند. دیدم که محسن علاقهای ندارد بیاید داخل، اما آمد. اولین جملهای که از دهان مرد بیرون آمد این بود: «این جا چند متره؟».
گفتم: «هشتادوسه متر. البته این قولنامهایشه. رو هشتاد متر حساب کنید».
مرد آب دهانش را قورت داد: «والا... بودجۀ ما نمیرسه!».
گفتم:«شما ببین. باقیشو خدا بزرگه».
محسن آرام آمد و کنار من ایستاد. سرش را تکان داد و گفت: «حال میکنی، نه؟».
گفتم: «منظورت چیه؟».
زن و شوهر رفته بودند توی اتاق خواب و داشتند حرف میزدند. محسن خواست حرف بزند که جلوی دهانش را گرفتم. زن داشت خیلی آهسته میگفت: «یه فرش بسه».
مرد گفت: «فرش نمیخواد! تخت بسه دیگه».
زن گفت: «اول زندگی تخت میخوایم چی کار. یه فرش ساده میاندازیم دیگه».
محسن هم حرفهایشان را میشنید. دستم را از دهانش کشید پایین و رفت یک گوشۀ هال تکیه داد. زن رفت دم پنجره. پنجره را باز کرد و وارد تراس کوچک اتاق شد. مرد آرام رفت پشت سرش. خیلی آرام داشت زنش را راضی میکرد که خانه را نبینند. سرش را جلو آورده بود و دستهایش را جلوی صورت زن تکان میداد. محسن از همان گوشۀ هال فهمید که صداها کم شده است. آمد سمت من و به زن و شوهر اشاره کرد و از جلویم رد شد. مرد آمد بیرون و زن هم آرام پشت سرش داشت میآمد. گفتم: «آشپزخونهش آفتابگیره. یه نگاهی بندازید».
مرد خیلی جدی گفت: «آقا ما...».
لبخند زدم و گفتم: «میدونم. اما اول خونه رو ببینید. دیدنش که رایگانه».
مرد دوباره گفت: «آخه ما زیاد وقت هم نداریم».
گفتم: «نگاه کن! پشیمون نمیشی. آقا اسدی صد تا کیس دیگه هم داره که به کارتون بیاد. این یکی رو ببینید، بعد خودم میرسونمتون خونه بعدی!».
حس میکردم که هر چه قدر بیشتر حرف میزنیم، بیشتر تعجب میکنند. مرد نگاهی به من انداخت و بعد هم به محسن. محسن گفت: «اختیار دست ایشونه».
زن چادرش را گرفت جلوی صورتش و دم گوش مرد چیزی گفت. هر دو رفتند توی آشپزخانه. زن در کابینتها را باز کرد و یکییکی دیدشان. بعد هم فضاهای خالی بین کابینتها را دید و به مرد چیزی گفت. مرد هم گفت: «آقا چرا دو تا جای خالی داره؟».
گفتم: «یکیش ماشین ظرفشوییه، یکیش لباسشویی!».
مرد گفت: «ماشین ظرفشویی؟»
گفتم: «آره. از این بزرگها! دوازده نفرهها!»
باز هم ماتشان برد. محسن آمد سمت من و روبهرویم ایستاد: «حیفت نمیاد خونه دستهگلتو بدی دست اینا! حتی نمیدونند ماشین ظرفشویی چیه!».
تلاش کردم با دست بزنمش کنار. اما هنوز جلویم ایستاده بود: «حاجی اذیتشون نکن! چرا اینطوری میکنی! بعد آخه اینا قیافهشونش شبیه این حرفها نی...».
گفتم: «بابات یه چیزی میدونه که تو نباس بدونی. پس بهتره صداتو ببری».
محسن شوکه شد! چشمهایش چهار تا شد! تا حالا باهاش اینطوری حرف نزده بودم. آرام از جلویم رفت کنار و نزدیک آشپزخانه شد.
باز هم زن و مرد شروع کرده بودند به صحبت کردن. زن گفت:«من میخواستم از این دوقلوها بگیرم!»
مرد گفت: «مهم نیس! میذاریمش تو حموم!».
زن هنوز داشت به جاهای خالی نگاه میکرد. مرد آمد توی هال و پنجرهها را ورانداز کرد. برایش مهم بود که همسایه روبهرویی ما که الان از پنجرهاش داشت خانه ما را نگاه میکرد، دیگر نتواند دید بزند. یک پیرمرد حدود هفتاد سال که حتی عمرش به دنیا نبود. بعد گفت: «آقا اینجا قبله اش کدوم وره!».
گفتم: «به سمت پنجره، یه خرده سمت راست».
محسن سرش را از گوشیاش درآورد و این مکالمۀ غریب را شنید! اول به مرد خیره شد و وقتی فهمید که مرد خیلی جدی این سؤال را کرده، به من نگاه کرد! زن از آشپزخانه بیرون آمد و به مرد اشاره کرد که برویم. مرد گفت: «با اجازه» و سمت در خروجی رفت. محسن آمد و کنارم شروع کرد غر زدن: «خوبه! باز شرطتو میگی و میپرند! من خیالم راحته!».
این را که گفت یقۀ محسن را گرفتم. گفتم: «چته؟».
صدایش را کمی بالا برد و گفت: «خب این خونه واسه ما نون و آب نمیشه! سه ماهه هنوز نفروختیش!».
با صدای توگلویی گفتم: «سیس.... خفه شو... به تو چه! تو مردهشوری! خفهخون بگیر!».
بعد هم یقهاش را ول کردم! لباسش را صاف کرد و گفت: «حیف که...».
گفتم: «آره حیف که پسر اسدیای...».
برگشت و با غیظ نگاهم کرد! شاکی بود. خیلی شاکی بود! تا وقتی که رسیدیم پایین، هیچ حرفی نزد. وقتی سمت ماشین رفتم و سوئیچ را توی قفل انداختم، یک مرد میانسال که موهایش ریخته بود، آمد طرفم. گفت: «ماشین شماس؟».
گفتم: «قابل نداره!».
«اینجا، پارکینگ ماست! نباید اینجا پارک میکردی!».
«خب دارم میرم!».
«نباید اینجا پارک میکردی!»
محسن شاکی شد و گفت: «کلاً دو دقیقهاس اینجاییم! میرفتی یه جا دیگه پارک میکردی خب!».
مرد که هیکل محسن را دید، رفت عقب. اما باز از همان ته غر زد: «نباید اینجا پارک میکردی!».
گفتم: «بفرمایید آقا».
زن و شوهر سوار شدند و مرد هنوز داشت غر میزد. رفت سوار پیکانش شد و استارت زد. شیشهها را پایین دادم و فنِ کولر را روشن کردم. از کوچه بیرون رفتیم و نگاهی به ساختمان انداختم. هنوز با همان پنجرههایش داشت نگاهم میکرد. آهی کشیدم و راه افتادم. محسن سرش را تکان داد. فهمیدم که دارد ته دلش به من میخندد.
توی بنگاه نمیدانستم چه کار بکنم. اسدی بزرگ نیامده بود و من بودم این پسرک چموش. زن و شوهر جوان، خیلی زود رفته بودند و توی بنگاه نشسته بودند. هنوز خود اسدی نیامده بود. من هم نشستم روی صندلی، تا پدرش بیاید. محسن نشست پشت میزش و نگاهی به زن و شوهر جوان انداخت. گفت: «میخواید یکی دو جای دیگه رو هم ببینید، بعد تصمیم بگیرید؟».
به همدیگر نگاهی انداختند و موافقت کردند. محسن به یکی از بچهها اشاره کرد که برود: «امیر پاشو، این خونه نوسازه که مال آقای احمدیه رو نشونشون بده».
یک پسر نسبتاً تپل از جایش بلند شد و کلید را از دستش گرفت. اول نگاهی کرد. محسن گفت: «چی شده؟».
امیر: «قولشو دادیمها!».
«کنسل شده. ببر نشون بده، کاریت نباشه».
با اکراه قبول کرد که برود. زن و شوهر هم بلند شدند و همراه مرد تپل، از بنگاه بیرون رفتند. منتظر شدم که کامل از بنگاه بیرون بروند، بعد نفسم را بیرون دادم و سرم را پایین انداختم. فهمیده بودم که از این پسر، آبی گرم نمیشود. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. گفتم: «تو راس کار ما نیستی. آبی ازت گرم نمیشه. نفهمیدم بابات تو رو واس چی گذاشت سر راه ما».
اسدی لم داد توی صندلیاش و یکی از پاهایش را انداخت روی آن یکی: «احمدآقا... اینطوری نمیشه خونه فروخت. الان هم میخوای شرطتو بگی، اینهام میپرند. خب بفروش به یه لامذهب مثل خودت، هم خیال خودتو راحت کن، هم خیال ما رو».
از جایم بلند شدم که بروم. نگاهی به محسن کردم و توی ذهنم شروع کردم به تصمیم گرفتن. صدای سلام و علیک پدرش را که شنیدم، کمی آرام گرفتم. برگشتم و نگاهی به اسدی بزرگ انداختم.
اسدی که وارد شد با همه خوشوبش کرد و جلوی من ایستاد: «چی شده مرد؟ پریشونی؟ بشین یه چایی بخوریم». بعد رو به پسرش گفت: «چی شدند این خانم و آقا؟».
محسن گفت: «فرستادم این خونه نوسازه رو ببینند؟».
اسدی گفت: «کدوم خونه نوسازه؟».
پسر گفت: «همین واحد آقای احمدی».
اسدی گفت: «کدوم واحد؟... اون که واسه فروشه!».
پسر گفت: «خب اینام واسه خرید اومدن دیگه!».
اسدی سری تکان داد و با دست اشاره کرد که پسرش از جایش بلند شود: «پاشو، پاشو، گند زدی رفت. ما میخوایم یه کاری بکنیم، تو نمیذاری».
پسر: «بابا جان من! اینجوری خونه فروش نمیره! خونه رو خالی کردند!».
اسدی چشمغرهای به پسرش رفت: «من بهت گفتم برو خونه رو نشون بده بیا. دیگه به بقیهش چی کار داشتی؟».
زن و شوهر، همراه امیر برگشتند و جلوی در بنگاه،هاجوواج ایستادند. امیر آمد تو، اما آن دو تا نیامدند. اسدی از جایش بلند شد و رفت سراغشان: «بیاید تو! چی شده؟».
مرد گفت: «والا ما دنبال یه خونۀ اجارهای کوچیکیم! اینها که همهشون بزرگند!»
اسدی گفت: «بیا تو، کارت نباشه. بیا تو».
بعد هم دست مرد را گرفت و کشید داخل. زن و شوهر حسابی شوکه شده بودند. سر جایم آرام نشستم. اسدی آنها را روبهروی من، روی صندلی بنگاه نشاند. مرد با حالتی شرمنده گفت: «والا ما گفته بودیم دنبال واحد اجارهای هستیم. آقای اسدی شما رو معرفی کردند».
اسدی گفت: «درست معرفی کردم».
مرد رو به اسدی گفت :«خب ما که نصف پول این خونه هم نداریم».
اینجا بود که دیگر شاکی شدم. پرسیدم: «چقدر داری؟»
مرد کمی ساکت شد و بعد گفت: «اندازۀ یه خونۀ چهل پنجاه متری».
«نگفتم چی میخوای! گفتم چقدر داری؟»
مرد گفت: «نهایتاً ده تومان. اما فکر کنم این جا کرایهش ده تومانه!».
لبخند زدم. گفتم: «حله... ببین آقا».
مرد گفت: «خب ما بیشتر از سیصد چهارصد نمیتونیم کرایه بدیم!».
گفتم: «از چی میترسی. من میگم حله، یعنی حله دیگه!... اجاره به شرط تملیک میشینی؟».
مرد دستهایش شل شد و رو به زنش کرد. هر دویشان حسابی شوکه بودند. مرد گفت: «اینطوری که ده سال طول میکشه قسطشو بدیم».
اسدی گفت: «چند سال؟».
گفتم: «از یه آدم نمازخوان، بعیده اینجوری دست و پاش بلرزه!».
مرد گفت: «والا ما یاد گرفتیم لقمه، اندازه دهنمون برداریم. هر چی حقمون باشه، به همون قانعیم».
گفتم: «از خونه خوشت اومده یا نه؟ میتونی سه چهار سال بشینی توش؟».
مرد گفت: «کی بدش میاد، سه چهار سال از اسباب کشی خیالش راحت باشه. اما مسأله اینجاست که واسه ما سنگینه».
محسن را میدیدم که دارد با تعجب به معاملهای که دارد میشود، نگاه میکند.
گفتم: «باهات راه میام. تو بپسند. خدا بزرگه. دیدی که خونه رو خالی کردم. خیلی لنگ پولش نیستم. فقط مونده شما بپسندی».
زن و شوهر باز هم به همدیگر نگاه کردند. اسدی در حالی که زن و شوهر داشتند با همدیگر پچ پچ میکردند گفت: «ببین پسر جان، من سی سال این بنگاهو دارم. هیچکس تا حالا همچین پیشنهادی نداشته. همه چیزش کامله. سندش درسته. این آقای اشراقی هم میشناسم. برو از بنگاههای اطراف سؤال کن، از شهرداری بپرس، از هر جا دوست داری تحقیق کن، خونهاش مطمئن مطمئنه».
مرد باز هم نگران بود. گفت: «خب اینطوری که... تا پولشو کامل ندیم نمیتونیم بفروشیمش و بلند شیم».
سرم را تکان دادم. گفتم: «بت تخفیف میدم، بتونی زودتر پا شی. اگه خواستی زودتر از دو سال بلند شی، همون اندازه که پول دادی، بهت برسه. خوبه؟... اما یه شرط داره».
این جمله را که گفتم، محسن دستش را در هوا تکان داد که یعنی برو بابا. بعد هم از جایش بلند شد که برود بیرون. پدرش گفت: «بشین!».
محسن در جا خشکش زد. انگار تا به حال، پدرش را اینقدر جدی ندیده بود. مرد گفت: «چه شرطی؟»
گفتم: «وقتی خونه رو چیدید، من بیام و یه بار خونه رو با چیدمان شما ببینم».
مرد پرسید: «اگه چیدمان مطابق میلتون نبود، خونه رو پس میگیرید؟»
گفتم: «نه بابا! چه کاریه!؟ وقتی قراردادو بستیم، خونه رو چیدید، دیگه جای دبه کردن نداره».
مرد هنوز مردد بود. و با گفتن این جملهها، تردیدش بیشتر شد. اسدی کارتی از روی میزش برداشت و به طرف مرد دراز کرد: «بیا برو فکرهاتو بکن. اما مطمئن باش دیگه خونه بهتر از این گیرت نمیاد. قدیمیساز هست، اما قیمتش مناسبه».
مرد، از جایش بلند شد و کارت را گرفت. وقتی برگشت، همسرش هم بلند شده بود. مرد، خیلی با اکراه با من و اسدی دست داد و رفت. زدم به شانه پسر: «مرد باش. بهت نمیگم بیگدار بزن به آب. برو تحقیقاشو بکن. اما مرد باش. اگه دلت خواس، برو تو دلش. کل محل منو میشناسن. به خودم شک ندارم».
سرش را تکان داد و خداحافظی کرد و با ترس از بنگاه زدند بیرون. با اسدی دست دادم که بروم. اما دستم را گرفت و نگهم داشت. پسرش گفت: «باباجان! من میخرمش. چه کاریه آخه؟!».
اسدی گفت:«چرا اجارهاش نمیدی؟ شاید بعد چند سال دلت آروم گرفت. اینهام دلشون گرمتر شد».
نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه به اسدی نگاه کردم. محسن داشت ما را میپایید. اسدی گفت: «واسه من مسألهای نیست. سه ماه دیگه هم طول بکشه، مهم نیست. درسته اوضاع خرابه، اما خدا بزرگه. اجاره بده بره! این بندهخداها سفارش شدهن».
گفتم:«میخوام دیگه نیام اینجا! میخوام خونه رو یه جور دیگه ببینم و دیگه فراموشش کنم!».
اسدی گفت: «میدونم. حستو درک میکنم. بذار اینها سه چهار بشینند. بعد دوباره تصمیم بگیر بفروشی یا اجاره بدی».
اسدی نگاهی به محسن و بقیۀ بنگاهیها کرد و دستم را گرفت و کشید بیرون. گفت که توی ماشین حرفهایمان را بزنیم. کولر ماشین را که روشن کردم اسدی گفت: «ببین... اگه بخوای سخت بگیری، هیچ وقت خاطره اون مرحوم از ذهنت پاک نمیشه. اگه دلت میخواد دلش راضی بشه، خونه رو نفروش! چی کار داری به این کارها! باز هم خواستی اجاره بدی، من اجاره میدم. این بار هم به خاطر شرط خودت گفتم بیای. وگرنه که به من اعتماد داری».
سرم را انداختم پایین و بیاختیار شروع کردم گریه. وقتی اشک از روی گونههایم افتاد روی شلوارم، اسدی دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «گریه نکن مرد! بدم بره؟».
دماغم را بالا کشیدم و گفتم: «هر جور خودت راحتی. با هر قیمتی خواستی اجاره بده. من فقط میام امضا میکنم. اگه خواستی تخفیف هم بده».
اسدی دستش را دراز کرد و گفت: «درست میشه. یه مدت بگذره، فراموش میکنی، دلت هم آروم میگیره».
سرم را گذاشتم روی فرمان. اسدی گفت: «نمیشه وقتی اینها اینجاند، خونه رو بفروشیم؟».
گفتم: «بذار سه چهار سال راحت باشند».
اسدی گفت: «باشه... هر جور راحتی... اگه اجازه بدی من...» در ماشین را باز کرد و منتظر ماند تا باهاش دست بدهم. دستم را دراز کردم و غم سنگینی توی دلم جا گرفت. اسدی در ماشین را بست. سرم را از روی فرمان برداشتم و سعی کردم کمی رانندگی کنم. رفتم سمت خانه. وقتی از جلویش رد میشدم، کمی نگاهش کردم. نمیتوانستم بروم، باید میرفتم، رفتم!