شهرستان ادب: تجربهٔ پیدا کردن پول از میان کتابها یا لباسهای قدیمیتان را داشتهاید؟ بااینکه میدانید این خود شما بودید که آن پولها را آنجا جاگذاشته یا مخفی کرده بودید و آن مبلغ از مدتها قبل مال شما بوده و بههرحال امروز و فردا آن را پیدا میکردید، شادی زائدالوصفی به شما دست میدهد. مخصوصاً اگر در شرایطی باشید که به آن پولها نیاز داشته باشید و مبلغ آن قابلتوجه باشد! گاهی هم ممکن است در کنار این شادی کوچک طعنهای هم به هوش و استعداد خود بزنید که «چرا یادم نمانده بود» و یا «چرا زودتر سراغش نیامده بودم...»؟! لذت پیدا کردن این گنجهای خانگی بیشباهت به لذت یافتن شاعران و نویسندگان و متفکران کار بلدی که در جبهه انقلاب اسلامی نفس زدهاند ولی ناشناس ماندهاند، نیست. گوهرهای درخشانی که اگر در معرفی آنها کوتاهی نشده بود، قدر آنها را فقط گوهرشناسان نمیدانستند بلکه مورد ارجوقرب خواص و عوام قرار میگرفتند. اینجاست که ذهن غرق در لذت ما کنایه کوچکی به فراست خود میزند و دست بر پشت دست میکوبد که «ایکاش...»
«منیژه آرمین» بیشک یکی از همان گنجها و گوهرهای قدیمی ماست که در شلوغی هیاهوی سیاه بازان ازنظرها دورمانده است. ده، بیست یا سی بار تجدید چاپ در شمارگان ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ برای کتابهای ارزشمند او چندان چشمگیر نیست. مخصوصاً اگر بخواهیم آن را با کتابهای مبتذل نویسندههای دوحرفی و مستعار (میم. الف. آرزو، لام. مشتاق، کاف. گاف. فلانی و...) مقایسه کنیم؛ مخصوصاً که او تازه شروع به نوشتن نکرده و سالهاست در کنار ماست، خیلی قبلتر از آنکه نویسندههای ماشینی و رنگی سر از تخم درآورند (از ۴۰ سال قبل!)؛ مخصوصاً که بسیاری از نویسندههای قوی و ضعیف دیگر از او چیز یاد گرفتهاند و دانسته و ندانسته در بهترین کتابهای دو دهه گذشته از او بسیار تقلیدشده است!
او تنها یک نویسنده نیست. سال ۱۳۴۴ با دوره تربیتمعلم مسیرش را آغاز کرد و معلم شد، کارشناسی روانشناسی را در دانشگاه تهران، مجسمهسازی را در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و کارشناسی ارشد مشاوره تحصیلی را در دانشگاه تربیتمعلم گذراند. دورهای به کار مشاوره پرداخت و از آن الهام گرفت. مدیریت مدرسهای راهنمایی در شمسآباد، آموختن هنر سفالگری، آشنایی و کار با استادانی همچون داوری، صدیقی و حمیدی، تجربه روزنامهنگاری و فعالیتهای بسیارِ دیگر، ابعاد شخصیت و دانش او را گسترش داد و مقدمهای برنگارش آثار جذاب و دلچسب او شد. او ۴۰ سال است که مینویسد. «آن روز که عمه خورشید مرد»، «شب و قلندر»، «بوی خاک»، «ایکاش گل سرخ نبود»، «راز لحظهها»، «شباویز»، «کیمیاگران نقش» و «سرود اروند» آثار او هستند.
یقیناً او برای اهلش چندان ناشناس نبوده و نیست اما به فراخور قدرش همچنان بسیار غریب است. به نظرم حتی تحریر کتاب «خاک عشق» در شرح زندگی و آثار وی چندان از غربت وی نکاسته است و مطالعه، معرفی و پرداختن به آثار او باید جزو اولویتهای ما باشد. بدون شک اگر اندکی دشنام و کنایه حواله ارزشهای انسانی و اخلاقی و اسلامی کرده بود و اندکی مبتذل مینوشت و تخیلات جنسی (به سبک حتی همین نویسندههای مدعی دیانت) وارد آثارش میکرد، برای دریافت جایزههای رنگارنگ روشنفکری داخلی و بینالمللی وقت کم میآورد.
برای منتقد منصفی که قدر او را دانسته و سعی در معرفی آثار ارزشمند او دارد انتقاد کردن بسیار سخت است. اگر مغز بستههای مقلد و دغدغههای وارداتیشان کمی خودباختگی را کنار بگذارند و آرام گیرند، خواهند دید که ازنظر فایدهٔ اثر و جذابیت روایت و قدرت قلم، برخی از آثار نویسندگان داخلی از جمله آرمین هیچ کم از بسیاری از آثار برجسته بینالمللی ندارد. اگرچه آثار او مانند هر نویسنده بزرگ دیگر، خالی از ایراد نیست و ما در ادامه به برخی از آنها از دیدگاه خودخواهیم پرداخت اما این خودباختگی و جهل ماست که سرمایهها و سرداران فرهنگی خود را پس میزند و قدر نمیداند.
نکته: در متنی که میخوانید تا جای ممکن از لو دادن فرازوفرود و انتهای داستان پرهیز شده است.
«قیزیل گل المیایدی/ ایکاش گل سرخ نبود
سارالیب سلمیایدی / آنگاه زرد و پژمرده هم نمیشد
بئر آیریلیق، بئر اُلوم / و جدایی و مرگ
هچ بیری اُلمیایدی/ (ایکاش) هرگز وجود نمیداشتند...»
دوبیتی ماندگار و بسیار تأثیر گزار زبان آذری که گاهی در اوخشاما (نوعی مرثیهسرایی ترکی) وگاه هنگام گفتن از رنجهای روزگار ورد زبان میشود و کمتر آذریزبان جاافتادهای میتواند تأثر خود از آن را بپوشاند. شعری که ازدلبرآمده و بر دل مینشیند. داستان گللر هم بدون شک داستانی است که ازدلبرآمده، از ضمیر رنجکشیده ایرانیانی که در صدسال گذشته رنج حکومت طاغوت و جور استعمار را جور دیگری چشیدهاند: همراه با هجمه فرهنگی و دینی گستردهای که از دوره رضاخانی بهطورجدی آغاز شد، مبارزه با نمادهای دینی و هر آنچه رنگی از مسلمانی داشت.
دیکتاتور بزرگ یکروزه علیه مذهب طغیان نکرده بود. آدمهایش هم از جای غریبی نیامده بودند. آدمهایش شاید پدر یا پدربزرگ همین خاموش فکرهای امروزی بودند اما آنها هم روزی بخشی از بدنه همین ملت بودند. کسی مانند سید مهدی که بهقاعدهٔ «پدر را ببین و پسر را بشناس» مقبول حاج حسن آقا پیشنماز ترکها شد. اگرچه اهل نماز و روزه نبود و به خاطر سربازگیری مورد نفرین مردم (و حاجی نمیدانست)، اما از دوره حاج حسن آقا بگیر تا همین روزگار فعلی هنوز برخی نمیدانند «توی این زمانه، پسرها را نمیشود در کفه ترازوی پدرانشان گذاشت.» خیلی پیشتر از آنکه سید مهدی از در وارد خانه شود، بهقاعدهٔ دزدان با چراغ از دیوار واردشده بود. «از همان روزی که گللر سینی توت را برای همسایه دیواربهدیوار برد و بهجای خدمتکار همیشگی، مردی جوان، در را به روی او گشود. مرد لباس نظامی داشت و نگاهی کنج کاو. سینی توت را از او نگرفت، فقط باظرافت و دقت، گلهای محمدی را از روی توتها برداشتن و بو کرد. با لبخندی مهربان که زیر سبیلهای بورش پنهان کرده بود! گللر دندانها را روی گوشه چادر فشار داد و با دستی آن را روی صورتش کشید و همانجا سینی از دستش افتاده بود...» و گللر که ۷ سال تمام نامههای عاشقانه مهدی را از پشتبام دریافت میکرد، چنان شیفته او شده بود که مخالفتهای پدر و مادر (که تازه از ویژگیهای مهدی آگاه شده بودند،) مانع وصال او نشد.
همانطور که خود آرمین نیز میگوید، رمان او اصلاً تاریخی نیست! این رمان دغدغه تاریخ ندارد بلکه به دنبال بازتاب اجتماعی برههای از تاریخ است. «دغدغه من در این رمان تضادهایی است که در درون شخصیت گللر وجود دارد و این تضادها به فضای اجتماعی دوران وی بازمیگردد.» گللر دختر آفتاب و مهتاب ندیده حاج حسن آقا میداند که با رفتنش، پدر به مرگ تدریجی میافتد. میرود و به دستور مهدی موهایش را کوتاه میکند. مطابق با آخرین مد روز و یادآور عنوان تاریخی «گیسبریده»!
«این دستور مهدی بود که با سر برهنه به مهمانی برود:
_ ولی اگر حاج آقام بفهمد، حتماً دق میکند، اگر تا حالا دق نکرده باشد...
_ حرفهای کلثوم ننه را ول کن، اگر بخواهی دنبالهروی آنها باشی باید سوار کجاوه شوی. گللر جان پدران ما نمیخواهند بپذیرند که دنیا عوضشده
_ ولی من خجالت میکشم. از فکرش هم به خودم میلرزم. آخر من چطور با سر برهنه بروم جلو نامحرم؟
_ چند نفر از زنهای صاحبمنصبان که بیحجاب شوند، بقیه هم ترسشان میریزد و یاد میگیرند. (تکنیکی قدیمی که هنوز کاربرد دارد)
_ ولی مهدی...
_ مهدی که همیشه مهربان بود عصبانی شد. نگاه تندی به او کرد گفت:
_ مجبورت نمیکنم، اما اگر میخواهی باحجاب بیایی اصلاً نیا، تنها میروم.
آیا او باید از همه گذشتهها، پدر، مادر و همهٔ چیزهایی که با گوشت و پوستش آمیخته بود، جدا میشد و از این مرد اطاعت میکرد؟ درست است که مهدی گفته بود مجبورش نمیکند، ولی او مجبور بود! نمیتوانست شوهرش را بفرستد وسط فوجی از زنها و خودش در خانه بماند، بشود یک خانم خانهدار؛ و یادش افتاد که مهدی بارها گفته بود: از زنی که بوی پیازداغ بدهد متنفرم...»
حال گللر را زنان بهتر درمییابند؛ و اگر آرمین زن نبود هرگز نمیتوانست به این زیبایی و دقت احساس گللر را تبیین کند. آرمین بااینکه زن است اما جز فصل انتهایی کتاب که مادرانه پایان داستان را جمع میکند، و توجیه سورئالیستی برای آن میتراشد، هرگز جنسیت وی توی ذوق مخاطب نمیزند. امری که بین قویترین نویسندههای زن نیز نایاب است. جنسیت آرمین علاوه بر کمک به تعمیق دریافت ما از تضادهای گللر، در لطافت بیان و شاعرانگی آن نیز تأثیر به سزایی داشته است، بیانی که لطیف است اما برخلاف سبک عامه نویسان مطلقاً زنانه نیست.
داستان آرمین فوقالعاده عاطفی و شاعرانه و درعینحال با ریتمی بسیار سریع، بدون حواشی و زوائد، پیش میرود و مخاطب را با خود میکشاند. آنقدر که خواننده باید ششدانگ حواسش را جمع داستان کند تا از رویدادها جا نماند. شاید به همین دلیل هم برخی از منتقدین داستان را شلوغ ارزیابی کردهاند ولی آرمین میتوانست با آب بستن به داستان و خسته کردن مخاطب ایراد منتقدان را برطرف کند که خوشبختانه چنین نشد.
وی همچنین چند قطعه شعر مختلف را به فراخور داستان تکرار میکند. ابتکاری که بعدتر و در نوشتههای سایر نویسندگان و احتمالاً با تقلید از آرمین عبارات «البلاء للولاء» یا «مؤمن در هیچ چهارچوبی نمیگنجد» را در ذهن ما حک کرده، اینجا «ایکاش گل سرخ نبود» را دائماً برایمان تکرار میکند.
نویسنده، داستان سید مهدی و گللر را از لابهلای زمان بهپیش میبرد. داستان بین زمان روایتش-که گللر پیر و فرتوت روی تخت خانه سالمندان و در انتظار مرگ خود را خیس میکند- و گذشتهٔ دور او رفتوآمد دارد. رفتوبرگشتی جذاب و خلاقانه که بهنوعی آرمین را صاحب سبک و الهامبخش سایر نویسندگان قرار داده است.
بهجز حضور بیعلت و کمرنگ نویسندهای که تنها مأموریتش شنیدن داستان گللر است و از اواسط کتاب سروکلهاش پیدا میشود، انتقاد دیگری بر فرازوفرود روایت داستان نمیتوان داشت.
گللر در ابتدای داستان هنگامیکه بر تخت خانه سالمندان قرارگرفته و با یادآوری روزهای بیحجابی، حالش بدتر میشود و ترس از مرگ او را میآزارد. اگرچه هنوز دل درگرو مهدی دارد و چسم انتظار اوست، اما رفتهرفته از میراث وی دورتر شده، میراثی که:
«فقط بیحجابی نبود... معلوم نبود کی تار را گذاشت در دستهای او
- نه نه، نمیخواهم! معصیت است. همینم مانده که تار بزنم»
هیچچیز در داستان آرمین بیدلیل نیست. تقریباً میتوان به همهچیز فکر کرد و از آن نکتهها بیرون کشید. انسجام درونی داستان فوقالعاده و منطق آن تأملبرانگیز است. شخصیتپردازیها، رویدادها را کاملاً طبیعی و پذیرفتنی کرده است. نویسنده برای هر چیزی توضیحی دارد که مقبول میافتد. گللر اگر از ترس فوجی از زنهای بیحجاب و از چشم مهدی افتادن بیحجاب شد، چرا تار را پذیرفت؟ «در میان نغمه جادویی موسیقی میرفت تا همهچیز را فراموش کند، ولی گاهی در میان آوازها صدایی آشنا میشنید. چیزی که او را یاد پدرش میانداخت، یاد مادر و خواهرها و خاله قوزی...» و همینها بود که مرگ حاج حسن آقا را رساند «یک روز میگفتند دخترت بیحجاب رفته وسط مردها، روز دیگر میگفتند: دخترت توی مجلس تار میزند...»
وقتی خبر فوت حاجی رسید، مهدی و گللر نمایش خسرو و شیرین را در شهرهای مختلف بازی میکردند.
«- پس وقتی تلگراف زدیم که پدرت مرده، سرت به این کارها گرم بود؟
-خوب، چهکار میکردم؟ من که تقصیری نداشتم. شوهرم اینطوری میخواست. به خاطر همان نمایشنامه آنقدر پول گرفت که یک ماشین خرید...»
آب از سر گللر گذشته بود، چه یک وجب و چه صد وجب. ترک مرام خانوادگیاش آنچنان تغییری ایجاد کرده است که گللر دیگر نمیتوانست با مهدی نباشد. مهدی و سپهر (فرزندش) تنها پناه او در مقابل اضطراب رد شدن از خط قرمزها بود، هرچند دیگر به این رد شدنها هم عادت کرده بود. «اما مهدی به هیچچیز اهمیت نمیداد. نهتنها به مرگ پدر گللر، بلکه به مرگ پدر خودش هم. خبر مردن آقا سید میرزا مهاجر را در روزنامهها نوشتند. او کسی بود که در جریان مسجد گوهرشاد به زندان افتاد و همانجا هم مرد. مهدی مثل قهرمان قصهها میتاخت و میرفت و به هیچچیز و هیچکس توجه نداشت.» دست مهدی بهنوعی به خون پدر هم آلوده بود. همانطور که گللر در مرگ حاج حسن آقا بیتقصیر نبود.
اما مهدی نمیدانست در روی یک پاشنه نمیچرخد؛ مهدی مسلول میشود و مرضش قابل علاج نیست. تقاضا میکند به خارج اعزامش کنند اما انگار حکومت رضاخانی را نشناخته. مهدی خود را هم نشناخته. اصلاً مهدی نماد روشنفکران بیگانه از خودی است که نه خود و نه دنیای پیرامون خود را نمیشناسند و غرق در ظواهرند. وقتی خود او نسبت به مرگ پدرش توسط همقطارانش بیتفاوت است، چرا حکومت باید خرج مداوای احتمالی او را پرداخت کند؟ خاصه اینکه زن زیبا و متجددی دارد که سرهنگ چشمش به دنبال اوست. مهدی از ترس مرگ خودکشی میکند. گللر اگرچه خیلی دیر ولی نهایتاً بعد از خودکشی مهدی از او گلایه میکند که تو که میدانستی چشمان سرهنگ و امثال او پاک نیست، چرا...
داستان بهپیش میرود و سرگذشت عبرتآموز گللر را روایت میکند. آرمین سرنوشت جنگ بین ارزشها و تجدد و خودباختگی را بهخوبی تصویر میکند. هر چه بهروزهای انتهایی عمر گللر نزدیک میشویم، او بیشتر به ریشههایش بازمیگردد و با یافتن دوباره خود و توبه از کردههایش درحالیکه هنوز مهدی را دوست دارد اما دیگر پیرو او نیست، از ترس از مرگ فاصله میگیرد و به انتظار مرگ مینشیند؛ اگرچه گللر بازگشتی به ریشهها دارد اما تراژدی اجتماعی تاریخ معاصر شکلگرفته است و فضای اجتماعی کمتر نسبت به مظاهر بیدینی (از بیحجابی و تار نواختن گرفته تا کمرنگ شدن ارزشهای خانوادگی و اجتماعی که گللر را به گوشه خانه سالمندان انداخته) واکنش نشان میدهد. زور رضاخانی در بسیاری از زمینهها پیروز شده. تخم فتنههای دینی سالهای بعدی ایران کاشته شده اما چرخ روزگار برای پهلوی هم پاشنه دیگری دارد. نسل نو، نسلی که در دوران حکومت سیاه پهلوی بهجای بوی شیر، بوی خون به مشامش رسید، برمیخیزد و سرنوشتی نو را رقم میزند. نسلی که خود زخمخوردهٔ از تجدد رضاخانی و در جستوجوی خویشتن اسلامی خویش است.
داستان آرمین اگرچه در صفحه ۲۷۶ اُم اَش متوقف میشود اما همچنان پایانی ندارد.
این رمان نخستین بار به سال ۱۳۷۸ منتشر شد. حسن علیمی بکتاش آن را به زبان ترکی استانبولی ترجمه و انتشارات «کوسر» ترکیه آن را منتشر کرد. در ایران نیز در سالهای متفاوت و توسط ناشرین متفاوت به چاپ رسیده است. چاپ دهم انتشارات سوره مهر هماکنون در بازار نشر موجود است.