مرا معلّم عشق تو شاعری آموخت... *
صبح روز دوّم اردوی آفتابگردانها درحالی شروع شد که خورشید، تازه از پشت کوهها سرکشیده بود و دخترها بهسرعت، از مجتمع «آدینه» بیرون میآمدند تا برای خوردن صبحانه، دستهجمعی، کنار رودخانۀ چالوس، سوار اتوبوس شوند. امّا در این میان، چندنفری از آفتابگردانها هم بودند که خوابشان بردهبود و خانمهای مسئول اردو، به زور از تختخوابها جدایشان کردهبودند.
هفت کیلومتریِ چالوس، اتوبوس در کنار تابلوی بزرگ «صبحانه» ایستاد و دخترها یکییکی، از اتوبوس پیاده شدند تا با دوستانشان روی تختهای کنار رودخانه بنشینند و صبحانه بخورند. بانوان شاعری که از شهرهای مختلف، میهمان شهرستان ادب بودند، به تختها سرمیزدند و با دخترها، بحثهای شاعرانه میکردند؛ مثل خانم «کبری موسوی قهفرّخی» از «چهارمحال و بختیاری» که کنار یکی از همان تختها، پیش بچّهها نشستند و قبل از آنکه صبحانه حاضر شود، به درخواست دخترها چند تا از شعرهای «حسین منزوی» را از کتاب «امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت...» _که هدیهای بود از سوی مؤسّسه، به بچّههای دورۀ چهارم_ با صدای شیرینشان خواندند. بعد هم دخترها اصرار کردند تا تعدادی از شعرهای چاپنشده و تر و تازۀ خانم موسوی قهفرّخی را بشنوند: «دور خودم کشیدم دیوار چند لایه/ من غنچهام، ندارم از هیچکس گلایه...» یا «جانی نمانده و هیجانی نمانده است/ حتّی برای مرگ، توانی نمانده است» یا آخری که خواندند: «در من چه زنهایی که از مردن نمیترسند/ از استخواندانهای بیروزن نمیترسند».
هنوز صبحانه نرسیده بود که «فاطمه سادات مظلومی» از اعضای دورۀ تکمیلی آفتابگردانها، با دخترهای داوطلب دربارۀ «شهرستان ادب» مصاحبه میکرد و یکی از بچّهها که از مصاحبه برگشت، گفت: از من پرسیدند، چه آرزویی برای شهرستان ادب دارید؟ و بلافاصله خانم موسوی قهفرخی با شیطنت خاصّ خودشان گفتند: اینکه تبدیل به استان بشود و بچّهها کلّی خندیدند.
همین که دخترها مشغول گرفتن عکس یادگاری شدند، املتهای صبحانه رسید و بعد از صرف چای و انداختن عکس دستهجمعی، با دوربین شهرستان ادب و به شیوههای مختلف، وقت آن شد که آفتابگردانها به مجتمع برگردند تا برای کارگاه نقد شعر با حضور آقای «علی داودی»، «خانم عالیه مهرابی» و «خانم زهرا محدّثی خراسانی» آماده شوند.
:: کارگاه نقد شعر دوّم
مثل اینکه سحرخیزی کار خودش را کرده بود؛ خیلیها از همان ابتدای جلسه، پلکهایشان سنگین بود و با یک پلک باز و یک پلک بسته، به استادها نگاه میکردند و هر از گاهی شعری هم میشنیدند، تا اینکه خانم مهرابی و آقای داودی، خوابآلودگی آفتابگردانها را به یادشان آوردند و آنهایی که تا آن لحظه، خوابشان برده بود، به هوش آمدند.
به عنوان اوّلین نفر در دوّمین کارگاه نقد شعر، از «ایمان خضرائی»، شاعری از شهرستان «شادگان» در استان «خوزستان» دعوت شد: «باید از جادّه، سوار آشنایی میرسید/ تا امیدم تازه گردد، ردّپایی میرسید/ داغ دنیا مثل زخمی مانده بر جان کویر/ کاش ابری بغض میکرد و دوایی میرسید...»؛ پایان شعر با تحسین دخترها همزمان شد و آقای داودی دربارۀ ردیف انتخابیِ این غزل گفتند که: «میرسید» در حقیقت، نوعی آرزو در خودش دارد که با ردیف «برسد» نزدیکی بیشتری دارد.
«حدیث امیری» از شاعران جوانیست که برای کودک و نوجوان شعر مینویسد و هربار که شعر میخوانَد، فضای جلسات بهخوبی تلطیف میشود. مثل این بار که خواند: «در ظرف سالاد/ جشن عروسیست/ کاهو لباسش/ رنگ ملوسیست...» یا «نقطهضعفی دارد/ سیم ظرفشویی/ ارتباطش بد نیست/ با کمی خوشرویی...»؛ خانم مهرابی فضای کودکانۀ شعرهای او و جسارت زبانیاش را پسندیدند و گفتند که: این ظرافت کودکانه در شعر اوّل پُررنگتر است. ضمن اینکه خانم محدّثی خراسانی دربارۀ شعر اوّل پیشنهاد کردند که: بهتر است در ابتدای شعر، یک یا دو بیت مقدّمه، لحاظ شود.
«سگ بستهام به خود، مثل درخت پیر/ در گوشۀ حیاط، افتاده مرگ و میر/ میترسی از منی که زوزه میکشد/ خاک از تن خدا، هی کوزه میکشد...»؛ «زهرا بختیاری نژاد» از «قم» این مثنوی را خواند و آقای داودی گفتند: علاوه بر عناصر و تصویرسازی در این شعر، نو بودن و جسارت شاعر، نقطۀ قوّت آن است و نیز، تکرار چندبارۀ عبارتِ «که بوی ادکُلن» در سطرهای دیگر شعر، توانستهاست، تصاویر زیادی را توصیف کند.
«فقط با قصّههای عاشقانه عادتم دادی/ برایم شعر خواندی، با ترانه عادتم دادی/ به دلتنگی که عادت کرده باشی، خوب میفهمی/ به این دلشورههای دخترانه عادتم دادی...»؛ این غزل را «زهرا حسینی» از استان «گیلان» خواند. آقای داودی با توجّه به پایانبندی غزل، این شعر را عاقبت به خیر خواندند و خانم مهرابی ردیف خوب و تازۀ شعر را تحسین و به آفتابگردانها توصیه کردند که به ویرایش و بازنویسی شعرهایشان عادت کنند. همچنین، شعری را که آفریده میشود، به نگینی تشبیه کردند که نیازمند تراش و شکلدهیست و خوب است که به حشویّات و چینش شعر دقّت بیشتری داشته باشیم.
«زهرا شرفی» از «خراسان رضوی»، به عنوان پنجمین شاعر برای خواندن شعر دعوت شد: «دوست دارم لباسی باشم/ آویزان/ بر بند رختی/ که باد با آستینم بازی کند...»؛ آقای داودی، کشفهای خوب شاعرانۀ این شعر سپید را پسندیدند و بعضی سطرها را سطرهایی قوی برشمردند. خانم مهرابی هم با ایشان همنظر بودند و پایانبندی شعر را تحسین کردند.
«شاعری سخت است، من دیگر توانش را ندارم/ دوستت دارم، ولی فنّ بیانش را ندارم/ حرفهایم بیشتر ناگفته میمانند، شاید/ ترجمان درد و دستور زبانش را ندارم...»؛ این غزل را «زینب احمدی» از استان «اصفهان» خواند، امّا به این خاطر که در نقد روز گذشته هم شعرخوانی داشت، غزل او نقد نشد.
سپس، نوبت رسید به «ساجده کردونی» از شهرستان «رامشیر»، استان خوزستان: «وضو گرفت و به لب گفت ذکر یاهو را/ دلش خوش است، جوابش نمیکنی او را/ میان هالۀ اسفند، پا نهاد به صحن/ سلام داد و کشید تا عمیق جان، بو را...»؛ آقای داودی به خلّاقیّت در شعر آیینی اشاره کردند و توصیۀ ایشان، استفاده از تصاویر تازه _غیر از تصاویر معمول در اشعار آیینی شاعران دیگر_ بود. خانم مهرابی هم با ایشان همعقیده بودند و به دختران آفتابگردان سفارش کردند که: در شعرهای خود کشف شاعرانه داشته باشند و موضوعات را از زوایای تازهای نگاه کنند تا شعر آنها جاودانه بماند.
«به غیر من که به آغوش میکشم غم را/ کسی ندیده غمی این چنین مجسّم را/ کسی ندیده که از پا درآورد این سان/ دقیقههای جدابودن از تو، آدم را...»؛ آقای داودی غزل «طاهره فرزانه» از استان «فارس» را، غزلی شکوهمند خواندند و این شکوه و زیبایی را ضمنِ تکرارِ عبارتِ «غمت مباد، بلندآشیان من» در پایانبندی شعر بیان کردند و گفتند: به خوبی معلوم است که این شاعر با آداب غزل آشناست. خانم مهرابی هم علاوه بر تحسین ارتباط افقی ابیات، موسیقی این شعر را در اختیار محتوای آن دانستند. به اعتقاد خانم محدّثی خراسانی هم، این شعر از شکوه کمنظیری برخوردار بود.
«زندگی اثبات کرده عشق؛ یعنی اشتباه/ عشق یوسف را به زندان برد، از اعماق چاه/ بین ماه و برکه، وقتی وصل غیرممکن است/ پس چرا جا میشود در قلب برکه، عکس ماه...»؛ «طیّبه عباسی» از قم این غزل را خواند و خانم محدّثی خراسانی با توجّه به سابقۀ کمِ سرودن او، توصیه کردند که خوب است همۀ شاعران جوان در ابتدای سرودن، مطالعۀ زیادی بر آثار بزرگان شعر داشته باشند. آقای داودی هم گفتند: در بیتهایی از شعر تصاویری توصیف شده که نشان میدهد، شاعر روی ابیات بهخوبی، فکر کرده تا تصاویر تازهای خلق کند.
«غزاله شریفیان» از شهر «مشهد» غزلی خواند که به اعتقاد خانم مهرابی، علاوه بر اینکه از مطلع خوبی برخوردار بود، تصاویر زیبایی در خود داشت: «شبیه پیشگویی که خود از تقدیر میترسد/ تمام عمر رؤیای من از تعبیر میترسد/ اسیرم کردهای هرچند حسّ مبهمی دارم/ هنوز این برّهآهو از نگاه شیر میترسد...»؛ خانم مهرابی ارتباط افقی بیتها و پایانبندی شعر را تحسینبرانگیز خواندند. آقای داودی از ردیف تازۀ این غزل و روال خوب شعر تعریف کردند و گفتند: اینکه مطلع شعر عاشقانه نیست، ولی بهمرور شعر وارد فضایی عاشقانه می شود، از نقاط قوّت این غزل و نشان حرفهایبودن شاعر است.
«به چشمهای خودت اعتماد داری؟ نه!/ بخوان، نوشته برایت سواد داری؟ نه!/ نوشته میروم و دل به باد میسپرم/ بگو شکایتی از دست باد داری؟ نه!...»؛ غزلِ «فاطمه خراسانی طاهری» از شهر «بابک»، «استان کرمان»، به اعتقاد اساتید غزل خوبی بود و خانم محدّثی خراسانی ردیف «نه» در این شعر را که گاهی رنگ پرسش و گاهی رنگ پاسخ به خود داشت، نکتۀ تازه و جالبی خواندند.
«آسمان هم شعرهایش را پاره میکند/ این را دیروز فهمیدم/ برف میبارید/ توی باب الجواد»؛ این شعر را «فائزه دارابی» از «بروجرد»، پیش از خواندن شعر سپیدش برای نقد خواند: «لگد میزند توی دلم/ قنداق اسلحهای که/ معلوم نیست ماشهاش/ چندبار تکانده است خونت را...»؛ آقای داودی گفتند: با وجودی که ارتباطگرفتن با شعر سپید دشوار است، امّا لحن عاطفی، ملموسبودن، پرداخت و بازآفرینیها در شعر فائزه دارابی قابل تحسین است.
اوّلین جلسۀ نقد پنجشنبه، با شعرخوانی «سایگل افضلی» دختر دوازده سالۀ خانم «موسوی قهفرّخی» پایان گرفت که شور خاصّی به آفتابگردانها بخشید: «مادربزرگ پیرم، عصای دست نداره/ همیشه فکر میکنه عمو براش میاره/ عمو وحید قرار بود، عصای دستش باشه/ امّا عمو رفته و یه قاب عکس بهجاشه...».
:: کلاس دوّم: نوگرایی در شعر
«به نام خدایی که نوآوری سنّتِ اوست»؛ این جمله از قول زنده یاد «قیصر امینپور»، آغاز صحبتهای آقای «علیمحمّد مؤدّب» در کلاس «نوگرایی در شعر» بود.
امّا چگونه است که یک شاعر میتواند متمایز باشد؟ «کاش از آسمان و ابرهای گریه و سکوت رازدار کهکشان/ سردربیاورم/ کاش پَر دربیاورم/ جوجههای رنگکرده/ جیکجیک میکنند...»؛ آقای مؤدّب گریزی زدند به روزهای کودکیشان، به وقتهایی که هر خانوادهای گوسفندهایش را رنگ تازهای میزد و میسپرد به چوپانها که بعد از بازگشت گوسفندها از چرا، گمشان نکند. ایشان از آفتابگردانها خواستند که از کودکی دربیایند، امّا کودک بمانند! کودکی که «خودش» ماندهاست و حصاری ندارد و گفتند: ارزش شاعر به حفظ کودکی خودش است؛ اینکه شعر را از شاعر یاد نگیریم و از شعر، شعر نیاموزیم. آنها که شاعر شدند، از روی کتاب شاعر نشدند که اگر اینگونه بود، تکرار دوبارۀ دیگران بودند و اگر بهترین میشدند هم، باز دوّمین نفر بودند.
آقای مؤدّب خواندن آثار بزرگان را برای یادگیریِ «فنّ شعر» مؤثر دانستند، امّا به دخترها توصیه کردند که بکوشند تا به نگاه شخصی خود برسند. نگاهی متمایز و نو که تکرار نگاه و شعر شاعران دیگر در آن نیست و گفتند: نوآوری یکی از گونههای شعر است؛ اینکه همه شعر عاشقانه بنویسند و ما این همه شعر عاشقانه بشنویم یا سرودن از شکست در عشق و شعر ضدّ معشوق که ناخودآگاه از روی شعرهای شاعران دیگر نوشته و تکثیر میشود، نوعی تقلید است. بعد، شعری از کتاب ِ«عاشقانههای پسر نوح» که خودشان سرودهاند، خواندند: «ما گناهی نکردیم/ تنها دنبال ردّپای پدرانمان راه افتادیم/ که پیشتر از ما همین جاها گم شده بودند...» و گفتند: آنها به کجا رسیدند که ما هم برسیم؟ اگر میخواهید شعر بخوانید، شعر بزرگان را بخوانید و وقتتان را صرف کسانی کنید که برای شما نفعی دارند.
بعد مثالی آوردند از کسی که در قصری اسرارآمیز به دنیا میآید و کسی را نمیبیند. او نمیداند که میتواند از جا بلند شود، بایستد و برود کنار پنجره و طبیعت زیبای بیرون قصر را ببیند. حتّی ممکن است، اتاقهای دیگر قصر اسرارآمیزش را نبیند. آقای مؤدّب با ذکر این مثال از دخترها پرسیدند: چرا ما این اندازه شعر غمانگیز یا عاشقانه میگوییم؟ چرا وقتی خوشحالیم، شعری نمینویسیم؟ به این خاطر که هر کسی میایستد و ادای غمگینبودن را درمیآورد و ما به تقلید از آنها عادت کردهایم. آقای مؤدّب «تربیتنشدن» در این فضای تقلیدآلود را نوعی تربیتشدن خواندند و از آفتابگردانها خواستند که وحشی _ به معنای اصیل آن_ باشند.
ایشان نقل قولی از «نیما یوشیج» آوردند که شاعر میتواند خود را در قصّهای که مینویسد، نشان بدهد و گفتند: سعی کنید، قصّه روایت کنید. روی جزئیّات و اتّفاقات سادۀ اطراف تمرکز کنید و آنها را شعر کنید و مثالی آوردند از بیست و پنج جوجهای که مادرشان از شهر خریده بودند و تبدیل شدند به بیست و پنج خروس که روی شانۀ دیوار میایستادند و هرروز، یکی بعد از دیگری می خواند. آقای مؤدّب روایت تصاویری از این دست را خواندنی، شنیدنی و نشانی از نوبودن دانستند.
این بحث که انسانها باید برای حفظ اصالتشان تلاش کنند و حواسشان به صفحۀ اوّل شناسنامهشان باشد، از حرفهای همیشگیِ آقای مؤدّب است. به همین خاطر، نامی بردند از «سارا میرشکار» که به عنوان یکی از دختران آفتابگردان از «سیستان» در گروه مجازی دخترها، از خودش مینویسد که به خانۀ مادربزرگ میرود، نان تازه از تنورِ درآمده میخورد و اصطلاحات و تکیهکلامهای «زابل»یاش را در گفتار و نوشتار به کار میبرد.
به اعتقاد آقای مؤدّب، غم باید اصیل باشد؛ غم، پیرزنیست که کودک معلولی روی شانههایش دارد، پلّههای طولانی مترو را بالا میرود و نفسنفس میزند.
آقای مؤدّب از بین شاعران، زبان نظامی را به زبان احادیث نزدیکتر دانستند و گفتند: رسالت شاعر این نیست که در همان مسیر و صفی قرار بگیرد که شاعران دیگر قرار گرفتند، بلکه رسالت شاعر، آفرینش صفهای تازه است. به گفتۀ آقای مؤدّب، ما عادت کردهایم که وقتی نام «یوسف» را میشنویم، یاد «زلیخا» بیفتیم و گفتند: چرا کسی لحظۀ غمآلودِ افتادن یک پسر خردسال در چاه را روایت نمیکند، درحالیکه برادرانش او را تنها رها کردهاند؟
«آهسته باز از بغل پلّهها گذشت/ در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود/ ...ای وای مادرم...»؛ این شعر از «شهریار»، به اعتقاد آقای مؤدّب، یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر است و استاد با اشاره به این ابیات، به دخترها گفتند که قدر مادرانتان را بدانید، غمهای قلّابی را دور بیندازید و مضامین ناپاک را که این روزها در شعرهای پستمدرن رایج شدهاست، وارد شعرهای خود نکنید.
به گفتۀ آقای مؤدّب، شاعر عابر نیست. پدیدهها در او میمانند. باید یاد بگیریم که از چشمها چگونه استفاده کنیم. سعی کنیم، خودمان را پیدا کنیم و بشناسیم و بعد آدمهای اطرافمان را کشف کنیم. همۀ هنرها به ستونی تکیه میکنند که آن ستونِ شعر است. اگر این ستون بشکند، خیمه عَلَم نمیشود. اگر شعر ما شیطانی شد، خطاست. خودمان را پیدا کنیم. «آشیانۀ پرندگان مردهام/ حال و روز من/ حال و روز مسجدی/ که تمام شب، بینماز ماندهاست/ و آفتاب، سرزدهست/ حال و روز مسجدی قدیمی و بزرگ/ که از نماز صبح تا صلات ظهر/ هر چه فکر کرده/ هیچکس به جز توریستها/ به خاطرش نیامده...»؛ خودمان را پیدا کنیم. مسجدهای محلّهمان را بشناسیم. توریسم مسجدهایمان باشیم.
حرفهای آقای مؤدّب، شنیدنی و سیریناپذیرند. ایشان بهخوبی میتوانند با هر جمله، قصّۀ تازهای روایت کنند. در آخر گفتند: تلاش کنید، متمایز باشید، هرکس تاریخ و جغرافیایی دارد که باید آن را بشناسد، «زان پیشتر که بانگ برآید، فلان نماند»*
:: کارگاه نقد شعر سوّم
با حضور آقای «ناصر فیض»، آقای «محمّدحسین نعمتی» و خانم «کبری موسوی قهفرّخی»، سوّمین کارگاه نقد شعر برگزار شد.
«وقتی زنی ویرانه شالش را تکان داد/ طوفان خودش را لای موهایش نشان داد/ رفت و کنار نردهها از روی اجبار/ زیباییاش را مدّتی تحویل خان داد...»؛ آقای فیض، ضمن تحسین «فرزانه شریفات»؛ شاعر خوزستانیِ آفتابگردانها، به خاطر آفرینش این غزل و مراعاتالنّظیرهای زیبای آن، گفتند: برخلاف باور خیلی از شاعران که مثلاً: مراعاتالنّظیر را کنار هم قراردادنِ تبر، درخت و... برای نوشتن از جنگل میدانند، در واقع مراعاتالنّظیر همان چیزیست که «فصیح الزّمان شیرازی» در این بیت آوردهاست: «تمثال دو زلف و رخ آن یار کشیدم/ یک روز و دو شب زحمت این کار کشیدم»؛ درست مثل کاری که فرزانه شریفات در یکی از ابیات، با آوردن مراعاتالنّظیرِ «ابروان هشت» و «کمان» انجام دادهاست. آقای نعمتی تصویری که در مطلع این غزل آمد را زیبا خواندند و گفتند: اینکه شاعر از ابتدای غزل، قصّهای روایت میکند، مخاطب را تا پایان شعر، با خود همراه میکند و این از نکات مثبت این غزل است.
«مرجان بیگیفر» از چهاری محال و بختیاری این غزل را خواند: «انگار شکل دیگر تنهایی منَند/ این کوهها نماد شکیبایی منند/ سردند و پُرغرور ولی سخت مهربان/ معشوق پُرابّهت رؤیایی منند...»؛ آقای نعمتی حضور جغرافیا در شعر را باعث لذّتبخششدن آن دانستند و آقای فیض به تأیید حرف ایشان گفتند: استفاده از این تصاویر به شعر، شناسنامه میدهد. آقای نعمتی همچنین توصیف کوه در شعر مرجان بیگی فر را شکوهمند خواندند. خانم موسوی قهفرّخی هم گفتند: «سخت مهربان» ترکیب خوبی در بیت دوّم است و قید «سخت»، تناسب مناسبی با تصاویر شعر پیدا کردهاست.
«ناهید شادان» اهل «سبزوار»، از حضور آقای فیض استفادهکرد و غزلی طنزآمیز خواند: «همینکه بال زدم در جهان جاریها/ پَرم برید ز تیغ زبان جاریها/ عروسی و سر خاک و جهازبران، مکه/ کجا روم که نباشد نشان جاریها...»؛ آقای فیض گفتند: معمولاً اگر میخواهیم برای موضوعی شعر بگوییم، خوب است، موضوع یا اصطلاحاً نخود شعر را در ردیف نیاوریم. با این حال در این شعر، شاعر توانسته بود، طوری بنویسد که طنز موضوع حفظ شود.
«مادرم/ بدبینتر شده/ و من هر روز/ رنگ لنزم را عوض میکنم/ از پنجرۀ اتوبوس/ خیره به تنهاییام، مینشینم/ خاطراتم را/ توی خیابانهای هرزه/ بالا میآورم...» و «حرفهای ما/ از ابتدا هم ناتمام بود/ نفسنفس میزد/ روی لبهای ترکخوردۀ خیابان/ روی پل/ وقتی رنگ روسریام/ آسمان را آبیتر نمیکند...»؛ آقای نعمتی، دوّمین شعر سپیدِ «مرضیّه فروزنده» را شعر خوب و موفّقتری نسبت به شعر اوّل دانست، زیرا که تصاویر خلّاقانهتری در خود داشت و گفتند: وقتی به جانِ کلام و آنِ شاعرانه میرسید، به صورت اوّلیّه محدود نشوید و سعی کنید، به گونۀ تکاملیافته و بهترین صورتی که ممکن است، مفهوم مورد نظر خود را بیان کنید. آقای فیض هم گفتند: بعضی اصطلاحات ادبی در شعر سپید پُررنگتر میشود؛ یکی از آنها «ایجاز» است و باید به آن توجّه داشت. خانم «طیّبه سادات ثابت» که میهمان خراسانی شهرستان ادب بودند، هم به دعوت خانم موسوی قهفرّخی وارد بحث شدند و به مرضیّه فروزنده پیشنهاد کردند که واژۀ «پنجره» را از شعر اوّل حذف کند. همچنین به آفتابگردانهای سپیدسُرا توصیه کردند، با حذف حشوها از شعر، زبانشان را از نثر به سوی شعر سوق دهند.
«من بدهکارم/ به سیّارهای که/ حتّی در آن زندگی نکردهام؛/ ونوس!» این شعر را «ونوس بیات» از «کرمانشاه» ضمن معرّفی خود خواند و آقای فیض گفتند: این شعر من را یاد شعری از «صابر قدیمی» انداخت که «عوض شدهام/ مثل تو/ مثل روزگار/ آنقدر که دیروز/ آینه سری تکان داد و گفت:/ تو دیگر آن صابر قدیمی نیستی...» و بعد، ونوس بیات شعری محاورهای خواند، برای نقد: «کوچهها، خیابونا، پیادهرو، جنگل و دریا و دشت و آسمون/ حتّی خونهای که توش عطرت هست، بعدِ رفتنت، برام زندونه/ خشک شد چشام به در نیومدی، فک کنم، وقتشه حاضر باشم/ جنگ با تموم دستاورداش، استخون تو رو برگردونه...»؛ آقای فیض استفاده از اصطلاحات و ضربالمثلهای زبان فارسی در شعر محاوره را ویژگیِ مهمّی دانستند و به دخترها گفتند: زبان محاوره فقط شکستن کلمات نیست و استفادۀ ما از این زبان در سرایش برای بهرهگیری از ظرفیّتهای زبان محاوره است.
«مثل کسی که تازه از پایانه برمیگشت/ غم با لباسی کهنه سوی خانه برمیگشت/ جای جهنم درّه، روزی درد عشقی بود/ ای کاش میشد، بخت این ویرانه برمیگشت...»؛ به اعتقاد آقای فیض، غزل عاشقانۀ «آرزو سبزوار قهفرّخی»، از چهار محال و بختیاری، غزل خوبی بود و او توانستهاست، از قافیههایی؛ مثل: «پایانه» در جای مناسب خود استفاده کند. ضمن اینکه ردیف انتخابی شاعر، به او این امکان را میدهد که تصاویر متفاوتی بیافریند.
در ادامه، خانم موسوی قهفرّخی یک رباعی از «آصف قهفرّخی» خواندند: «انصاف، بنای مذهب و آیین است/ کفری که به انصاف گراید، دین است/ نعلین مرا دوش به مسجد بردند/ پاداشِ به میخانه نرفتن، این است» و بعد، از «مرضیّه شهیدی»؛ شاعر خراسانی برای خواندن شعر دعوت شد: «و با چشمان آهوها تبانی میکند چشمت/ که ماه نقرهگیسو را روانی میکند چشمت/ من از سکّوی ابرویت و گاهی کُرنر مویت/ شبی جام نگاهم را جهانی میکند چشمت...»؛ آقای فیض، ضمن اینکه این شعر را تحسین کردند، گفتند: این شعر درحقیقت، شعری طنزآمیز بود که با لحنی جدّی خوانده شد و این شاعر بهخوبی، ظرفیّت سرودن شعر طنز را دارد. مرضیّه شهیدی غزل دیگری هم خواند که مورد استقبال اساتید و آفتابگردانها قرار گرفت: «تو خطّ میخی، من کتابی نهضتی بودم/ قبل از الفبای نگاهت، خطخطی بودم/ یک گله احساساتِ چوپانزاده با من بود/ هی روی نیزار نگاهت پاپتی بودم...»؛ آقای نعمتی نحوۀ اجرا و خواندن شعر این شاعر جوان را خوب و کمکی برای استقبال از شعرش دانستند.
«هنوز یک دو قدم از خودم که راه میافتم/ به مقصدی نرسیده، درون چاه میافتم...»؛ آقای نعمتی و آقای فیض مطلع شعر «ملیحه شجاعی» را تحسین کردند و خانم موسوی قهفرّخی گفتند: باید به استفاده از حروف اضافه در اشعار توجّه کرد؛ مثلاً: «بهگناهافتادن» صحیح است و نه «درگناه افتادن».
«هدیه حکیمسیما» از شهرستان «چالوس» برای شعرخوانی دعوت شد: «پیچیدهکرده زندگیات را/ هر پیچ و تاب سادۀ مویم/ دختر شدم که مال تو باشم/ شاعر شدم که از تو بگویم...»؛ خانم موسوی قهفرّخی، قالبِ «چهارپاره» را برای این شعر خوب خواندند و آقای نعمتی هم این شعر را صمیمی و تأثیرگذار دانستند.
«برای دردهای بزرگ تو/ تنها طاقچه شانههای محکمی داشت/ که با تو رخت عزا پوشید و/ داغ میرزا همیشه روی پیشانیاش بود...»؛ بعد از شنیدن این شعر، به دعوت خانم موسوی قهفرّخی، خانم ثابت، شاعر سپیدسُرای خراسانی، به جای ایشان بر صندلی نقد نشستند و درخصوص شعر سپیدِ «بهار ایمانیراد» از استان «مرکزی»، گفتند: «باید تلاش کرد که کشف بیشتری در شعر اتّفاق بیفتد» و برای نمونه، این شعر کوتاه را خواندند: «تو/ در زندان من/ بوی سنگ میدهی/ عطری که باد/ با هزار سال کمین/ نمیتواند آن را پس بگیرد».
به عنوان آخرین شاعر برای نقد، دعوت شد از «طیّبه عبّاسی»، اهل شهر قم که تعدادی رباعی طنز، در پاسخ به اشعار «امید مهدینژاد» سروده بود. عبّاسی پس از خواندن آن رباعیها، از حضور آقای فیض استفاده کرد و غزل طنزآمیزی را دربارۀ شهر قم که به صورت مشترک با دوستان شاعر دیگر، سروده بودند، نیز خواند. پس از شعرخوانی طیّبه عبّاسی، آقای فیض گفتند: در بعضی از اشعار _نه صرفاً اشعار طنز_ «را» اشتباه حذف میشود و یا نادرست استفاده میشود. همچنین آقای فیض سفارش کردند که شاعران طنزپرداز، از ظرفیّتهای زبان طنز و شکستن زبان به نفع شعر غافل نشوند.
با اینکه جلسۀ نقد، بیشتر از زمان معمول ادامه پیدا کرد، امّا شنیدن غزل طنزآمیز آقای فیض، به عنوان نقیضهای بر شعر حافظ، خالی از لطف نبود: «گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است/ من ماندهام اینجا که حلال است، حرام است؟/ با این که به فتوای دلش کار ندارم/ گر یار پسندید تو را، کار تمام است/ در مذهب ما باده حلال است، ولی حیف/ در مذهب اسلام همین باده حرام است...».
خانم موسوی قهفرّخی هم آفتابگردانها را به شنیدن یکی از غزلهای تازهشان مهمان کردند: «لب باز کردم، واژهای بیباک بیرون زد/ پروانهای از حفرهای غمناک بیرون زد/ واژه به مست آبادی خلسه دری واکرد/ از کوکنارِ نورسی تریاک بیرون زد...».
سوّمین جلسۀ نقد آفتابگردانها در ساعات پایانی دوّمین روزِ اردو، با شنیدن غزلی عاشقانه از آقای نعمتی پایان گرفت: «چه شعرها که به دنبال فتحکردن توست/ و خون هرچه که شعر نگفته، گردن توست/ بگیر باز مرا در تنور آغوشت/ جهنّمی هم اگر هست، بیگمان تن توست/ بداهه نیست که روخوانی است از لب تو/ نه از من است، که این شعرها هم از «منِ» توست/ مباد خنده شود محو از لبان تو، عشق!/ که خطّ قرمز من، خندههای روشن توست...».
* سعدی