شهرستان ادب: در تازهترین مطلب پروندۀ «حماسۀ ۱۷۵ غواص شهید به روایت اهالی ادبیات»، داستانی تازه و منتشر نشده میخوانید از داستاننویس توانای سبزواری و مؤلف رمان «شاخههای روز» آقای حسن کیقبادی. گفتنیست این دومین داستانیست که با این موضوع به طور اختصاصی در شهرستان ادب منتشر میشود.
«الیاس»
بعید میدانم، مادر! درست است که اخبار چیزهایی اعلام کرده، امّا از بس دنبال الیاس گشتهام و پیدا نکردهام، فکر نکنم این بار هم خبری بشود ولی با خودم میگویم، حتماً دلیلی دارد که دوباره سراغ الیاس را میگیری و دست از سرم برنمیداری. از چند سال بعدِ نیامدنش دیگر زیاد پیجویش نمیشدی یا لااقل جلوی ما که هی توی ذوقت میزدیم، به زبان نمیآوردی. وقتی هم که سالهای آخرِ عمرت آلزایمر گرفتی، همه چیز از یادت رفت الّا الیاس که گاه و بیگاه حرفش را میزدی و آن خاطره را تعریف میکردی. ما هم میگذاشتیم پای حواسپرتیات. البتّه سه برادر بزرگترم که آن روزها حسابی گرفتار کارهای خودشان بودند و الآن هم به گمانم هستند، حق داشتند فکر کنند شما الیاس را بیشتر از آنها دوستداری و کمتر به حرفهایت بها بدهند. تا اینکه باز دمِ رفتن، توی بیمارستان تخصّصی قلب، برای من که شبانهروز بالای سرت بودم، یک بار دیگر خاطرهات را روشن و واضح تعریف کردی. دست آخر هم گفتی، صدای آب میشنوی و فکر میکنی الیاس است که دارد شنا میکند. گفتی، دلت روشن است و چشمهایت را بستی.
من از آن زمان خیلی دنبال ردّ و نشانی از الیاس گشتم. فقط همان چیزهایی گیرم آمد که قبلاً هم گیرِ شما آمدهبود. حالا حتماً خبری شده که چند وقتی است میآیی به خوابم. آن هم به خواب من که اصلاً اهل خوابدیدن نیستم. باز داری سراغ الیاس را میگیری. آنجا هم هنوز آلزایمر داری؟ من تا میآیم این سؤال را بپرسم و با بهت بگویم که الآن بیست و هشت نُه سال است که از بس خبری از الیاس نبوده، همه فراموش کردهایم، از خواب میپرم یا نمیتوانم چیزی بپرسم و بگویم. زبانبند میشوم. برای همین است که اینها را سر مزارت میگویم بلکه بشنوی و لااقل آنجا آرام بگیری. الیاس اگر شهید شده باشد، سراغش را از آنطرفیها بگیری، راحتتری! امّا این را هم بگویم که من تمام تلاشم را میکنم که باز با خودت نگویی تو که برادرت را ندیدهای و نمیدانی چه شاخشمشادی بود و بد است که سهلانگار باشی. شمارههایشان را پیدا کردم. بهم قول دادهاند که همکاری کنند. من میروم، میگردم امّا کمی بعید است؛ حدود سی سال گذشته، دقیقاً به سنّ من! درست است که میگویند چندتایی از جنازهها، سالمتر پیدا شده امّا خودت انصاف بده، دو بند انگشت است و سی سال خاک!
حتماً میپرسی چرا میخندم؟ خوب جوابت را میدانم. تو اگر بودی، میگفتی اصلاً بعید نیست که «بعد از هزار سال، باد آشفته پود ما را، پهلوی یکدگر بنشاند، ما را به یکدگر برساند» (1) و باز بنا میکردی به تعریف خاطره و اینکه مگر میشود الیاس حرفِ بیپایه زده باشد. یادت میآید جوری خاطره را تعریف میکردی که انگار همۀ صحنههایش را خودت دیدهای؟ میدانم که خیلی از وقایع را خودت بازسازی کردهای یا ساختهای. حالا اگر من بخواهم برایت تعریف کنم _ که میدانم از شنیدن این خاطره، یاد الیاس میافتی و آرامش پیدا میکنی _ اینجوری میگویم:
الیاس در آستانۀ در ایستاده بود و دستش را گرفته بود به چهارچوب فلزّی. اصلاً حواسش به احتمالِ بستهشدنِ ناگهانی در نبود که باد وزید و او تا به خودش آمد، دو بند از انگشت سبّابهاش پرید. دادش مختصری به هوا رفت و فکر نکنم کسی شنیده باشد امّا مادر فرق دارد. آن هم مادری که تا به حال صدای ناله و لابۀ این پسرش را نشنیده. با همان با...
ادامه مطلب