شهرستان ادب: در ادامۀ پروندۀ رمان معناگرا یادداشتی میخوانیم از آزاده جهاناحمدی که به بررسی «مسخ» اثر معروف فرانتس کافکا پرداخته است.
مسخ، رمان مشهور کافکا، دربارۀ گرگور زامزا (سامسا) بازاریاب جوانی است که یک روز صبح در حالی که به حشره (سوسک) عظیمی تبدیل شده است، از خواب برمیخیزد. مسخ، نمایشی از اضطراب و ترس درونی و احساس گناه و در نتیجه انزوا و تنهایی انسان مدرن در جامعۀ امروزی است.
آنچه بیش از همه در آثار و جهان کافکا خودنمایی میکند، جهانی ضدّانسانی یا انسانستیز است که در تاروپود عمیقترین روابط انسانی و ساختارهای اجتماعی تنیده شده است. جهانی که با فروکاستن انسان به جسم و ماده و با اصالت دادن به اصل لذتگرایی افسار گسیخته و حذف خدا از هرم هستی به محاق تباهی و ویرانی فرو میغلتد. چشماندازها و پسزمینههای وهم آلود و گاه رقتانگیز مسخ، دریچهای به جهان پیچیده و بغرنج معاصر جهانی است که انسان را بیامان در خود فرو میبلعد و از او جانور میسازد.
مسخ تأملی کوتاه در سرشت فردی و اجتماعی انسانی است که هماینک در چهارچوبههای خفقانآلود دنیای جدید با مؤلفههای مدرنیسم به بند آمده و لحظهای که چشم باز میکند، همچون گرگور که در آغاز داستان از رؤیایی پریشان بیدار میشود، به تلخی در مییابد که کالبد انسانی خود را از دست داده است و اکنون باید مانند یک جانور به زندگی ادامه دهد.
این داستان روایتی از لحظهای است که انسان به ناگاه درمییابد که دنیای جدید نه برای انسان که در مقابل انسان است و هم این جهان است که به سوی تباهی و زوال انسان گام برمیدارد اینجاست که انسان بهسختی بایستی درک کند که این جهانِ انسان زدوده است که اینک خادم خاکسار تکنولوژی سرد و بروکراسی آهنین شده و عمیقاً انسان را از انسان بودن خود تهی کرده است. آنچه برای انسان باقی مانده، بدنی پارهپاره است. قدرتهای انسانستیز این جهان از خود بیگانه آن را تکهپاره کردهاند و از انسان جانوری زمخت تراشیدهاند.
این رمان یا شبهرمان بر سه اصل تنهایی، دلهره و احساس گناه به عنوان بارزترین تعارضات درونی انسان امروز و در نتیجه جامعۀ امروز تأکید دارد. این سه اصل منبعث از افکار کی یرکگارد، فیلسوف اگزیستانسیالیست، است.
کافکا تحت تأثیر فلسفۀ اگزیستانسیالیستی کی یرگکارد بر جنبههایی از جامعۀ امروزی تأکید میکند که انسان را مقهور و تحت سلطۀ خود در میآورد، بیآنکه به نیازها و اقتضائات فطری او توجهی کند. طبیعی است که در چنین محیطی انسان از یک غایت به یک ابزار و از مقام یک انسان به یک وسیله تبدیل میشود.
در مکتب اگزیستانسیالیسم مفهوم «تقدم وجود بر ماهیت» این است که انسان در بدو تولد فاقد ماهیت بوده و ماهیتی از پیش تعیین شده ندارد و لذا باید با انتخاب خود ماهیت خویش را بسازد، از همین رو باید از آزادی اراده برخودار باشد تا با اعمال و کارهایی که از اراده و اختیار از او سرمیزند، به زندگی و هستی خود معنا و مفهوم ببخشد؛ درحقیقت برخورداری از این اراده و اختیار است که انسان را در تشویش و اضطراب درونی و گاه حتی تنهایی فرو میبرد.
احساس تنهایی و بیگانگی، احساس بریده شدن از جامعه، از خویشتن، از کار و از خانواده درواقع یکی از مضامین رایج در ادبیات مدرن اواخر قرون نوزدهم و بیستم، بهخصوص دوران بعد از جنگهای جهانی میباشد. افراد از جامعه و خانواده جدا میشوند؛ جامعهای که از درون متلاشی شده در آستانۀ سقوط در پرتگاه مغاکی وحشتزا است. طرح این مضامین درواقع نقد شرایط منزویکنندۀ جامعۀ مدرن است.
در چنین جامعهای انسان خود راز و معمایی برای خویشتن است و هیچ راه حلی برای این چیستان نمییابد. او هیچ آرامشی را درون خود نمییاب؛د چرا که به هیچ تکیهگاه محکمی تکیه نکرده است.
قهرمان مسخ با چنین دنیایی روبروست. او دچار احساس اضطراب و تشویش درون است؛ چرا که خود را در قبال اعمال خویش مسئول مییابد. چنین احساس مسئولیتی احساس ترس و گناه را برمیانگیزد. او آزاد است که هرگونه که میخواهد باشد و انتخاب کند، اما در عین حال نگران این انتخاب است. چنین احساس آزادی و در عین حال تعهد، در قبال انتخاب خویش منجر به یک اضطراب درونی میشود که در آخر به تنهایی و انزوای او میانجامد. به خاطر همین تنهایی و جدایی از خویشتن و دیگران است که گرگور احساس گناه میکند. در این داستان با شخصیتی روبرو هستیم که مدام احساس گناه میکند.
گرگور وقتی که مسخ میشود، دیگر نمیتواند سرکار برود و به خانوادهاش کمک کند، از این جهت احساس گناه میکند. حتی اعضای خانوادهاش این احساس گناه را دارند، خواهرش گرته بیش از دیگران وارث چنین احساسی است.
تأثیر کافکا از آموزههای یهود امری روشن است؛ اما محل بحث این نوشتار نیست. فقط به تذکر این نکته بسنده میکنم که در یهود و مسیحیت منشأ چنین احساس گناهی را باید در گناه آغازین آدم و حوا جستجو کرد. در این نوع تلقی آدم و حوا خود را در باغ عدن آزاد یافتند، اما به رغم این آزادی در برابر یک جبر (خوردن میوۀ ممنوعه) قرار داشتند؛ آنها گریزی از انتخاب نداشتند. یا ماندن و پذیرش منع (جبر) و یا رهایی و آزادی به عصیان در برابر آن. آنها عصیان را برگزیدند و هزینۀ انتخاب خود را هم دادند. در این رویکرد انسان وارث گناه اولیه است. در داستان مسخ، پدر و مادر گرگور، دچار خطایی مالی شدهاند و بدهکار آقای رئیس شدهاند. این ماجرا میتواند استعاره از همان گناه نخستین باشد که به آنها، به ارث رسیده است. گرگور احساس گناه میکند؛ چرا که با مسخ شدن احساس میکند از فرمان پدرش، که به عنوان قدرت مطلق نمود پیدا میکند، سرباز زده و به همین خاطر مورد خشم پدر واقع میشود.
مخلص کلام اینکه کافکا بر آن بوده است که اسارت و بردگی انسان مدرن را در مقابل نیروهای مقهور تنهایی ترس و گناه نشان دهد. انسان مدرن همانند گرگور شخصیت اصلی این رمان به نظر میرسد که در نظام هستی زندگی بیمعنایی را میگذراند.
مسخ گرگور درواقع زایش و تولد سطحی از آگاهی است که او در جریان زندگی به آن میرسد. با مسخ درواقع او پی به جایگاه خود میبرد؛ جایگاهی پایین که با احساس انزوا و بیگانه بودن درهم میآمیزد و او را به نوعی مجبور به ادامۀ حیات در آن دنیای منزوی میکند.
در رمان مسخ از کهنالگوهای جمعی مختلفی تصویرگری مدرنی صورت گرفته است؛ مثلاً درگیری و کشمکشهایی که بین والدین و فرزند یا بین هنرمند و جامعه تصویر شده است. خواننده شاهد تصویری پیچیده و بغرنج از رابطۀ شکستخورده گرگور با پدرش است. بخشی از ترس و اضطراب و روانپریشی گرگور را میتوان نتیجۀ همین رابطۀ شکستخورده دانست. وقتی در خانواده روابط عمیق و سازنده و سالم شکل نگیرد، چنان که در خانوادۀ گرگور شاهدش بودیم، انواع معضلات و مشکلات به شکل زخمها و سایههای شخصیتی گریبان فرد را خواهد گرفت. همۀ اینها در کار هم شخص را مستعد مشکلات عمیق روحی و شناختی میکند.