شهرستان ادب: در ستون «یکصفحۀ خوب از یک رمان خوب» سایت شهرستان ادب، هربار به سراغ یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی ایران و جهان رفتهایم و صفحهای از آن را با یکدیگر خواندهایم. امروز نیز شانزدهمین مطلب این ستون را به رمان «گور به گور» نوشتۀ ویلیام فاکنر اختصاص میدهیم.
ویلیام فاکنر، نویسندۀ بزرگ آمریکایی، برندۀ نوبل ادبیات در سال 1949 است که بسیاری از کتابهای وی، نظیرِ خشم و هیاهو، روشنیهای ماه اوت و گوربهگور (با نام اصلیِ As I Lay Dying) از شاخصترین آثار ادبیاتِ جهان هستند. فاکنر یکی از مهمترین نویسندههای مدرنِ ادبیات جهان به شمار میرود که همواره نامش در کنار جیمز جویس به عنوان فردی که راههای تازهای از روایت داستانی را پیشروی نویسندگان پس از خود گذاشت، مطرح میشود. گابریل گارسیا مارکز، خالق رمان بزرگ صدسال تنهایی، در مصاحبهای از بین ده اثری که بیشترین تأثیر را بر وی گذاشتهاند، از سه کتاب فاکنر نام میبرد: خشم و هیاهو، نخلهای وحشی و گوربهگور و این خود مبیّنِ تأثیر بهسزای وی بر نویسندگان پس از خود است.
همانگونه که در بالا ذکر شد، گوربهگور یکی از مهمترین آثار ویلیام فاکنر است. وی این اثر را یک سال پس از انتشار شاهکارش، خشم و هیاهو، در سال 1930 منتشر کرد. داستان این رمان نیز بهمانند بسیاری از داستانهای فاکنر در ایالت ساختگیِ وی، یوکناپاتافا در جنوب آمریکا، میگذرد و داستان خانوادهای روستاییست که میخواهند بنا بر وصیت مادر خانواده، جنازۀ وی را به شهر منتقل کنند و در راه دستخوش حوادث متعددی میشوند. این رمان نیز بهمانند سایر کتابهای فاکنر، حکایتگر زندگی مردم ساده و فرودست آمریکاییست. اما ویژگی که گوربهگور را در بین آثار وی ممتاز کرده است، زبان روستاییِ جنوب آمریکاییست که فاکنر برای روایت داستان خود انتخاب کرده است و همین امر سبب شده که ترجمۀ این اثر بسیار مشکل بشود؛ ولی خوشبختانه نجف دریابندری با استادی هرچه تمام یکی از بهترین (اگر نگوییم بهترین) ترجمههایی که تا به امروز از آثار فاکنر شده است را به مخاطبان فارسی زبان عرضه کرده است و حتی میتوان گفت این ترجمه در بین آثار خود دریابندری نیز جایگاه ممتازی دارد.
شاخصۀ دیگر کارهای فاکنر، پیچیده بودن روایت داستانی است و همین امر سبب شده آثار وی در بین رمانهای سختخوان دستهبندی شوند. البته میزانِ این پیچیدگی در بین آثار وی متغیر است و یکی از بهترین رمانها برای شروع و ورود به دنیای پیچیده و منحصربهفرد فاکنر، رمان گوربهگور به ترجمۀ دلنشین نجف دریابندریست. در ادامه بخشی از این رمان را با هم میخوانیم:
«یک روز داشتیم صحبت میکردیم. اَدی هیچوقت اونقدر مذهبی نبود. حتی بعد از اون تابستونی که تو اردو برادر ویتفیلد با روحش کلنجار رفت او رو از میون همه سوا کرد و با اون خودبینیِ توی دلش جنگید. من هم صدبار بهش گفتم: «خداوند اولاد بهت داده که هم تسلّیبخش محنت این دنیات باشند، هم نشونهای از رنج و محبت خودش؛ چون که تو اینها رو با محبت بار گرفتی و زاییدی.» این رو برای این گفتم که محبت خداوند و وظیفۀ خودش رو در قبال او یک امر عادی تلقی میکرد، درصورتیکه یک همچو طرز رفتاری در پیشگاه خداوند مقبول نیست. گفتم: «خداوند به ما زبون داده که ستایش ذات لایزال او رو به صدای بلند ادا کنیم.» چون که گفتم در عرش اعلا شادی و شعفی که از ندامت یک فرد گناهکار به وجود میآد، بیش از رستگاری صد تا آدمی است که هرگز مرتکب گناه نشدهاند. گفت: «زندگی روزانۀ من خودش تصدیق و تزکیۀ گناه منه.» گفتم: «تو چه میدونی چی گناهه، چی گناه نیست؟ حکم کردن فقط به خودش میبرازه؛ وظیفۀ ما اینه که حمد و ثنای رحمت او و صدای اسم مقدس او رو به گوش ابنای نوع خودمون برسونیم، چون که فقط او خودش از قلب مردم خبر داره، این که زندگی یک زن در انظار دیگرون موّجه باشه، دلیل نمیشه که قلب اون زن عاری از گناهه، بدون این که دریچۀ قلبش رو روی خدای خودش باز کرده باشه و از باران رحمتش سیراب شده باشه.» گفتم: «این که تو همسر وفاداری بودهای، دلیل نمیشه که گناهی که تو قلبت خونه نکرده؛ یا این که زندگیت سخته دلیل نمیشه که رحمت خداوند شامل حالت میشه.» گفت: «من گناه خودم رو میدونم. میدونم که مستوجب مکافاتِ خودم هستم. هیچ شکایتی هم ندارم.» گفتم: «این از خودبینی توست که به جای خداوند میون گناه و ثواب حکم میکنی. وظیفۀ ما اولاد آدم اینه که تحمل کنیم و گویندۀ حمد و ثنای ذات متعالش باشیم که گناه رو تشخیص میده و رستگاری رو به صورت تحمل رنج و مشقت بیپایان، پیش پای ما میذاره. آمین. حتی بعد از استدعا و استغاثۀ برادر ویتفیلد در حق تو، که خداوند از او مقدستر نیافریده، کسی هم مثل او دعا نکرده.»
چون ما نیستیم که باید دربارۀ گناهان خودمون قضاوت کنیم، یا بدونیم چه چیزی در پیشگاه خداوند گناه محسوب میشه. اَدی زندگیش سخت بوده، ولی کدام زنه که زندگیش سخت نیست؟ ولی یکجوری حرف میزنه که انگار گناه و رستگاری رو بهتر از خدا میشناسه، بهتر از اونهایی که تو این دنیای آدمها با گناه دست و پنجه نرم کردهاند. اون هم وقتی که تنها گناهش این بود که همیشه جانب جوئل رو میگرفت، که اصلاً دوستش نداشت و خودِ همون محبتش عین مکافاتش بود، به دارل هم اعتنایی نمیکرد که محبت خداوند به دلش برات شده بود و دوستش داشت، ولی به نظر ما خُل وضع میاومد. گفتم: «این هم گناه توست و هم مکافات تو. جوئل مکافات توست؛ ولی رستگاری تو کجاست؟» گفتم: «زندگی هم که اون قد دوامی نداره که آدم تو این دنیا به امید رحمت ابدی بنشینه. خداوند هم که رقیب قبول نمیکنه. قضاوت کردن و حکم دادن کار اوست، کار تو نیست.»
گفت: «میدونم، من... » بعد حرفش رو خورد.
«چی میدونی؟»
گفت: «هیچی. او صلیب منه. رستگاری من هم خودشه. او منو از آب و آتش نجات میده. درسته که زندگی من به آخر رسیده، ولی او نجاتم میده.»
گفتم: «تو از کجا میدونی، بدون این که دریچۀ قلبت رو روی او واز کرده باشی و مدح و ثنای او رو به زبون بیاری؟ بعد فهمیدم منظورش خدا نیست. فهمیدم که از زور خودبینی داره کفر میگه. همون جا زانو زدم. ازش تقاضا کردم زانو بزنه، دریچۀ قلبش رو واز کنه، شیطان خودبینی رو از قلبش بیرون بندازه، رحمت الهی رو استدعا کنه. ولی حاضر نشد. همونجور نشست، غرق همون خودبینی و غرور خودش که دریچۀ قلبش رو روی خدا بسته بود و اون پسرۀ خودخواه رو به جای او نشونده بود. همون جا زانو زدم براش دعا کردم. برای اون زن کور بیچاره همچین دعا کردم که هیچ وقت برای خودم و کس و کارم نکرده بودم.»
انتخاب و مقدمه: محمدامین اکبری