شهرستان ادب: مجید اسطیری، نویسنده، در تازهترین یادداشت خود به فعالیتهای داستانی شیوا ارسطویی پرداخته است و کارنامه آثار او را مورد نقد و بررسی قرار داده است. این یادداشت را با یکدیگر میخوانیم:
یکی از مهمّترین زنان داستاننویس ایرانی در سالهای پس از انقلاب «شیوا ارسطویی»، متولد سال 1340 در تهران است. ارسطویی با انتشار رمان «او را كه ديدم زيبا شدم» در سال 1370 خود را بهعنوان یک چهرۀ جدّی به ادبیّات داستانی ایران معرفی کرد. وی چند سال پیش در گفتگویی به نقش مهم «رضا براهنی» در دیده شدن نخستین اثرش اشاره کرد و گفت:
«اخیراً كه این كتاب را برای تجدید چاپ غلطگیری میكردم, یادم افتاد كه آقای براهنی - یادشان بخیر- جلسهای برای این كتاب گذاشته و همة نویسندهها را دعوت كرده بودند. با خودم گفتم من چقدر نویسندة خوشاقبالی بودم؛ چون این اتّفاق برای اولین كتاب هیچ نویسندهای نمیافتد. صحبتهای آن جلسه باعث شد مجموعة «آمده بودم با دخترم چای بخورم» نوشته شود. من این مجموعه را از لحاظ تجربه از كار اوّلم جلوتر میبینم. ویژگی کتاب «او را كه دیدم...» این بود كه جریان تازه و خاصّی ایجاد كرد كه شاید ویژگی كم اهمّیّتی هم نبود. امّا به گمانم اگر الان میخواستم دوباره آن را بنویسم جور دیگری مینوشتم. در آن كتاب، الگو خیلی توی چشم میخورد. كاملاٌ معلوم است كه برش خورده و فرم، خیلی خودنمایی میكند. مشخّص است كه نویسنده، تكنیك بلد است و تكنیك خودش را به رخ میكشد. بعداً یاد گرفتم چطور تكنیك را در نوشتههایم محو كنم تا خواننده با متن احساس صمیمیّت كند. گرچه تغزّلِ جاری در «او را كه دیدم...» تا حدّ زیادی از دو سرنوشت منفی نجاتش داد: یكی فرمالیسم محض و یكی هم سانتیمانتالیسم!»
در ادامۀ این یادداشت قصد داریم ببینیم آیا ارسطویی در مسیر داستاننویسیاش موفّق شد از دام «فرمالیسم محض» و «سانتیمانتالیسم» بگریزد یا نه؟!
او در سال 1376 مجموعه داستان «آمده بودم با دخترم چای بخورم» را منتشر کرد. مجموعه ای با 7 داستان که مهمّترین و تکنیکیترین داستان آن، داستان اوّل یعنی داستان «آمده بودم با دخترم چای بخورم» است. داستان در قالب نامهای، روایتگر زندگی زنی است که از همسرش جدا شده و برای مادرش که در خارج کشور زندگی میکند، درددل میکند. داستان در دو سطح مختلف جریان دارد:
1- روایت زندگی در حال نابودی زن با همسرش که کارگردان است.
2- روایت زن از بازی کردن در نقش خودش در فیلمی که همسرش بر اساس زندگی مشترکشان ساخته است.
نویسنده به وسیلۀ فرم تقطیع موازی و رفت و برگشت بین این دو روایت، روابط زناشویی این زوج را حلّاجی کرده و بهخصوص نقصهای شخصیّت مرد را مرور میکند. مشخّص است که ارسطویی کاملاً دغدغۀ فرمگرایی را دارد؛ البتّه نه فرمگرایی محض. توصیفهای مینیاتوری او از زیست زن شرقی بسیار زنده و دوستداشتنی است:
«این چای، طعم چایهای تو را میدهد، پروانه. آن چایهایی که میگفتی باید حال بیاید تا چای شود. یادت هست؟ اوّل قوري خالی را میگذاشتی روی سماور داغ تا گرم شود. بعد چای و هل کوبیده و بهار نارنج را، به اندازههایی که فقط خودت بلد بودی، با هم قاطی میکردی و میریختی توی قوری گرم. بعد، یک کمی از آب جوش سماور میریختی روش تا خیس شود و میگذاشتی روی سماور چند دقیقه خیس بخورد. بالاخره قوری را از آب جوش پر میکردی و چای را دم میکردی؛ قوری پوش خوشگلی را که خودت دوخته بودی و گلدوزی کرده بودی، میگذاشتی روش تا چای حسابی دم بکشد. وای که میمردم برای صدای ریختن چای توی آن استکانهای چاق و تمیز - نگاه کردنت به چایی که خودت حال آورده بودی چه ماه بود!- جرعه جرعه که چای را میخوردی، به جایی نگاه میکردی، انگار با کسی حرف میزدی. بوی چای تو که خانه را بر میداشت، مینشستم کنار تو و بساط چای و حرف زدنم میگرفت. شروع میکردم به پرحرفی و تو آن پایت را که درد میکرد تکان میدادی و روی زمین جابهجا میشدی. مواظب بودی هر وقت استکانم خالی شد، برایم یک چای تازه بریزی. میگفتی با چای، هر چیز شیرینی میچسبد جز خود قند. دوست داشتی چایت را با کشمش و انجیر خشک و خرما با توت خشک و این جور چیزها بخوری؛ پای بساط چای، همیشه از این چیزها بود، توی ظرفهای کوچک ورشو با بشقابهای کوچولو...»
یکی دیگر از داستانهای برجستۀ این مجموعه، داستان «صف» است. در این داستان، راوی زن هفت سال پس از فارغالتحصیل شدن، برای گرفتن مدرک تحصیلیاش راهی دانشگاه میشود؛ امّا با تصویر عجیب و اکسپرسیونیستی صف طویل مراجعهکنندگان روبرو شده با یک عاشق قدیمیاش دیدار میکند و بالاخره دست خالی به خانه بر میگردد و در صحنۀ پایانی، دختر خودش را در حالتی میبیند که انگار جای او را گرفتهاست. بینش عجیبی به زن دست میدهد؛ گویی سالهاست از خانوادهاش به دور افتاده است.
ارسطویی، در این مجموعه داستان زن را اگرچه طالب آزادی و محقّ برای مطالبه آن تصویر میکند، اما معبد آرامش زنهای داستان او «خانه» است. او در جایی گفته:
«اگر کسی بهعنوان یک زن، آشپزخانهاش را دوست دارد، چرا آن را انکار کند؟ چرا ویژگی درونیام را انکار کنم، بلکه برعکس بر آن تأکید و به یک فضیلت و متن تبدیلش میکنم؛ البتّه معنایش این نیست که فقط از این موضوع بنویسم، ولی انکار اینکه آشپزخانه محیطی است زنانه، احمقانه است. میتوان اینها را به جهانبینیهای بالاتری تعالی داد»
امّا یکی از مهمّترین کتابهای ارسطویی، مجموعه داستان «آفتاب مهتاب» است که در سال 1382 برندۀ جایزۀ ادبی گلشیری و جایزۀ ادبی یلدا شد.
آفتاب مهتاب، مجموعهای است با 10 داستان که از لحاظ تکنیک و قصّهگویی پختگی کاملی دارد و قابلیت دارد که در ادبیّات داستانی فارسی ماندگار شود. داستان «یک شب قبل از انتخابات» به دلمشغولیهای یک زن و داییاش دربارۀ عشق میپردازد و سطحی از روابط انسانی را تصویر میکند که عمیقتر از مناسبات عادی زندگی خانوادگی است. هر دو نفر، حفرههای عاطفی بزرگی دارند که در گفتگو با یکدیگر به دنبال بیان کردن بی پردۀ آن هستند.
داستان بسیار زیبای «پرانتز باز، لبخند، پرانتز بسته» یک داستان روانشناختی با زاویۀ دید تکگویی نمایشی است. زنی تنها و رخوتزده که احساس میکند پوست صورتش از شدّت خشکی، شبیه یک ماسک گچی شده و دارد ترک میخورد، بعد از 7 سال به مطب همان دکتر پوست میرود که قبلاً از او دارو میگرفته؛ امّا دکتر که مطبش سوت و کور است، مثل همیشه میگوید پوست او خیلی خوب است. در نهایت، زن که با ترس از پیری (بر اساس نظریات اروین یالوم، ترس از پیری شقّی از ترس مرگ است) مواجه شده، از سطح ارتباط رسمی میگذرد و با پیرمرد وارد گفتگویی صمیمانه میشود. هر دو میخندند و میگریند و زن میگذارد ماسک خشک روی صورتش ترک بخورد تا چهرۀ حقیقی و انسانیاش بدون ترس نمایان شود.
داستان «شهرزاد» یک داستان کاملاً زنانه است که اوّلین تجربۀ زنانۀ یک دختر نوجوان را روایت میکند. در لایۀ زیرین داستان، سنّتهای غلط و خرافی جامعه در خصوص دختران و ورود به بزرگسالی نقد میشود. همچنین داستان در بستر تحوّلات اجتماعی سالهای منتهی به انقلاب روایت میشود و نویسنده از علاقۀ دختران نوجوان به خوانندهای که برای شاهزاده ترانهای خوانده بهره میگیرد تا نقد اجتماعی خودش را از زبان دختری که میخواهد خودش هویّت اجتماعیاش را بیابد و درگیر بازیهای تبلیغاتی نشود بیان کند:
«صبحها، نزدیک ساعت ده، در کلاس باز میشد. دو نفر دو تا سبد بزرگ پر از شیر کاکائو و موز میآوردند و بین بچّهها تقسیم میکردند. میگفتند پادشاه دلش خواسته مجانی در همۀ مدرسههای شهر، خوراکی بخش کند تا هیچ محصّلی موقع درس گوش دادن، هوس خوراکی نداشته باشد. میگفتند پادشاه دوست دارد همۀ پسرها و دخترها مثل پسر و دختر خودش سیر باشند و شاد. ولی خوانندۀ جوان شهر فقط برای دختر پادشاه ترانه میخواند، آن هم زورکی. برای همین زورکی به ما موز و شیرکاکائو میدادند. من لب نمیزدم، مبادا دختر پادشاه خیال کند میتواند با روزی یک موز و یک پاکت شیرکاکائو سر من را هم مثل خوانندۀ جوان کلاه بگذارد. دخترها خوانندۀ جوان را دوست داشتند. ولی هیچ پسری در شهر عاشق دختر پادشاه نمیشد. مسئول نمایش مدرسه، همۀ کلاسها را گشته بود و من را برای نقش سیندرلا انتخاب کرده بود. شاید بهخاطر آن فكل سفيد، بالای دم اسبی گیس بلندم. خیلی از پسرهای محلّه، گیس بلندم را دوست داشتند. خودشان گفته بودند»
داستان بسیار خوشساخت «تورگی» که احتمالاً برگرفته از تجربیّات نویسنده در دوران دفاع مقدّس است، روایت دیدار دو زن است که در دوران جنگ با هم مشغول خدمت در بیمارستانهای مناطق جنگی بودهاند. راوی، حسرت دوستش در ناکامی از جلب نظر و توجّه رزمندگان را روایت میکند. خاطرۀ رزمندۀ مجروحی در ذهن وی باقی مانده که در حال مجروحیّت، شدیداً هوس لقمههای نان و حلوااردۀ یک پیرمرد تدارکاتچی را دارد. بازی جالبی با کلمۀ تورگی صورت گرفته؛ با اینکه رگگیری و تزریق، کار پرستاران است، امّا رزمندگان لقمههای حلوااردۀ پیرمرد را «تورگی» می نامند و این حسرت زن را تشدید میکند. داستان با این جملات زن به پایان میرسد که «آنها ما را دوست نداشتند». به نظر میرسد دو نظام زیباییشناسی یا دو نظام معرفتی متفاوت در کنار هم قرار گرفتهاند که زنهای این داستان موفّق نمیشوند از یکی به دیگری نقب بزنند و البتّه از آن طرف هم دریچهای گشوده نمیشود. گویا آنها مانند غریبگانی به جبهه رفتهاند و بدون اینکه به رسمیّت شناخته شوند، برگشتهاند.
ارسطویی در سال 80 رمان «نسخۀ اول» و در سال 83 رمان «بی بی شهرزاد» را منتشر کرد.
شخصیّت اصلی رمان «بی بی شهرزاد» زنی نقّاش و روشنفکر به نام شهرزاد است. او با مردی به نام علی ازدواج کردهاست تا زندگی آرامی داشته باشد. علی که مردی عیّاش است در گذشته با مریم رابطه داشتهاست. در نبود علی، مریم به خانه او میاید و با شهرزاد مواجه میشود. مریم، دختری جذّاب با زیبایی اثیری است، که چشمانی سرگردان دارد. همین چشمان سرگردان مریم، شهرزاد را مجذوب میکند و دختر تابلوی نقاّشی خود را که مدّتی در جستجوی او بود، حاضر در پیش روی خود میبیند. دوستی مریم و شهرزاد که از همان دیدار نخست شکل میگیرد و شهرزاد را درون زندگی مریم میبرد...
ارسطویی در سال 82 رمان «آسمان خالی نیست» و پس از آن در سال 84 رمان «افیون» را به دلیل مجوز نگرفتن، ابتدا در آلمان و سپس در ایران منتشر کرد. رمان «خوف» نیز در سال 92 منتشر شد. در رمان خوف باز هم داستان یک زن هنرمند را میخوانیم که در تنهایی یا حتّی انزوا زندگی میکند. عوامل ترسناکی پیرامون او را اشغال کردهاند که مهمّترین آنها پسر پیر صاحبخانۀ او (سرهنگ) است که دچار مشکلات عمیق روانی است و رفتاری غیرقابل پیشبینی دارد. اگرچه راوی تلاشی که معنای اکت داستانی بدهد برای رهایی از این محیط رعبآور که موشها همخانۀ او هستند و میهمانان پسر پیر مزاحمش میشوند انجام نمیدهد، لکن توصیفی که از وضعیّت کلّی او میشود، نشان میدهد که راه فراری پیش پای خودش نمیبیند. به مردهایی که دور و برش هستند نمیتواند اعتماد کند. مخصوصاً شخصیّت مظهری فرد که نمایندۀ تیپ دیپلمات و ریاکار است و به دنبال سوءاستفاده از اوست. نام راوی شیدا است که فقط یک حرف با نام نویسنده تفاوت دارد و در یکی از فرازهای رمان به یکی از رمانهای قبلی نویسنده ارجاع داده میشود. شیدا در ابتدای رمان به سابقۀ مبارزۀ انقلابی و تحمّل تنهایی در ترس از موشهای زندان ساواک اشارۀ مختصری میکند و میگوید که به ذکر «یا امان الخائفین» پناه میبردهاست. سبک زندگی او و دوستانش آمیخته با مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر است، با این حال در رابطه با مردها جانب احتیاط را دارد. شخصیّت مقابل او که زنی با رفتار آزادانهتر است نیز توصیف میشود تا رفتار محتاطانۀ شیوا متمایز شود. در گفتگوهای شیوا و دوستش دریچهای به نقد سیاست بینالملل دولت اصلاحات باز میشود و آن بازی تمسخرآمیزی است که این دو زن با تعبیر «گفتگوی تمدّنها» میکنند. گفتگوی تمدّنها خلاصه شده در سفر چند هنرمند ایرانی در یک کاروان کوچک به ترکیه (و شاید کشورهای دیگر) که هیچ اتّفاق مثبتی در آن نمیافتد، مگر برقراری ارتباطهای عاطفی و محملی میشود برای نزدیک شدن دیپلمات سودجو و مرموزی مثل مظهری فرد به شیوا.
در پایان اثر، شیوا که کماکان در ترسهایش غوطهور است باز هم به ریشۀ مذهبیاش باز میگردد و بارها و بارها تکرار میکند: یا امان الخائفین
یک خط اصلی مضمون رمان، نقد روشنفکری و سبک زندگی روشنفکرانه است. شیدا خود را گیر افتاده در وضعیّتی میبیند که خودش ایجاد کرده. دوست دارد زن سادهای باشد با دغدغههای کوچک و البته ترسهای کوچکتر ولی نمیداند چگونه.
این سطرها را بخوانید:
«راهی برای رستگار شدن وجود نداشت. جایی نبود که آدم برود به آنجا آنقدر اعتراف بکند تا از نفس بیفتد، صومعه نه؛ من مثلا مسلمانم کانون بازپروری زنان مستقل همین است همین باید باشد باید آن ساقی را که زهر این استقلال را ریخت توی جام خالی من سر به نیست میکردم باید هنوز جایی باشد برای رسیدن به رستگاری جایی توی بازار توی یک قصّابی باید بروم دنبال یک کیلو گوشت گوسفندی خوب به قصّاب بگویم یک راسته گوسفند برایم تکّه بگیرد و بگذارد توی سبدم باید گوشت را خوب بو بکشم و به قصّاب بگویم تازهترش را میخواهم. مرد قصّاب زیرکی مرا در تشخیص گوشت خوب خورشتی را تحسین میکند؛ سرش را تکان میدهد و سه کیلو از آن تازهترهایش را برایم میبرد و خرد میکند و میریزد توی سبد و در دلش حسرت میخورد برای شوهری که امشب همسرش یک ظرف خورشت خوش خوراک و چرب نرم میگذارد جلوش؛ لابد زن مرد قصّاب شبها از هیچ چیز نمیترسد؛ سرش را میگذارد روی سینۀ چاق و نرم شوهرش و تا صبح یک کلّه میخوابد و آرام نفس میکشد. لابد از تنها چیزی که میترسد جنون گاوی است که ممکن است کسب و کار شوهرش را کساد کند»
در سال 84 مجموعه داستان «من دختر نیستم» از ارسطویی به چاپ میرسد. مجموعهای با تکرار برخی از موتیفهای آثار قبلی ارسطویی که اجمالاً برخی از آنها را مرور میکنیم:
دربند:
داستان زنی نقّاش است که با مردی عکاّس به نام محمود دوست است و گاهی به خانۀ مجرّدی او میرود. خانهای کوچک و ییلاقی در دربند که پنجرهاش به کوه باز میشود. زن در ساعات اوّلیۀ اقامتش در خانه، پی به متاهّل بودن محمود میبرد و با یک تماس تلفنی متوجّه ارتباط محمود با زنان دیگر نیز میشود. امّا آنچه اتّفاق میافتد این است که این دو زن با تماس تلفنی، ارتباط انسانی عمیقتری با هم برقرار میکنند تا ارتباطشان با محمود.
ماما جیم جیم:
داستان دو کودک است که خواهر و برادرند و مادر و پدرشان سر میگساری پدر اختلاف دارند. اما یک روز این خواهر و برادر تصمیم میگیرند که بهجای رفتن به مدرسه، دور از چشم والدین به گردش بروند. آنها تصمیم میگیرند برای انتقام، شیشۀ مشروبفروشی محلّه را که پاتوق پدرشان است بشکنند و بعد فرار میکنند. در این میان پسرک فقیری نیز با آنها همراه میشود و کمکشان میکند. این دو با قشر دیگری از جامعه آشنا میشوند.
مریمانه:
داستان دختریست به نام مریم که پس از مدّتها توانسته است مستقل از پدر و مادرش آپارتمانی اجاره کند و در همان روزهای اوّل دوستانش را دعوت میکند تا به خانهاش بروند. دوستان مریم متوجّه اوضاع روانی به شدّت آشفتۀ مریم میشوند که از دست بیمحلّیهای دوست پسرش عصبانی است. بیان هنری خوب داستان یک جیرجیرک مزاحم در خانه را تبدیل به استعارهای از آن پسر میکند و ...
یک آدم کوچک:
داستان مبهم پیردختری است به نام فرشته که به آپارتمانی اسبابکشی میکند و مردی به نام امیر از همان ابتدای ورود از پنجرهی خانهاش که روبروی خانۀ دختر است او را دید میزند و دختر در خانه همیشه عینک تهاستکانیاش را از چشم برمیدارد تا مثلاً سوراخهای روی دیوار را آنطور که دوست دارد ببیند و دربارهشان تخیّل کند ...
فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ
داستان زنی نویسنده است که قرار است در آبادان کلاس داستاننویسی برگزار کند و در هواپیمایی که در آن به آبادان میرود با مردی بازیگر آشنا میشود و بهطور اتّفاقی در هتل همدیگر را میبینند و...
پیانو
دختری در جستجوی کار، آگهی استخدام منشی را در روزنامه میبیند و به محلّ مورد نظر میرود و درمییابد که منشی آموزشگاه موسیقیای خواهد بود که در یک خانۀ ویلایی واقع شده و استاد آن مردی کور است...
من دختر نیستم
روایت زندگی زنی است با لهجۀ ترکی که در اوج فقر با وجود مردی فرتوت و خانهنشین و نه فرزند و نوه و نتیجه، مجبور به کلفتی در خانههای مردم است و هر روز به خانۀ جناب سرهنگی سر میزند که مستأجرش زنی است نویسنده...
یکی از آثار دیگر ارسطویی رمان عاشقانه – سیاسی «برای بوسهای در بوداپست» است که بارها تا مرحله چاپ رفته است ولی هر بار از چاپ آن جلوگیری شدهاست. چرا؟ شاید چون این رمان از سه جنبه حساسیّتزا برای ممیّزان اداره کتاب ارشاد - یعنی مسائل دینی، مسائل سیاسی و مسائل اخلاقی – دو تای آن را دارد: عبور از خط قرمزهای سیاسی و اخلاقی. اثر، مشحون از لحظات و عبارات و کنایات اروتیک است و داستان آن دربارۀ زنی است که معشوقش یک فرد سیاسی فراری و ظاهراً ساکن آمریکا است که در یک شبکه رادیویی علیه ایران برنامه تولید میکند.
خب! اینها به کنار! خانم ارسطویی ثم ماذا؟ داستان چه داری؟! تقریباً هیچ! هرچه هست مروری است بر خاطراتی عاشقانه که مربوط به روزهای قبل از انقلاب است. ولنگاریها و لوندیهای بی پایان دختر جوان کلّه شقّی که در آرزوی بوسهای از مرد جوان میسوزد و میگدازد! حالا او دارد ترتیب ملاقات با معشوق بیعنایتش را میدهد، آن هم در شهر بوداپست. از ارتباط گرم و گیرایی که راوی داستان آمده بودم با دخترم چای بخورم با مادرش داشت چیزی نمانده و حالا راوی مادرش را «مادره» صدا میکند و او را زن احمقی تصویر میکند که فقط باید از دستش گریخت. این اثر بهصورت صوتی و با صدای مؤلّف عرضه شدهاست. این رمان را میتوان قدم یکی مانده به آخر در غلتیدن ارسطویی به دامن «سانتیمانتالیسم وفرمالیسم محض» دانست.
رمان «ولی دیوانهوار...»، تازهترین رمان ارسطویی است که سال 97 توسط نشر چشمه راهی بازار نشر شد. راوی این اثر با مرور خاطراتی از ترسهای کودکی در برخورد با داییاش که مبارز بوده و زیر شکنجۀ ساواک روانی شدهاست آغاز میکند و به اوّلین عشقش که ناصر نام داشته میرسد. بعد از او یحیا استاد نویسندگیاش است که رابطهای عاطفی بینشان برقرار میشود. مهران هم هست. پژمان هم هست که شاگرد زبان انگلیسی اوست.
زبان رمان گرمتر و گیراتر از رمان خوف است و بازیهای زبانی با ترکیبات و تعبیرات فراوان استفاده شده ولی داستان تعلیق چندانی ندارد. به این معنی که اصلاً حسِّ بعد چه خواهد شد در مخاطب ایجاد نمیشود و با تمام شدن هر فصل کتاب، فقط فصلی از کتاب زندگی راوی به پایان میرسد.
یک شخصیّت خیالی به نام مهاجر هم هست که ظاهراً نویسنده او را از شهر حلب سوریه به داستانش احضار کرده و هیچ ویژگی خاصّی که مخصوص مردم واقعی سوریه باشد ندارد. چیز خاصی از زندگی مردم سوریه نمیداند، مگر اینکه در قبرستانهای پالمیرا مردهها را در قبرهای سنگی درپوش دار کشو مانند میگذاشتهاند.
راوی چند بار او را عمران مینامد و منظورش «عمران دقنیش» کودک سوری است که دو سال قبل تصاویر کوتاهی از او با سر و صورت خاکآلود و خونی پس از حمله به خانهشان منتشر شد و رسانههای غربی سعی کردند از وی نهایت سوءاستفادۀ عاطفی کنند تا حمایت از تروریستها را موجّه جلوه دهند.
و امّا واقعیّت زندگی عمران...
در جریان نوشتن این یادداشت بارها و بارها دچار تردید شدم و از خودم پرسیدم چه فایده از اشاره کردن به روند انحطاط نویسندهای که روزگاری میخواست به دام و دامن «فرمالیسم محض» و «سانتیمانتالیسم» نیفتد و اکنون دقیقا همانجا است؟ چه فایده؟ بارها تا لحظهای رفتم که هر چه نوشته بودم را با یک اشاره پاک کنم.
امّا آن چه نگذاشت این اتّفاق بیفتد دلخوری زایدالوصفی بود که از خواندن آخرین رمان او در من ایجاد شدهبود. از آن قهرمانهایی که در اعماق وجودشان خداباور و معتقد بودند چیزی نمانده است، جز نالههای شیوا در آخرین صفحات رمان. از آن پرداختهای لایه لایه و قدرت ساخت شخصیّتهای عمیق چیزی نماندهاست جز مشتی خودافشاگری، تا آنجا که نام شخصیّت راوی که قبلا یک حرف با نام نویسنده تفاوت داشت (شیدا در رمان خوف) دیگر همان یک حرف را هم تفاوت ندارد. و از همه بدتر، تلقّی نویسنده از جنگ سوریه و همنوا شدن با رسانههای غربی دروغگو که قصد داشتند از تصویر عمران، پیراهن عثمانی بسازند برای حمله به محور مقاومت. نویسنده حتی خبر ندارد که عمران نمرده است، بلکه زنده است و از قضا فرزند خانوادهای است که حامی دولت قانونی سوریه و بیزار از گروههای تکفیری است. پس از موج پروپاگاندایی که با تصویر خاکآلود و زخمی عمران به راه افتاد، پدر او در حالی که عمران را در آغوش داشت، با رسانهها مصاحبه کرد و از غربیها خواست بیهوده اشک تمساح نریزند. دریغ که خانم ارسطویی هم فریب رسانههای غربی را خورد!
همیشه از خود پرسیدهام چرا داستانهای زنان نویسندۀ ما در محدودۀ کوچک مسائل زنانه باقی میمانند؟ آیا این نویسندگان متجدّد به اندرز سر سلسلۀ زنان ادیب متجدّد ما گوش فرا ندادهاند؟
«هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهدکرد...»
شیوا ارسطویی که روزگاری میتوانست شخصیّتهای داستانی عمیق و صحنههای تأمّلبرانگیزی خلق کند، در روندی نزولی مدام به محدودۀ یک زیست روشنفکرمآبانه محدود شد و شد آن چه شد؛ همان که خودش عهد کرده بود دچارش نشود: افتادن به دام و دامان فرمالیسم محض و سانتی مانتالیسم.