شهرستان ادب به نقل از تسنیم: قلم محمدقائم خانی را دوست دارم. این تعداد داستان که از او خواندهام، عموماً ویژگیهای داستان خوب را دارند: خوششاخت، نثر روان و داستانی، مختصر، ماجرامحور، وزن عاطفی قوی و زاویهدید متفاوت.
کتاب «حوّای سرگردان» هم آنقدر تجربه لذتبخشی از داستان خواندن را به من ارائه داد که طی چند روزِ خواندنش و این روزهای بعدی، به چندین نفر توصیهاش کردم. به کسانی که داستانخوان هستند و دنبال داستانهایی هستند که حس «حرفهای» بودن را به خوبی منتقل کنند. یکنوع رویکرد حرفهای که با ابتکار و ابداع همراه است، چرا که نویسنده به شکل آشکاری، مرز خود را با هنجارهای داستاننویسی مشخص میکند:
«اما اینطور که استادان و همکلاسیهای نویسندگیام میگویند، به درد این کار نمیخورم. نمیدانم چه مرگم شده. مگر من دنبال جایی نمیگشتم که همه بیطرف باشند؟ مگر همۀ اینها نمیخواهند بیطرفانه بنویسند؟ مگر اساتید مجبورم نمیکنند بدون قضاوت بنویسم؟ ... گور بابای نویسندگی. تو را به خدا شما دیگر جواب من را بدهید. به نظر شما متین را من کشتم؟ ... یا آن عروس زشت؟ دیدید؟ باز هم نوشتم زشت. انگار نه انگار که نویسندهام. چرا نمیفهمم هیچ عروسی زشت نیست؟» (ص39)
با توجه به عنوان کتاب و طرح جلد، به نظر میرسد نویسنده، «حوّای سرگردان» را بهترین داستان کتاب میداند، اما من داستان «شگون» را بیشتر از همه به یاد سپردم. تعلیق قدرتمند و منطقی داستان، در حد و اندازۀ یک داستان چند صفحهای، واقعاً حیرتانگیز بود! به آن دسته مخاطبها که با خواندن یک داستان از کتاب، تصمیم به مطالعۀ تمام آن میگیرند، این داستان را پیشنهاد میدهم.
کتاب «حوّای سرگردان» درونمایۀ خاص و جذابی دارد. حوادث داستانها و شخصیتها همه به یک دایرۀ مکانی خاص در یک جغرافیای ویژه تعلق دارند. روایتِ روابط بینافردی این مردمان دوستداشتنی، سطرها و دیالوگهای کتاب را بسیار جذاب کرده است. محور اکثر روایتها، انسانهای کهنسالی هستند که در فرهنگ بومی، به شدت مورد احتراماند! اکثر آنها امتیاز «ریشسفیدی» دارند و معمولاً حوادث داستان حول محور این بزرگان و انسانهایی که آنها را بزرگ میدارند اتفاق میافتد.
خانوادههای پر جمعیت و پسر و دختر و داماد و عروس و نوههایی که همه تحت تأثیر پدربزرگ، مادربزرگ و حوادث زندگی آنها هستند. در واقع ساختار مسلط داستانها را میتوانیم به این شکل تشریح کنیم: یک روایتِ جاری داریم و یک روایت گذشته؛ روایت جاری نقطههای تاریکی دارد که چراغ روشن شدن آنها، ماجرای گذشته است. داستان، به حسب سوژه، یا به شکل یادآوری یا گفتگو یا تکگویی یا روشهای دیگر، ماجرای گذشته را به تدریج و قطرهچکانی نقل میکند. داستان در چالش این دو خط روایی اتفاق میافتد.
درونمایه، نگاه ویژهای به سبک زندگی دهۀ اخیر ـ یعنی تمایل شدید به «لاکچری» بودن ـ دارد و به شکل غیرملموسی مرزهای این زندگی با سبک بومی را برجسته میکند. راوی به صورت مستقیم و علنی سراغ این مرزها نمیرود، اما در همان روند ارائه قطرهچکانی، طوری جانِ مخاطب را با این مسئله مهم آشنا میکند که بعد از تمام شدنِ مطالعۀ کتاب، بدون آنکه متوجه شده باشد، آن را دریافته است.
به شکل بسیار خوب و متعادلی از گویش استفاده شده و هم مخاطب عمومی متوجه متن کتاب میشود ـ و از این نظر زیادهروی نشده ـ هم به نظر میرسد روی تمام واژهها و نحو جملهها دقت لازم انجام گرفته و ساختارشان به شکل گویش محلی مورد نظر درآمده است. البته استفاده از گویش، در کنار مدل خاص روایتِ داستانها باعث شده اولاً مطالعه کتاب نیاز به تمرکز داشته باشد (از دست رفتن تمرکز در مطالعه چند سطر، مخاطب را ناچار میکند برای فهم داستان، دوباره آن بخش را بخواند. نمیشود با مطالعه ادامه داستان چیزی را حدس زد) و ثانیاً مخاطبی که با گویش آشنایی ندارد، با سرعت کمتری نثر را بخواند و بعد از داستان دوم و سوم تازه با سبک داستانهای کتاب خو بگیرد. بعد از دو یا سه داستان، مطالعه بقیه داستانها برای او کار روانی خواهد بود.
یکی از ویژگیهای جالب این قلم، این است که همهچیز را در داستانش میگوید و داستانها به هیچوجه اتوکشیده و مؤدب نیستند (و جهان را با تمام نازیباییها و تلخیهایش روایت میکنند) اما به دام اروتیسم نمیافتد! روایت به راحتی به همه زوایا سرک میکشد و همهچیز را هم نقل میکند و مخاطب احساس نمیکند چیزی از او مخفی شده، در عین حال از ورطۀ توصیف و آلودگی به استفادۀ ویترینی از این مفاهیم، به خوبی کناره میگیرد.
به جز داستان «سایه سر» که قبلاً در مجموعه «کجا بودی الیاس» منتشر شده، میتوان این ویژگیها را به شکلهای مختلف به داستانهای این کتاب تعمیم داد. بعضی داستانها طنز جذابی هم دارند. طنزی که در لابهلای سطرهایِ سرشار از سیاهی خوابیدهاند. سطرهایی که روایتگرِ زندگی سخت مردمی هستند که در آن جغرافیا، میزبان ادا و اطوار زندگی ثروتمندان پایتخت هستند. آنها نزدیک به یک قرن است تماشاگرِ شکافِ جهان فرهنگی میان خودشان و آنها شدهاند!
اوج این طنز زمانی است که در زن سرودخون، به برادرش التماس میکند که از سازمانیها و ویلاهای اطراف رودخانه پول نگیرد برای قسط عقب افتاده! زیرا نادر، شوهرش ـ که به خاطر اعتراض به همین ویلانشینها به حبس افتاده ـ عصبانی میشود! وقتی زن حسابی خط قرمزها را برای برادرش میشمارد، طنز تلخِ کلامِ برادر، شگفتانگیز است و به یادماندنی:
«چشم! درِ هر ویلایی رِ زدم، اصول دین پرسمه، اگر نمازخون و خمسنخور بی، روضهخون بی، سینهزنِ پاچراغ بی، زنگ میزنم پدر و مادرش، اگر راضی بودند؛ زنگ میزنم کسب تکلیف میکنم. خوبه خواهرجان؟ راضی میشی؟» (ص150)
در مجموع، این کتاب را راوی زندگی مردمی میبینم دوستداشتنی، که بخشی از آنها مانند الیاس و یونس و رهام و ... قهرمانان این سرزمین بودند و بخش دیگری از آنها (به خصوص داستانهایی که روایتشان به نیمقرن پیش بازمیگردد) کسانی هستند که در مقابل دزدیدن تمام دنیایشان (از ملک و زمین کشاورزی و نان و ناموس) نهایتاً سنگ میزنند، شیشه میشکنند و فرار میکنند. داستانی که در «بازی برفین» عیناً تصویر شده اما در اکثر داستانها به شکل مشابهی جریان دارد:
«شمعون کنار برفین نشسته بود و .... اولین بار آنجا موهایش را دیدم. گیسوهای بافتهاش از دو طرف آویخته بود. هم زیباییاش دیوانهام کرد، هم خیرهسریاش. تا قبل از آن، سه بار بهم گفته بود دوستم دارد. فقط من را توی کل این عالم دوست دارد. میخواستم بروم تو و خرخره هردوشان را بجوم. دست و پایم میلرزید. یاد صنیعخان افتادم که اگر میفهمید، زندهام نمیگذاشت. از سایهاش که هیچ، از خاطرۀ اسمش میترسیدم. دویدم به حیاط. کلوخی خشک پیدا کردم و شیشۀ اتاق رو به حیاط را شکستم. دروازه را هم باز گذاشتم تا حساب کار دست برفین بیاید ...» (ص57)